احساس میکنم دارم فرسوده میشم. نمیدونم چقدر دیگه باید صبر کنم. نمیدونم چی میشه. امیدوارم تا دو ماه دیگه همه چیز درست شه. اگه درست شه مینویسم از تموم اتفاقات این روزا.
- ۲ نظر
- ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۱
احساس میکنم دارم فرسوده میشم. نمیدونم چقدر دیگه باید صبر کنم. نمیدونم چی میشه. امیدوارم تا دو ماه دیگه همه چیز درست شه. اگه درست شه مینویسم از تموم اتفاقات این روزا.
چند وقت پیش با خواهرم دعوام شد و از اون روز که فکر کنم دو هفته بیشتر شده دیگه باهاش حرف نزدم و اونم با من حرف نزد. دلیل اینکه نمیتونم ببخشمش اصلا اون دعوا نیست. چند ماهه هر بار بحثمون میشه با بدترین حالت ممکن میگه از من متنفره و آرزوشه که من زودتر از خونه برم و دیگه منو نبینه. و وقتی یه نفر چند بار یه چیزی رو حین عصبانیت میگه قطعا حقیقت داره.
من حدود دوسال ازش بزرگ ترم. از هر نظر با هم فرق داریم. من عاشق رباضی و متنفر از ادبیات و اون درست برعکس منه. حتی قیافه مون شبیه نیست و معمولا کسی که بار اول میبینتمون باورش نمیشه که خواهر باشیم. ما خوب بودیم ولی از ۵ سال پیش که من قرار بود کنکور بدم و بعد برای دانشگاه یک شهر دیگه رفتم ارتباطمون خیلی کم شد و هرچی میگذشت علایقمون، عقایدمون، افکارمون، سبک زندگیمون... همه چیمون باهم بیشتر فرق کرد. و اون دیگه هر جایی که من بودم حضورم رو اضافی میدونست.
متنفره از اینکه دوستاش با من آشنا بشن. میگه من هر جایی که برم اونجارو براش خراب میکنم. بر این عقیده ست که تمام مشکلاتی که توی زندگیش داره تقصیر منه. همچین میگه تمام مسائل عاطفی اش هم از من و کارایی که توی بچگی کردم باهاش نشات میگیره.
من باور دارم که خواهر مهربونی نبودم چون بروز محبت برام راحت نبوده. همیشه اون خواهر مهربون بوده، اون بیشتر کارای خونه رو میکرد وقتی بچه تر بودیم، بعضی وقتا بهش زور میگفتم یا حتی واسه مسخره بازی میترسوندمش، اما واقعا خیلی خوبی ها هم کردم. همیشه شنونده حرفاش بودم هر مشکلی داشت کمکش میکردم، من تا ۱۷ سالگی بهترین دوستش بودم اما هیچ کسی کامل نیست. چه انتظاری از من داره؟ اصلا اینکه به دنبال مقصر برای مشکلاتشه احمقانه نیست؟ خب باشه اصلا من مشکلاتشو به وجود اوردم، اون کسی که باید حلشون کنه خودشه، و قطعا ادم توی بچگیش از خواهر یا برادرش خیلی تاثیر میگیره، چه مثبت و چهمنفی. الان که من نقشی ندارم چرا حالش بده؟
من میرم. دیر یا زود اما میرم. و حقیقتش اصلا نمیخوام در هیچ موردی باهاش حرف بزنم. اون نمیفهمه. حرف خودش رو میزنه و وقتی میخوای باهاش حرفی بزنی آخرش انگار فقط داری توی زندگیش دخالت میکنی و بعد اون صداشو میبره بالا. من میرم و دلم براش تنگ میشه. همین الانم دلم براش تنگ شده. ولی توانایی اینکه بخوام کوچیک ترین ارتباطی باهاش برقرار کنم رو ندارم. چون اون همه تنفری که ازم داره رو نمیتونم درک کنم. و من بخاطر اینکه فکر میکنه عامل بدبختیشم نمیتونم ببخشمش. چون بی انصافی بزرگی در حقمه.
الان حدود چهار ساله که درست همین موقع ها از سال که میشه من میفتم به جون موهام. شاید اثر گرماست، اینکه موی بلند توی هوای گرم آزار دهنده ست باعث میشه من یه قیچی بردارم و موهام رو کوتاه کنم. همیشه اولش با یه چتری شروع میشه و تا چند روز بعدش اندازه ی هر تار مو به حداکثر دو یا سه سانتی متر میرسه.
