اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

دلم می‌خواهد روزهایی را ببینم زودتر که اتفاقات ساده فقط بیفتد. دغدغه ام کار و مسائل مادی و درس خواندن باشد نه مسائل پیچیده نه مشکلات عاطفی. دلم یک زندگی ساده می‌خواهد. یک روتین و یک زندگی تکراری در کنار آدم هایی که دوستشان دارم. آرامش می‌خواهم.

نسبت به سه ماه قبل خیلی بهترم. قابل مقایسه نیستم واقعا. اما فقط من بودم که تغییر کردم. زندگی همچنان پیچیده تر می‌شود. باید احساسات کوفتی ام را خفه کنم.

اولین بهترین روز زندگی‌ام اول دبستان بود. اولین روز مدرسه! دومین بهترین روز زندگی‌ام پنجم دبستان بود...روز قبولی دومین مرحله تیزهوشان! سومین بهترین، اولین روزی که میم گاف را دیدم! کاش چهارمین بهترینم را تا چند ماه دیگر تجربه کنم. من میتوانم یا خودم را برای روزهای بدبختی آماده کنم یا برای روزهای خوب... میخواهم برای روزهای خوب آماده شوم. راه زیادی نیست... کمی سرعت و پشتکار و دقت عمل نیاز است.

نمیخواهم از هیچ چیزی بترسم. فقط باید کار هارا درست انجام بدهم. همین. درست انجام دادن هم یعنی نشان دادن بهترین خودم. همین!

  • نارنگیس

دارم افسرده می‌شم. یعنی شروع شده. از صفر تا صد الان نقطه ی صفر مثبت هستم. همین الان باید جلو اش رو بگیرم. خبر خوب بالاخره رسید. خبر خوبی که ازش می‌ترسیدم. خیلی می‌ترسم. دلم می‌خواد گریه کنم اما خیلی سخت گریه‌ام میگیره. گریه کنم خوابم‌ میگیره نمی‌تونم درس بخونم. نمی‌خوام به احساساتم بها بدم. می‌خوام مصنوعی هم که شده خودم رو جمع کنم. باید یکم بی احساس باشم.‌ دقیقا نیاز دارم بی احساس باشم. نه خوشهالی رو میخوام نه ناراحتی رو. میدونم ته دلم خیلی ناراحتم. اما اصلا نمیخوام تحلیلش کنم. الان وقتشو ندارم.

دیروز فکر میکردم خوشهالم. اشتباه فکر میکردم. اصلا خوشهال نبودم. دیروز هیچ کاری نتونستم بکنم. صفر. امشب ۱۲ ساعت خوابیدم. شرم‌آوره.

عب نداره. فکر کنم حق داشتی.

 

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوش‌تر نمی‌گیرد

  • نارنگیس

بردن و موفقیت دو معقوله ی کاملا مجزا هستند. تو میتوانی ببری اما موفق نباشی. خیلی ها اسم بردن را موفقیت میگذارند، بعد وقتی می‌برند حس خوشحالی ندارند. چون این خصیصه ی بردن است! بردن معمولا پس از یک برهه ی سخت به دست می‌آید اما موفقیت شاد بودن را به عادت تبدیل می‌کند. انسانی که برای بردن به بدبختی کشیدن عادت کرده پس از نتیجه‌ی مطلوب همچنان متمایل به حس کردن همان درد و بدبختی است. برای همین است که خیلی ها پس از "موفق شدن" خوشحالی را لمث نمیکنند!

  • نارنگیس

احتمال افتادن ۴ گونه اتفاق در آینده وجود دارد. در اصل ۳ نوع. نوع چهارم را برای اتفاقی گذاشتم که از ۳ حالت مذکور خارج باشد.

هرکدام از این ۴ اتفاق بیفتند سورپرایز خواهم شد. هر ۴ بدی ها و خوبی هایشان را دارند. قبلا اتفاق یک راه ترجیح میدادم. هنوز هم شاید ته دلم همان را میخواهم‌. اما این یک خواسته‌ی جزمی‌ نیست. اگر نشود دلم نمیشکند. من میخواهم نگذارم که دیگر دلم بشکند.

من در هیچ اتفاقی سهیم نیستم. منتظرم که جبر برایم تصمیم بگیرد. تصمیم بگیرد که بعد از این‌چطور خواهد شد و زندگی‌ام به چه سمتی پیش برود. نوع برخورد من با هر چهار اتفاق می‌توان گفت یکسان است. فقط یک راه جلوی من است که این راه می‌تواند براساس رخدادی که پیش‌ می‌آید به مقاصد کاملا متفاوت منتهی شود.

