اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

من فکر نمیکردم انقدر سخت باشه. وقتی داشتم رویا میبافتم، به ایندم فکر میکردم و به میم فکر میکردم، به علاقه ام به این رشته فکر میکردم... هیچوقت نمیدونستم تهش قراره انقدر سخت باشه. هرچند هنوز همه چیز روی هواست.

توی بغل مامانم دراز کشیده بودم و داشتم از جزییات برنامه ام بهش میگفتم. این دیگه قابل کنترل نبود ما هردومون گریه میکردیم و انگار این گریه یک اتفاق خیلی طبیعی بود. مادر بودن خیلی سخته من واقعا دلم میمیره برای مامان. برای اون از همه قراره سخت تر باشه. من توی آغوشش عین ۲-۳ سالگیم بودم. همون موقعی که بغلم میکرد و من نمیدونم چرا ولی عادت داشتم نیشگون های کوچولو از بازوش بگیرم.

من نقشه ای ندارم. در برابر دنیا خیلی کوچیکم. هیچی بلد نیستم میترسم کسی بخواد اذیتم کنه سرم کلاه بذاره یا هرچی. هنوز همه چیز روی هواست. اگه نشه من واسه بعدش هیچ برنامه ای ندارم ولی اگه هم اتفاق بیفته خیلی قراره ترسناک باشه. من تنهام. واسه اولین بار... من تنهای تنهام. و میدونم قراره از این هم سخت تر بشه.

مامان من بدون تو چیکار کنم؟ کاش میشد تا ابد توی بغل تو بمونم.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۵۱
  • نارنگیس

من واقعا خسته بودم. نه تنها انرژی نداشتم، بلکه توان روحی ام رو هم از دست داده بودم. دیروز واقعا روز بدی بود. یه امتحان عمومی داشتم که اصلا واسش نخونده بودم و فکر میکردم بشه با تقلب نمره خوب بگیرم اما یه اشتباه احمقانه کردم و این بار تقلب جواب نداد. من عصبانی بود و استرس اینکه نکنه ترم آخر یه درس عمومی رو بیفتم و تمام زندگیم بره رو هوا هم به بیچارگی هام اضافه شد. رفتم نهاد و دوتا درسش رو برداشتم و بدون خوندن مطالبش امتحاناشو دادم. امروز هم شاید دوتا دیگه بهش اضافه کردم. فقط نیفتم این درس مسخره رو.

فکر‌ میکردم که بشه همه کار هارو اینترنتی و غیرحضوری انجام داد. ولی خیلی کار ها هست که بخاطرشون باید از خونه برم بیرون. من با این همه عذاب خارج شدن از خونه نمیدونم چطور قراره کار های بعدی رو انجام بدم. در تلاشم بتونم مخارجم رو تا جای ممکن کاهش بدم. حداقل امیدوارم از ۲-۳هزار دلار بیشتر نشه وگرنه بدبخت میشم.

دیشب ساعت ۱ درحالی که فکر میکردم خیلی بدبختم و داشتم اطلاعات جمع اوری میکردم و تجربه های این و اون رو میخوندم یهو یه چیزی فهمیدم که دنیا رو سرم خراب شد. فکر اینکه "نکنه نشه نکنه نشه نکنههههه این همه زحمت به باد بره" پیچید توی فکرام و دیگه فقط میخواستم بشینم رو زمین بزنم توی سر خودم. دیگه اصلا حال نداشتم رفتم بخوابم. سرمو فشار داده بودم توی تشک و زار میزدم یهو گفتم من باید تا میتونم بجنگم. پاشدم دنبال یه راه حل تا حدودای ۵ فقط گشتم. بعدم مثل همیشه روی میزم از خستگی بیهوش شدم‌.

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۱
  • نارنگیس

از روتین زندگیش برام‌ میگه. یکم که توی حرفاش دقیق میشم حس میکنم داره زندگی خودم رو تعریف میکنه. زندگی ۶ سال پیشم رو. با خودم فکر میکنم که چقدر فرق کرده همه چیز.

۴ سال پیش از گذشته مینوشتم و از گذران عمر، از دو سال قبلش و از اذیتی که توی سال کنکور شدم. و الان که بهش فکر‌ میکنم انقدر دوره که انگار هیچوقت اتفاق نیفتاده. گذران عمر واقعا اینطوریه! میگذره میره بعد وقتی که میخوای خودت رو به یاد بیاری انگار داری به کسی فکر میکنی که مرده. هیچ چیزی قرار نیست اونقدرا احساسی باشه.

