اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۶ مطلب با موضوع «درس‌های زندگی» ثبت شده است

یکی از عجیب ترین بخش های تراپی برای من اینه که همین که تراپی رو شروع میکنم، حتی قبل از شروع اولین جلسه، به شدت عملکردم توی همه چیز بهتر میشه. یهو شروع میکنم به توجه کردن به خودم، بیشتر درس خوندن، غذای سالم خوردن و کلا از این قبیل کارای خوب.

دلیلش ممکنه این باشه که به افکارم توجه میکنم که بدونم چی قراره توی تراپی بگم. یا ممکنه دلیلش این باشه که میخوام تراپیستمو تحت تاثیر قرار بدم!

اولین جلسه رو یکشنبه شروع کردم و همون جلسه بهش گفتم که یه مشکلی که توی تراپی های قبلیم داشتم این بوده که سعی داشتم مورد تایید روانشناسم باشم. همونطور که توی زندگیم برام تایید دیگران خیلی مهمه. و حقیقتا خیلی خوشحالم که اینو بهش گفتم. چون اونم حواسش هست که من نخوام به بازی بگیرمش یا ناخوداگاه گولش بزنم، همونطور که خودمو گول میزنم.

  • ۱ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۵۱
  • نارنگیس

دوره های سخت همیشه توی خاطراتم شیرینن. نمیدونم چرا. حتی همین الان هم وقتی روم فشار هست، حس بهتری به زندگی دارم. بدترین خاطرات نه. اما یک سری زمان ها که تلخ بودن و توام از احساس، خیلی خوب توی ذهنم موندن.

دوران پندمیک تعطیلی دانشگاه طولانی تر از انتظارم شده بود. دو سه ماه بود که خونه بودم و از خونه موندن متنفر بودم. منو یاد کنکور مینداخت. از پنجره آشپزخونه به خیابون نگاه میکردم که یه اتوبوس مسافربری رد شد. توی دلم غوغا شد. آخ که چقدر دلتنگ ۷ ساعت نشستن توی اوتوبوس بودم. اون خواب شیرین توی راه، که نمیدونم چرا، ولی فقط با صدای مهراد هیدن میسر میشد. وقتی بیدار میشدم و ساختمونای شهر غریبو میدیدم. با خودم میگفتم کی آخه دلتنگ توی اتوبوس خوابیدن میشه.

اون زمان با یاد سختی های اتوبوس حسرت میخوردم. الانم به یاد غصه و حسرت لب پنجره ی آشپزخونه حسرت میخورم. من عاشق حسرت خوردنم. عاشق مرور کردن جزییات خاطرات. عاشق شخم زدن گذشته ام و فکر کردن به اینکه اگه معجزه بشه و بتونم برگردم به گذشته چه کاری میکنم.

گذشته داره منو میساد. و دلیل اینکه اونقدر که عاشق گذشته ی تلخ، حسرت خوردن براش، و خیالپردازی کردن درموردش هستم، برام قابل درک نیست.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۶
  • نارنگیس

نمیدونم چی میخوام بنویسم. خیلی سرم پره. خجالت میکشم از نوشتن مشکلاتم. مخصوصا اینجا. اما در عین حال وقتی با خودم فکر میکنم که یکی حرفامو میخونه باعث میشه حس کنم شنیده میشم و احساس خوبیه.

پست قبلی درباره ترس از تنهایی در سانفرانسیسکو بود. و این تنهایی گریبانم رو هم گرفت. راستش غرق شدم توی تخیلاتم. دنیا حس واقعی نمیده. انگار خوابم. دلم یه شونه میخواد که سرمو بذارم روش و زار زار گریه کنم. در طول روز سر چیزای بیخود، مث یه صحنه غمگین سریال، یا ریلز اینستاگرام یا اصلا یه فکر یهو اشکام جاری میشه. ولی خیلی سریع خودمو جمع و جور میکنم. خیلی آسیب پذیرم. و این منو از خودم ناامید میکنه. با خودم میگم خیلیا مثل منه شرایطشون. پس چرا هیچکس مث من نمیشه؟

شرایط اینه که از صبح تنهام تا وقتی میم بیاد خونه حول حوش ۷ عصر. میاد و شام میخوریم بعدم سرگرم بازی میشه تا ۹-۱۰. بعدشم دیگه دل و دماغ هیچیو ندارم. میاد میگه چرا حرف نمیزنی بام. آخه چجوری حرف بزنم؟ همین الانم دلم میخواد گریه کنم.

همیشه همینه. من تحمل تعطیلاتو ندارم. باید همیشه دانشگاه باشه. خدایا من چمه آخه؟

به شدت نیاز به کمک دارم. اما حتی توانشو ندارم دیگه دنبال تراپیست بگردم. تراپیست قبلی خیلی بی نظم بود توی وقت دادن. مثلا یهو همون روز کنسل میکرد یا یهو پیام میداد بیا دوساعت دیگه مشاوره. اعصابمو ریخت به هم. منم توپیدم بش. یه جلسه پول داده بودم که کنسل شد و هنوز پس نگرفتم. اصن حوصله ندارم پس بگیرم.

