امروز بعد از مدت ها روز خوبی بود. بالاخره کاریو که دنبالش بودم مدت ها انجام دادم. هنوز مقدار زیادی از راه مونده، اما استرس قبلی رو ندارم دیگه. واسه همین تصمیم گرفتم یه استراحت بدم به خودم مقداری از کارهای فان رو انجام بدم.
با مامان رفتیم خرید. یه بلوز خریدم، یک تاپ با یه شلوارک، و یک پیرهن. برای سفر پیش رو لباس زیادی ندارم. البته پول هم ندارم که بخوام خرید آنچنانی کنم ولی سه دست لباس رو حتما باید بخرم. الان فقط یک دست لباس نیمه رسمی مونده که بخرم.
امروز حس خوبی دارم. قراره باز سختی ها یادم بیاد. ولی امروز خوشهالم و این باعث میشه بعدش انرژی بیشتری داشته باشم.
خیلی اتفاقا قراره بیفته! وای خیلی هیجان دارم خیلی! من قراره خیلی کارا کنم. زحمت زیادی قراره بکشم. وای دلم میخواد بترکونم. من هرچی در توان دارم رو به کار میبرم. هرچیییی!
سال گاو! منم متولد سال گاوم. شاید واسه همین خیلی گاوم. ولی گاو بودن خوبه! میخوام مث گاو برم تو دل اتفاقات.
۱۴۰۰ قراره هر بدبختی توی ۱۳۹۹ کشیدم رو جبران بکنه.
... و این مکالمه بین من و میم میتواند تا ابد ادامه پیدا کند.
من خوبم! واقعا میگم. حالم بد نیست! من یاد گرفتم خوب بودنو! یادمه سال پیش درست همین موقع ها بود که زندگی همه چیش جفت و جور بود ولی من خوب نبودم. نمیدونم چه مرگیم بود! از زمین و زمان غم استخراج میکردم! هیچی سرجاش نیست این روزا. اما من ممنونم. برای تموم همین اتفاقات. یادمه دو ماه پیش انقدر تلخ بود زندگی و انقدر درد داشتم که تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سرم رو بکنم توی بالشت و انقدر به خودم بپیچم و انقدر گریه کنم که از حال برم. ولی از پسش بر اومدم. به تباه بودنم پی بردم. خودم رو کنکاش کردم و نه دیگری رو. خودم رو شناختم. و ممنونم!
هیچی روی روال نیست. الان زندگی خوب نیست ولی من خوبم. یاد گرفتم چطوری در عین جنگیدن با تموم توانم تسلیم باشم. نمیذارم هیچ احساسی بهم غلبه کنه. دختر سرسختی شدم.
اینو به همه ی آدمایی که اینو میخونن میگم: مهم نیست چه اتفاقی توی زندگیتون میفته. نمیگم که ادای الکی خوش ها رو دربیارید. اما اینکه چه حسی داشته باشید تا حد زیادی انتخاب خودتونه.
دل چیز عجیبیست. امروز بعد از چند سال لاک زرشکی زدم و هر چند دقیقه زل میزدم به دستهایم و قربان صدقه شان میرفتم! به جای یاری که قرار بود برایش با این لاک ها دلبری کنم برای خودم دلبری میکردم... اما خب وقتی کلمات محبتآمیز را از دهان خودت میشنوی خیلی احمقانه و تمسخرآمیز به نظر میرسد!
مدتی است که به میم گاف فکر نمیکنم. راستش بدجور از او کینه به دل گرفتم که یک جایی یک جوری تمام عذابی که به من داد را تلافی کنم. اصلا فکر اینکه بتوانم آزارش دهم من را آرام میکند و باعث میشود بتوانم از ذهنم بیرونش کنم.. فکر اینکه زمین گرد است و قانون سوم نیوتون هم همیشه برقرار است. اما خب من باید به دست خودم عدالت را برقرار کنم. من انسان صبوری هستم.
نه اینکه فکر کنی کینهای و بدطینت هستم. اتفاقا خیلی راحت میبخشم. اما بخشایشدان انسان هم گنجایشی دارد. یک جایی پر میشود و یکهو منفجر میشود. من گفتم که یک شانس دوباره به خودمان میدهم. اما انگار فقط به دنبال فرصتی برای مقابله به مثل هستم.
+امروز بعد از مدت ها از ته دل خندیدم. وقت گذراندن با آرین و ساسان خوب است. اما هیچکس جای میم گاف را نمیگیرد. شاید کینهاش دلم را تیره کرده باشد، اما قلبم همچنان برای او میتپد.
امروز برای مسئلهای به یکی از همکلاسیهایم پیام دادم. فردی که تابهحال فرصتی پیش نیامده بود که یک کلمه با او صحبت کنم. مکالمهمان که جلو رفت گفت "یادم است که تو برای فلان درس TA شده بودی و درس میدادی. من آن روزها با خودم فکر میکردم که چقدر خوب درس میدهی و هیچ کسی را با این قدرت بیان و انتقال مفاهیم را ندیده بودم! اما هیچوقت رویم نشد که بیایم و این را به تو بگویم." با این حرفش انگار دنیا را به من داده بودند. وقتی از من میگفت انگار یک خدا را میدید که در رشتهای که میخوانم بهترین هستم و برایم باور کردنی نبود که انقدر درنظر دیگران کامل به نظر میرسم. روی ابرها بودم! البته مسئله ای نیز بود که آزارم داد. اینکه من در اجتماع شاید کمی مغرور یا عبوس به نظر میرسم. وگرنه چه دلیلی داشت که آن فرد رویش نشود به من بگوید که تدریسم را دوست دارد.
+موضوعی بود که امشب، درست همین الآن، به ذهنم رسید. هیچ موضوعی وجود ندارد که بخواهم خودم را بخاطرش آزار دهم. هیچ چیزی نباید وجود داشته باشد که من بخاطرش غمگین باشم. هیچ چیزی ارزشش را ندارد. این دنیا سیاه است و انگار کاری از دست من برنمیآید برای روشن کردنش.. من فقط میتوانم طوری زندگی کنم که از آن لذت ببرم. دیگر نمیخواهم به خودم سخت بگیرم و خودم را غمگین کنم. بهترین زندگی را میکنم.
اینجا از احساساتی مینویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل میشوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک میشوند. اینجا هر چه نوشته میشود از دل برمیآید... برای همین است که جای مهمی برای من است.