دیروز هم که خیلی پرانرژی بودم رفتم قیچی رو برداشتم و جلوی موهام رو چتری کردم. یه چتری کوتاه. و عجیبه که این مدل چتری با اینکه اکثر آدم هارو زشت میکنه به صورت من خیلی میاد. خیلی بیبی فیس میشم و صورتم متعلق به یک آدم دیگه میشه.
بهرحال... من از ۶ ماه پیش تصمیم گرفتم که بذارم بعد از چهار سال موهام بلند بشه و میخوام به این تصمیمم متعهد بمونم. مهم نیست که چقدر لذت بخشه وقتی یه دسته مو رو توی دستم میگیرم و با قیچی کوتاهش میکنم (اون صدای قرچ قرچ کوتاه شدن موهاهاهاها) ، من اینکارو نمیکنم! چون دلم تنگ شده که قیافه ام رو با موی بلند ببینم.
من به همه جاش فکر کردم بجز به اینکه نشه. همیشه با خودم گفتم خب اگه نشه دنیا به آخر که نمیرسه؛ الانم میدونم دنیا به آخر نمیرسه. ولی من نمیدونم اگه نشه چی میشه. فقط میدونم که فکر نشدنش باعث میشه بخوام تا صبح گریه کنم و بعدش یک ماه فقط توی تختم باشم.
این ترس انقدر زیاده که باعث ناراحتیمه. من منتظرم و میترسم. فکر اینکه نشه وجودمو خم میکنه. ناخودآگاه سرم رو میندازم پایین و بغض میکنم. نمیخوام تسلیم شم. اما اگه راهی جز تسلیم شدن نباشه واقعا خم میشم.
من دلم میخواد خوب باشم. دوست دارم خوب باشم. اما از خودم خوشم نمیاد. باعث ناامیدیام.
نه فقط به حضور آدما، بلکه بیشتر از اون، به بوی آدما عادت میکنیم. اون اولا باید هر روز عطرش رو بو میکردم. البته سعی کردم فاصله زمانی هر بار رو بیشتر کنم. میترسیدم یه روزی با بو کردن عطر نبودنش یادم بیاد بجای بودنش.
آخرین بار که خرید رفته بودم دی ماه بود. شایدم قبل دی. رفته بودم شهروند به اصرار مامانم. چون حالم خیلی بد بود و مامانم میگفت اینطوری حال و هوام عوض میشه. من از خرید متنفرم. هر بار هم که میرفتم با میم بود. مخصوصا شهروند. اون بار هم نبودنش رو بیشتر حس کردم با رفتن به اونجا.
دیروز واقعا کسل بودم. با خودم فکر میکردم که یهو یادم اومد بیشتر از ۵ ماهه که دارم فرار میکنم از بودن توی هر جایی که گذشته رو یادم بیاره و این باعث میشه گذشته ترسناک تر بشه. مخصوصا الان که از اون محل هم رفتیم و دیگه حتی اون پارک کنار خونه که توش میدویدم هم وجود نداره.
بالاخره رفتم. از کنار اون پارک کنار خونه هم رد شدم. گذشته انقدر دور بود که انگار چیزی یادم نمیومد. شایدم مغزم مقاومت میکرد که چیزی یادش بیاد. دلم نگرفت. وقتی برگشتم خونه هم حس خاصی نداشتم. من اون لطافت احساسم رو کاملا از دست دادم. حس میکنم این اصلا خوب نیست. یعنی چی میگن؟ نه به اون شوری شوری نه به این بی نمکی! انگار هیچی حس نمیکنم. محبت رو درک نمیکنم. انگار اصلا از محبت چندشم میشه. من خیلی اذیت میشدم. راهی نبود انگار. فقط میتونستم چیزی حس نکنم. مسئله زیادی بزرگ بود برام.
ولی من میدونم که همه چیز بهتر میشه وقتی این شرایط تغییر کنه. من درست میشم.
یادمه اولین بار که فرندز رو دیدم، اون اپیزودی که ریچل میفهمه راس بهش خیانت کرده، اونقدر گریه کردم که تا روز بعدش صورتم پف کرده بود.
اون زمانی که احساساتم شخصیتم رو تشکیل داده بودن.