هیچ چیزی تحت کنترل من نیست جز خودم. قبلا دلم میخواست همه چیز را تحت کنترل داشته باشم و کنترل خودم را نداشتم. الان دارم سعی میکنم خودم را مدیریت کنم. فکر میکنم درستش هم همین است. محیط بیرونی را نمیتوان و نباید کنترل کرد وگرنه آدم زندانی می‌شود.

زندگی خیلی عجیب است. گاهی فکر میکنم که همه چیز از قبل تعیین شده!

  • نارنگیس

آب خیلی داغ بود. باید داغ میبود. نمی‌دانم چرا دلم میخواست آب خیلی داغ باشد. مثل وقت هایی که آب یخ را باز می‌کنم و یکهو می‌پرم زیر دوش و خیلی کیف می‌کنم. داشتم گریه می‌کردم. رو به آینه کردم:

Look at you, you beautiful grown up girl!

Youre a smart, talented, hardworking, perfect girl.

You can reach any goal you have inside of your head, just try and dont give up, and if you didnt reach your targets... just continue... the point is doing your best and making yourself feel well.

معمولا وقتی میخواهم با خودم حرف بزنم انگلیسی حرف میزنم. شاید چون خجالت میکشم فارسی به خودم امید بدهم. وقتی انگلیسی حرف میزنم میتوانم روراست تر باشم.

 

برای خودم آب سه عدد پرتقال قرمز را گرفتم و حین دیدن آفیس از طعم ترش و شیرینش لذت بردم.

میم گاف یک ویدیو از عکس هایم درست کرده بود. وقتی دیدمش مثل ابر پاییز شد چشم هایم. باریدم. دیدم که از چشم او چطور آدمی هستم انگار. دیدم انگار واقعنی عاشق من است. بعد از این همه سال ویدیو درست کردن فکر کنم خیلی حرکت مهمی است. آرزو کردم هیچوقت از هم جدا نشویم. دیگر کسی پیدا نمیشود که انقدر بتواند من را بلد شود و حتی بدی هایم را دوست داشته باشد.

  • نارنگیس

سطح تستوسترون در زمان پریودی زیاد می‌شود. به همین‌ دلیل است که وقتی پریود هستم موقع ورزش کردن بسیار قوی ترم و حتی حجم عضله ام سریع تر تغییر میکند. موقعی که پریودم شاید بیشتر عصبانی بشوم اما همین روحیه خشن من رادر مقابل سختی ها قوی تر می‌کند.

معمولا دختر ها در زمان پریودی موجودی خمود و ضعیف تصور می‌شوند که درد می‌کشد. اما من سعی کردم با این طبیعت کنار بیایم. راه هایی که حالم را خوب می‌کنند را پیدا کنم و انقدر خوب با این جبر کنار بیایم ‌که از آن استفاده مثبت کنم.

امروز تا آن جایی که همیشه با هم‌ میرفتیم رانندگی کردم. کنار آن کوچه ی عزیز نگه داشتم و یک ساعت تمام گریه کردم. تمام آن خاطرات خوش را مرور کردم. آنقدر دلتنگ بودم که ناخوش هایش هم شیرین به دهانم می‌آمدند. برگ های معلق در آسمان که با نور خورشید میرقصیدند... بوی خوب صورتش... نعمت وصالی که خیلی کوتاه بود و قدرش را نمیدانستم را به یاد آوردم. و بعد از آن رفتم تا یک شیرینی فروشی که خیلی دور بود شیرینی خریدم چون مدت ها بود هوس کرده بودم. باید غم و غصه را پایان می‌دادم.

نشستم پشت میزم و برنامه ریختم. من دیگر کوتاه نمی‌آیم. قبول میکنم جبر را. من نمیتوانم تغییر دهم‌ خیلی چیز هارا. اما میتوانم از پای ننشینم و هر راهی را بروم تا به مقصود برسم.

  • نارنگیس

آره. من حق داشتم که بترسم. چون انقدر اتفاقای غیرقابل باور افتاد که دیگه به هیچ حس خوبی نمیتونستم اعتماد کنم. و بجا هم بود ترسی که داشتم. آره. باز هم اتفاقای بد افتاد. خب حداقل دو هفته خوش بودم... یه استراحت کردم از سختی. اما چرا؟ چرا یه بار اونجوری نمیشه که من دوست دارم؟ چرا هر بار که یه ذره امیدوار میشم باز "خدا" با یه چماق میکوبونه توی سرم و بهم میگه بشین سر جات. چرا انقدر همه چیز سخته؟؟ بخت؟ اقبال؟ کی میخوان با من یار بشن؟

همیشه هر جور بلایی سرم اومده یه جوری باهاش کنار اومدم. میدونم که واسه تموم آدما اینطوریه. میدونم که زندگی توام با سختیه. ولی بسه. من دیگه خسته شدم از اینکه فقط و فقط اتفاقای غمگین میفته. از اینکه ددلاین میذارم و فکر میکنم قراره تا فلان موقع نتیجه معلوم بشه ولی بازم ادامه پیدا میکنه. من نمیدونستم انقدر قراره یخت باشه. ای کاش میدونستم. ای کاش میدونستم.