الان چیزی برام‌ حالت عرفانی و رمانتیک و فانتزی نداره. خب توی شرایط خوبی هم نیستم. ولی انگار دیگه اون نارنگیسی که ۴ سال یا حتی ۲ سال پیش وقتی داشت به گذشته فکر میکرد یه حال احساساتی و سوزناکی میشد نیستم.

همه چیز برام عجیبه. گفتم که وسط جنگم. قبلا وقتی جنگ بود زندگیم، میشدم فرمانده خودم و با لحن مانیکا میگفتم "go go go go"! اما الان فرمانده هم منگه. دیگه فرصت انگیزه دادن به خودمو ندارم. چون هر طرف رو که نگاه میکنم هیچ‌ چیز مثبتی وجود نداره.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۳
  • نارنگیس

تلاش میکنم به جایی برسم، چیزی بشم یه روزی. خوابیدن برام سخت شده. معمولا خوابم نمیبره. بعد از حداقل ۲۴ ساعت بیداری میتونم بخوابم، جوری که انقدر خسته باشم که بیهوش شم.

معمولا بعد از ۶ یا ۷ ساعت خواب سراسیمه بیدار میشم. با خودم میگم کاش میشد خودم رو بزنم به اون راه و این استرس لعنتی وجود نداشته باشه. تلاش هم میکنم که خودم رو بزنم به اون راه اما موفق نمیشم.

ساعت های اول بعد از بیدار شدن سخت ترین ساعت ها هستند. چون بیشترین میزان انرژی و هوشیاری رو دارم و مغزم کاملا فعاله، برای همین انقدر استرس میگیرم که شروع میکنم به گریه کردن و شاید دو سه ساعتی هر پنج دقیقه بزنم زیر گریه. با یه حالتی که انگار دارم شکنجه میشم به کار هام میرسم.

انگار دارم میجنگم. انگار جنگه. چرا باید همه چیز انقدر سخت باشه.

  • ۱ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۳
  • نارنگیس

  • ۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۸
  • نارنگیس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۲۳
  • نارنگیس

بهش میگم من اگه روزی حداقل نیم ساعت رو ورزش نکنم انقدر در طول روز زیاد میشه انرژیم که نمیتونم روی هیچ چیزی تمرکز کنم. میگه تو یا پسری یا بیشتر از ۱۵ سالت نیست.

من آهنگو زیاد میکنم و میرقصم.

Dua Lipa-love again

  • ۲ نظر
  • ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۳۳
  • نارنگیس

روز اول خوابگاه روز عجیبی بود. وسایلم رو تازه برده بودم و شروع کردم به سابوندن همه جا. دیوارهای کنار تختم، تموم اجزا تخت، کمدم، میزم،... همه جا! گرسنه بودم اما سامانه مزخرف تغذیه ام هنوز فعال نبود. چرا هیچکس به فکر غذای روز اول ترم اولی ها نبود؟

باید میرفتم حمام. وسیله های حمام رو برداشتم و رفتم طبقه زیر زمین که یه جای خیلی بزرگ بود پر از حموم های کوچیک. تن و بدنم میلرزید که نکنه یهو یه سوسک سر و کله اش پیدا بشه، اما خیلی تمیز تر از این حرف ها بود. آب رو باز کردم که گرم شه. اما گرم نمیشد. آب دوش حموم بغلی باز بود. گفتم "ببخشید آب سرده؟؟"، گفت که "امشب مشکل گاز هست و آب گرم نمیشه!". من کثیف بودم! کل اتاق رو اون روز تمیز کرده بودم و پر از کثافت و گرد و خاک بودم. باید دوش می‌گرفتم. و اولین حموم من توی خوابگاه با آب یخ بود. یخ!

بجز من یک نفر دیگه هم توی اتاق بود که هر ۵ دقیقه میزد زیر گریه که دلش برای مامانش تنگ شده. من هاج و واج بودم. با خودم‌ کلنجار میرفتم که چرا پیش میم گاف نیستم. به دنیا لعنت میفرستادم که چرا این دانشگاه قبول شدم! کاش منم یه سهمیه ای میداشتم!