حالم اصلا خوب نیست.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۰
  • نارنگیس

دلم واسه روزایی که بلاگ شلوغ بود تنگ شده. اون موقع هایی که مینوشتم و کلی دوست پیدا میکردم و حرف میزدیم.

من آدم خجالتی هستم و جالبش اینجاست که از نظر دوستام اصلا خجالتی نیستم. اما شروع صحبت با دیگران برام خیلی کار مشکلیه. و الان دوباره نیاز به شروع دوستی های عمیق دارم، مشکل اینجاست هیچوقت نفهمیدم دوستای خوبم رو چجوری پیدا کردم. توی سه سالی که اینجا هستم دوستایی پیدا کردم اما سرانجام همه شون دوری شد دوباره. و البته هیچ دوستی خیلی نزدیک نبوده. انگار کسی نیست دیگه که احساستش مث خودم قوی باشه. 

یادم میاد به یه سری خاطرات کوچیک با دوستای ایرانم. وقتی که با فاطمه روی چمن های کنار دانشکده زیست دراز کشیده بودیم و به درختای کاج نگاه میکردیم. فاطمه زیر لب یه آهنگی میخوند که یادم نیست. آفتاب کم و بیش چشمامو اذیت میکرد و یه نسیم ملایم هم میومد.

یا وقتی که واسه اولین بار وارد کارگاه موسیقی دانشگاه شدم. فاطمه منو برد اونجا. سال بالایی هایی داشتن با پیانو nothing else matters رو میزدن و میخوندن. دقیقا چند روز قبلش میم اومده بود شهر غریب پیشم و تو ماشینش همین آهنگو گذاشته بود.

یا وقتی که با سین کله سحر سر بالایی خوابگاه تا دانشکده رو پیاده میرفتیم و سین میگفت ببین ما چقدر بدبختیم که این بهترین دوران زندگیمونه! منم واسش با صدایی که مث همیشه بخاطر سرماخوردگی شدیدا گرفته بود ادای داریوش رو درمیوردم و میخوندم "سراب رد پای تو؛ کجای قصه پیدا شد..."

زندگی با آدمایی که کنارتن رنگ میگیره. الان زندگیم سبز و آبی کمرنگه گاهی هم گلبهی. باز اینم خوبه. تا یکی دوسال پیش خاکستری مطلق بود. ولی نیاز به رنگ بیشتر دارم. الان که با دلتنگی، با تغییر مکان دائمی، با نبودن بوی کوچه های تهران کنار اومدم، آماده ام که دوستای خوب پیدا کنم. آماده ام که دوباره خودم باشم و نترسم از اینکه قضاوت بشم. دیگه کنار میام اگه کسی منو یه آدم لِیم یا بد یا هرچیزی ببینه.

اومدیم سانفرانسیسکو و تا دوماه دیگه اینجاییم. دلم واسه شلوغی و سروصدای منهتن خیلی تنگ شده. خیلی کارا هست که میخوام انجام بدم. و تنهایی انگیزه ام رو کم میکنه.

  • نارنگیس

آقای ک عزیز از تاثیرگذار ترین های زندگی من است. معلم ریاضی دوران دبیرستانم. اگر الآن رشته ی فعلی ام را می‌خوانم بخاطر آقای ک است.

یکی از حرف هایش این بود که اگر تو تمام تلاشت را کردی شانس با تو یار می‌شود. اما اگر تمام تلاشت را نکردی قطعا بدشانس خواهی بود یا حداقل خوش‌شانس نخواهی بود. این حرف در اعماق وجود من رسوخ کرد. تبدیل به باور شد.‌ شاید برای خیلی ها صدق نکند... اما برای من می‌کند. چون ایمانش دارم.

امروز هر دو را همزمان تجربه کردم. خوش‌شانسی برای کاری که در آن تمام تلاشم را کرده بودم‌ و بدشانسی برای کاری که تمام توانم را برایش نگذاشته بودم.

یک نتیجه‌ی دیگر هم‌ گرفتم. هیچوقت نباید محدودیت سقف قائل شد. فهمیدم که هنوز قابلیت های خودم را بلد نیستم. فکر کنم‌ همه مان اینطور هستیم. خیلی بیشتر از تصورمان توانایی داریم.

  • ۱ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۲
  • نارنگیس

بردن و موفقیت دو معقوله ی کاملا مجزا هستند. تو میتوانی ببری اما موفق نباشی. خیلی ها اسم بردن را موفقیت میگذارند، بعد وقتی می‌برند حس خوشحالی ندارند. چون این خصیصه ی بردن است! بردن معمولا پس از یک برهه ی سخت به دست می‌آید اما موفقیت شاد بودن را به عادت تبدیل می‌کند. انسانی که برای بردن به بدبختی کشیدن عادت کرده پس از نتیجه‌ی مطلوب همچنان متمایل به حس کردن همان درد و بدبختی است. برای همین است که خیلی ها پس از "موفق شدن" خوشحالی را لمث نمیکنند!

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.