اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

وقتی به درون خودم و افکارم رجوع میکنم یه جور جنگ رو همیشه حس میکنم. انگار دائما در حال نقض خودم هستم. با اینکه متصورم خیلی از خودم خوشم میاد وقتی در افکارم عمیق تر میشم میفهمم که اصلا خودم رو دوست ندارم.

دائما در تلاشم که بهتر باشم از دیگران و این هیچوقت امکان پذیر نیست. شاید به این دلیله که کمی نگاهم به انسان حالت کالا گونه داره و اونقدر ها ارزش برای خود انسان قائل نیستم. چطور کسی که انسان و درنهایت خودش رو بی‌ارزش میبینه میتونه خودش رو دوست داشته باشه؟ اصلا ممکن نیست.

و در آخر به این نتیجه میرسیم من اصلا عزت نفس ندارم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۰۵
  • نارنگیس

او میخواست خیلی من را تحقیر کند. میخواست بگوید من خیلی به درد نخور هستم. بعد گفت " تو آدمی هستی که شبانه روز یا سرت درد درست هست، یا داری کتاب روانشناسی میخوانی، یا داری مثل سگ ورزش میکنی".

من هیچوقت وسط دعوا انقدر حس خوشهالی نکرده بودم! من آنقدر ها هم مفید از وقتم استفاده نمیکنم... اما مثل اینکه در نظر دیگران حتی به صورت فریکی مفید زندگی میکنم.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۱۰
  • نارنگیس

یک جایی این را قرار است درک کنم که هنوز خیلی جوان هستم و دلیلی برای اینکه خیلی به چیزی متعهد باشم وجود ندارد. همه چیز در راستای تحول قرار دارد. می‌دانم که قرار است خیلی فرق کنم و می‌دانم اگر بفهمم که امیدی به بهتر شدن نیست همه چیز را رها خواهم کرد. آن زمان آنقدر توانایی به کار گرفتن عقلم را در مسائل احساسی پیدا کرده ام که بتوانم رهایی را به دردی که فقط چند ماه قرار است طول بکشد ترجیح دهم.

اما من امید دارم. فکر می‌کنم در آینده اتفاقات عجیب و غریبی می‌افتد. منتظر تغییرات مثبت هستم. امید دارم بتوانم الگوی رفتاری ام را در مواجهه با این مسئله تغییر دهم.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۱۹
  • نارنگیس

دیشب کلی با ر نون حرف زدم. میگفت "من همیشه دنبال این بودم که به یه تهی برسم؛ کلی عذاب بکشم که حتما یه چیزی رو به دست بیارم. بعد که به دستش میوردم میفهمیدم اصلا اونقدرا هم داشتنش مهم نبوده. این باعث میشد از زندگی ناامید بشم. اما الان میدونم موفقیت توی اینه که توی روتین زندگی خوشهال باشم و رشد کنم".

توی این اندک ماه اخیر با زندگیم خوشهال بودم‌. و فکر میکنم اینکه با وجود تموم دغدغه ها حس خوبی نسبت به زندگی داشتم خودش یعنی اینکه احتمالا توی مسیر درستی هستم.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۱۹
  • نارنگیس

در حیاط میدویدم. یه پسر بچه هم بود که اندک مکالمه ای بینمون ایجاد شد. گفتم چند سالته. گفت ۷ سالشه. گفتم منم ۲۳ سالمه. چشماش گرد شد. گفت داری الکی میگی؟ گفتم نه. گفت وای چه بزرگی!

  • ۳ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۵۳
  • نارنگیس

امروز همون گذشته ایه که فردا دلت براش تنگ میشه و ای کاش آدم این رو توی زمان حال بدونه و بتونه بیشترین لذت رو از زمان حالش ببره. این خلاصه‌ی حرفی بود که اندی توی آخرین اپیزود آفیس میگه.

بعد از ۸ روز حس میکنم کرونام به طور کامل خوب شده. هیچ علایمی نمونده ازش توی بدنم و دوباره امروز تونستم ورزش رو شروع کنم. این ۸ روز یک استراحتی کردم. از همه چیز فاصله گرفته بودم توی خودم غرق شده بودم. به نظرم به این کار نیاز داشتم. نمیگم که خوش گذشت، اما فضای ذهنیم عوض شد. می‌تونم‌ بگم این کرونا اونقدرا هم بد موقع اتفاق نیفتاد. حداقل تا ۲-۳ ماه دیگه مقاومم و این خوبه. اولش خیلی میترسیدم که طول بکشه، ولی به لطف زندگی سالمی که این چند ماهه دارم بدنم خیلی مقاوم‌ تر از این حرف ها بود.

۸ روز تموم به هرچیزی فکر کردم‌که دلم خواست. آدم هایی باهام حرف زدن که فهمیدم خیلی عقب مونده تر از این حرف ها هستن و در ادامه ی زندگیم میدونم هیچوقت دیگه نمیخوام باهاشون مکالمه ای بیشتر از ۵ دقیقه داشته باشم. و این هم خوبه. سرم قراره خیلی شلوغ شه و اونها وقتم رو حروم نمیکنن.