شام نداشتیم. از سوپرمارکت خوابگاه نون پنیر گرفتیم که بخوریم، هم اتاقی گریه میکرد و لقمه های نون پنیر رو میذاشت توی دهنش. من از سر دردی که حاصل از دوش آب یخ بود داشتم دیوانه می‌شدم.

خوابیدیم. فرداش هم اتاقی میگفت "چرا دیشب توی خواب گریه میکردی؟ چند بار صدات کردم ولی بیدار نشدی!". داشتم‌ خواب میم رو میدیدم. احتمالا قرار بود از هم جدا شیم. من شبش رو به آسمون کرده‌ بودم و به ستاره ها گفته بودم من واقعا میم رو میخوام. ولی انگار قرار بود توی زندگیم نباشه.

اون روزا خیلی سخت بود. تا دو هفته بعدش! از دو هفته بعدش دنیا یه چیزی شبیه بهشت شد. چیزی که اصلا فکرشم نمیکردم.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۰
  • نارنگیس

دوم راهنمایی که بودم یه راننده سرویس داشتیم که گردشگری میخوند. خیلی آقای باحالی بود. برامون مسابقه اطلاعات عمومی درست میکرد توی راه، برامون هدیه های کوچولو و صنایع دستی می‌اورد.

از قرار معلوم من دوتا خاطره خیلی بلد با این راننده سرویس دارم.

-بهار بود و زادگاه هم پر از گل و بوی خوب و اصلا یه حال خوبی. نزدیک خونه ی یکی از بچه ها یه باغ بود که پایین تر از سطح خیابون بود و به صورت متراکم پر از بوته ی گل محمدی بود. من هم که بسیار جو گیر بودم گفتم نگهداره و پریدم میون گل ها و کلی گل چیدم برای همه! وسط راه که داشتم با گل محمدی هام دسته گل درست میکردم متوجه شدم که روی فرم مدرسه ام پر شده از کلی حشره ی ریز سبز، یکم که دقت کردم همه جا بودن! توی موهام، روی بقیه ی بچه ها، کل ماشین... همه جا! در همون حال فقط جیغ میزدم و سعی میکردم خودم رو بتکونم. راننده سرویس نگه داشت کنار خیابون و ما ۴ تا دختر فقط جیغ میزدیم و خودمون رو میتکوندیم و انگار داشتیم خود زنی میکردیم:))) مردم هم هاج و واج خیره!

-اون دوران سن بلوغم بود و کارای عجیب غریب زیاد میکردم و خب دردسر هم توی مدرسه زیاد میساختم. یه بار که زود تر از همه سوار ماشین شده بودم و داشتم گریه میکردم راننده سرویس برگشت گفت "نارنگیس کی اینجوری گریه ات انداخته بگو که برم پدرش رو در بیارم!" من همونجا یه کراش خیلی بزرگ روی راننده سردیس زدم و با خودم غصه خوردم که چرا زن داره:))) خب خوشتیپ و جوون هم بود!

 

  • ۱ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۰
  • نارنگیس

توی ۶۰ ساعت گذشته وقت کردم ۵ ساعت بخوابم اون هم پراکنده.

یک احساس مزخرف که انگار چشمام داره از کاسه در میاد ولی بدون درد. انگار مغزم داره ذوب میشه. دارم لاشه ی خودمو میکشم روی زمین.

در عین حال که دارم تلاش میکنم، اصلا حس تلاش کردن ندارم. دیروز یه خبری رو شنیدم که دو هفته منتظرش بودم و داشتم دیوونه میشدم از انتظار. و وقتی خبر بهم رسید.. من حسی نداشتم. ای کاش واقعا خوشهالی رو حس میکردم. میدونستم خوشهالم اما هیچ چیزی درونم نمیجوشید. شاید این هم یک نوعی از افسردگیه.

حالم بده. حالم بهم میخوره از این شرایط، از ناامیدی، از بلاتکلیفی، از این همه دویدن، از تنهایی، از رفتن! امروز چند بار فقط دستمو گذاشتم روی صورتم و زار زار گریه کردم. درس میخوندم و گریه میکردم، دنبال اطلاعات میگشتم و گریه میکردم.

من میخوام، اما ته وجودم انقدر میترسم که انگار دارم توی آتیش میسوزم.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۵۰
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.