همه چیز خیلی ساده بود. فکر میکردم آینده هم قراره ساده باشه. من حتی قیافه ام خیلی ساده تر از الان بود. توی دنیای کوچیکی که واسه خودم ساخته بودم زندگی میکردم و دغدغه هام به نظرم خیلی بزرگ میومدن. مثلا باید برنامه ریزی میکردم که چطور بهینه از تعطیلات استفاده کنم، کی از شهر غریب بیام تهران، کی برگردم. اگر آخر هفته رو بجای کتابخونه موندن، با دوستهام وقت بگذرونم بهتره؟ توی امتحان ماکس کلاس بشم خیلی مهمه.
دلتنگ گذشته نیستم. از تغییرات راضی ام. اما بدجور اذیت شدم. هنوز آثار زخم هارو روی روانم میتونم ببینم. هنوز استخونایی که خرد شد کامل ترمیم نشدن. هنوز نفرت و بدبینی کامل از بین نرفته. هنوز دلم باهاش صاف نشده. گاهی فکر میکنم هیچوقت هم درست نمیشه.
زمان گذشته. میدونستم که زمان بگذره همه چیز بهتر میشه و شده. من خیلی تلاش کردم که زود بتونم هضم کنم اتفاقات رو. هنوزم دارم تلاش میکنم. اما ته وجودم هنوز درده. امید دارم درمونش رو توی آینده پیدا کنم. چون اگه پیدا نشه اوضاعم خیلی بهم میریزه. دوست ندارم دوباره همه چیز به هم بریزه.
اینکه آدم های اطرافمون چجوری هستن و چه هویتی دارن فقط و فقط بستگی به دیدی داره که ما بهشون داریم. هر انسان رو بر اساس درونیات خودمون میبینیم و چیزی غیر از این نمیتونه باشه. ما به ندرت یک نفر رو چیزی میبینم که واقعا هست.
اما موضوع پیچیده تر جاییه که من در برخوردم با دیگران چیو میبینم. مثلا من با "ب" صحبت میکنم و حس میکنم که خیلی آدم خوش برخوردی هست چون هر حرفی که گفتم رو با خنده جواب داده. و "شین" اون رو آدم بدی میبینه، چون میگه "ب" همش به حرفهاش میخندیده و مسخره اش میکرده.
این نشون میده که اون دنیایی که بیرون از ماست دقیقا خود ماست. مثلا اگه دنیای مزخرفیه و همش بی انصافی و درده، چون من تو زندگی ام جز درد نچشیدم و جز بدی ندیدم و درنتیجه وجود خودم هم چیزی جز درد نیست. یا برعکس اگه من پر باشم از محبت و صمیمیت، اون دنیای بیرون حتی اگه اونقدرا خوب نباشه اما میشه یه چیز خوب ازش دراورد، حداقل برای خود من.
و در آخر فکر میکنم درخت ها خیلی قشنگن. خیلی.
من زیادی سردرگم هستم. من کاری که باید رو انجام دادم. ارتباطاتم رو بیشتر کردم و دوست های جدید پیدا کردم. بیشتر از قبل تلاش کردم و نسبت به اهدافم درک درست پیدا کردم. این راه ادامه داره.
در من تغییراتی ایجاد شده که وقتی دقیق بهشون فکر میکنم حس میکنم یک جای کار میلنگه، اما اتفاقا اصلا هم جاییش نمیلنگه. باور هایی در من در حال تغییر هستن و یک سری از درونیاتم عوض شده. اما گاهی وقتی فکری یا رفتاری از خودم میبینم که برخلاف گذشته هست سختم میشه. انگار احساس راحتی نمیکنم. انگار با خودم غریبه میشم. من حسادت هام رو که حاصل از برتری طلبی ام بودن، تا حد خیلی خوبی ترک کردم. اگر دو ماه پیش در این شرایط داشتم از استرس میمردم دیگر الان اینطور نیست. اما دائما با خودم فکر میکنم خب من الان چرا استرس ندارم؟! نکنه دارم اشتباه میکنم که استرس ندارم؟ یا حتی گاهی تظاهر میکنم که دارمحسادت میکنمدر حالی که اصلا همچین حسی در من وجود نداره!
من این همه زمان تلاش کردم که حسادت نکنم، عصبانیت و استرسم رو کنترل کنم، کسی را قضاوت نکنم، در رابطه ام مستقل تر باشم، و الان که تا حد خوبی در اینها موفق شدم انگار با خودم راحت نیستم. انگار من خودم نیستم یک نفر دیگه هستم.