من منتظرم. بعدا از این انتظار بیشتر مینویسم.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۴۳
  • نارنگیس

من مثل چی دلم می‌خواهد حرف بزنم. اما نمی‌توانم و دلیلش عدم اعتماد است. من دیگر حتی به "من" اعتماد ندارم که آرزوهایم را به او بگویم. من اینجا نیامدم که غر بزنم یا از چیزی ناله کنم. فقط آمدم بگویم که دلم برای نوشتن تنگ شده. ای کاش می‌توانستم حرف هایم که روی قلبم جمع شده را حداقل در اینجا بنویسم. اما نمی‌خواهم. من حتی می‌ترسم که خودم برای خودم دل بسوزانم. از حس ترحم بیزارم.

دنیا هیچوقت به اندازه‌‌ی وقتی که او بود واقعی نبود. او من را از خودم نا‌آگاه می‌کرد. آدم وقتی همیشه در یک جا باشد و حتی نظم شبانه روزش هم به هم بریزد خیلی در خودش غرق می‌شود. من هم آگاهم و هم‌ ناآگاه. فقط یادم می‌آید که وقتی او بود دنیا واقعی بود. من از خودم ناآگاه می‌شدم و تمام تمرکزم بر دنیای بیرون از من متمرکز می‌شد که میم در مرکزش قرار داشت.

 

من حتی دیگر درد نمی‌کشیدم. من دلم خواست درد بکشم که شاید یادم بیاید که زنده ام. برای همین دوباره خاطرات را مرور کردم. درد کشیدم ولی چیزی درست نشد. درد کشیدن هم انگار توهم شده بود.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۵۹
  • نارنگیس

این روزها همه چیز مثل خیال است. انگار هیچ چیزی واقعی نیست؛ خودم حتی شاید توهم باشم، یعنی انگار خودم هم وجود ندارم. در تنهایی غرق شده‌ام و وجود انسان های دیگر را درک نمی‌کنم.

یک روتین برای خودم درست کرده‌ام. هر روز مواد غذایی که بدنم نیاز دارد را می‌خورم، ورزش می‌کنم و بدنم را فعال نگه می‌دارم، مدت زمانی را مطالعه می‌کنم، و مقدار زیادی از زمان را صرف انجام یک سری کار های می‌کنم که باید انجام شوند و حوصله می‌خواهند و این برای منی که بی حوصله هستم زیاد آسان نیست. مدت زیادی را هم فکر می‌کنم؛ به چیزهای احمقانه. شاید اگر بهتر از مغزم استفاده می‌کردم کارهای خیلی خفنی انجام داده بودم تا به امروز، اما انگار تنبل هستم. ولی چون از اطرافیانم غیر تنبل تر بودم نمی‌دانستم که تنبلم... شاید بخاطر همین فرهنگ اطرافیان اینطور هستم. ای کاش عوض شوم.

آنقدر ها تخیل نمی‌کنم. نمی‌دانم ولی چرا انگار همه چیز غیر واقعی است. کاش می‌شد یک نفر دستم را بگیرد و از اقیانوسی که ساخته ذهن خودم هست بیرونم بکشد. چون دارم غرق می‌شوم و با اینکه این را می‌دانم... ولی چرا نمی‌دانم؟

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۵۸
  • نارنگیس

من دارم از کوه بالا می‌رم. آفتاب توی سرم داره اذیتم می‌کنه. ترس سقوط داره روحمو زخم میزنه. من راهی ندارم. آفتاب داره پوستمو سوراخ می‌کنه. ترس از ارتفاع داره منو دیوانه می‌کنه. هر لحظه حس میکنم میخوام تسلیم بشم. اما نمیشه. حتی جرعت برگشتن هم ندارم. من تنهایی چجوری وسط دامنه برگردم؟ اونم از این مسیر. به پایین که نگاه می‌کنم سرم سوت می‌کشه. این همه ارتفاع در این عدم امنیت من رو داره به جنون می‌رسونه.

من هنوز به قله نرسیدم. اما می‌دونم وقتی برسم بعدش سراشیبیه. می‌دونم که وقتی برسم پوستم قراره بدجور سوخته باشه و بی عینکی توی این آفتاب در این ارتفاع به یقین داره چشم هامو می‌سوزونه و آسیب می‌زنه. درسته سخته دارم میمیرم. ولی میدونم وقتی که رسیدم دنیا بعدش یه شکل دیگه ست. اونوقت یه آبجو باز میکنم و توی اون ارتفاع میخورم و گازش گلومو مورمور میکنه و این کلی لذت داره.  اونوقتی که با باتوم میکوبونم به تابلویی که اسم قله و ارتفاعش روش نوشته شده و میگم ببین من همه‌ی این راهو اومدم. من! و بعدش با عادت به کوهنوردی که باعث شده سختی برام آسون بشه یه مسیر راحت تر رو طی می‌کنم و از اون به بعد فقط لذت می‌برم.

و بعدش انقدر می‌رم تا به قله‌ی بعدی برای فتح برسم.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۳۰
  • نارنگیس

این خانه را دوست دارم. در اتاقم بالکنی است که دقیقا جلویش یک درخت خیلی بزرگ است. حالا بدون هیچ گلدانی اتاق من کاملا سبز است. من به اینجا تعلقی ندارم و هیچ خاطره ای اینجا نیست. چیزهایی که من را یاد گذشته می‌انداختند و آزارم می‌دادند دیگر نیستند و این بهترین ویژگی این خانه و این محله است.

و اینکه اگر بخواهم اینجا را ترک کنم حداقل دلم برای خانه تنگ نمی‌شود.

  • ۱ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۲۸
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.