 

الان دقیقا شد ۳ ماه. از اون آخرین باری که دیدمش و حتی نشد که یه بوسه‌ی خداحافظی نصیبم بشه.

دست همو بگیریم باز به دل کوه بزنیم. فقط من و تو.

  • ۱۱ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۱
  • نارنگیس

در این سه ماه من یک آدم دیگر شدم. از لحاظ علمی و تحصیلی پیشرفتی نکردم.‌ دائما درجا می‌زدم و تکلیفم با خودم معلوم نبود. در آن دوماه اول که فقط و فقط زجر کشیدم و در این ماه آخر کم کم یاد گرفتم که چگونه باید صبور بود، چگونه تحمل کرد شرایط سخت را، و چگونه پذیرفت تغییرات را.

من عوض شدم. و میم گاف برای اولین بار ترسش را از عوض شدن من بروز داد. گفت می‌ترسد از ارتباطش با من. نمی‌داند که من چطور آدمی هستم. این بار فردی که نگران بود من نبودم، بلکه او بود! کمی انگار از وزن استخوان هایم کم شد! تلافی؟! شاید! حقیقتا به خود بالیدم. اینکه نگذاشتم بیش از آن مورد ظلم او و در اصل ظلم خودم واقع شوم. مظلومیت پایان یافت. من برده‌ی هیچکسی نیستم دیگر. فقط مال خودم هستم. من بیش از هر زمان دیگری خودم هستم. نارنگیس هستم! یک نارنگی خالص!

خودم را دوست دارم. Pam در سریال آفیس بعد از اینکه از نامزدش جدا می‌شود خودش را پیدا میکند و کم کم تبدیل به یک آدم دیگر می‌شود و با Jim حتی بیشتر میتواند خودش را بشناسد. اوایل سریال یک دختر مظلوم بدبخت هست که خیلی زیاد ناراحت میشود و به رویاهایش هیچ اهمیتی نمیدهد و در آخر سریال... به یک زن قهرمان تبدیل می‌شود. به خودش عشق می‌ورزد. افکارش را دنبال می‌کند.

اتفاقی که در این مدت برایم افتاد دقیقا همین بود. و دیگر تایید هیچ کسی برایم مهم‌ نیست. فقط خودم باید خودم را تایید کنم و خودم برای خودم کافی هستم. حال اگر کسی از من‌ خوشش نیامد دلیلی برای تظاهر نمیبینم.

 

  • نارنگیس

من به زادگاه سفر کردم. اما خانه ای درکار نبود. زادگاه دیگر انگار شهر من نبود، غریب و مهمان بودم.

سومین روز است که اینجا هستم. آثار الکل بر ماهیچه هایم دردناک است. خستگی مهمانی که دیشب گرفتم بر هیکلم سنگینی می‌کند. فردا به دل طبیعت می‌زنم. در شهر کلی گشته ام‌ اما چرا انگار هیچوقت اینجا نبوده‌ام. شاید هم میخواهم خودم را به آن راه بزنم که از سنگین شدن قلبم جلوگیری کنم. اما روزهای خوبی هستند. خیلی می‌خندم. خیلی خوش می‌گذرد.

دوستان دبیرستانم را بعد از چند سال دیدم. و یک چیزی بین من و آنها ایجاد تفاوت می‌کرد، "خودخواهی". من دائما نگران بودم که نکند ناراحتشان کنم، جوری برنامه بچینم که آنها خیلی راحت باشند، اهمیت می‌دادم خیلی اهمیت می‌دادم. آنها هم اهمیت می‌دادند، اما خودشان در اولیت بودند. چه شد که من خودم را از اولویت ها خارج کردم؟

من باید یادبگیرم خودخواهی کردن را.

  • نارنگیس

کوهنوردی برایم سخت بود مخصوصا آن اول هایش که به سختی با ترس از ارتفاعم کنار می‌آمدم. گاهی انقدر می‌ترسیدم‌ که حس می‌کردم نمی‌توانم زانوهایم را حس کنم، فقط دلم‌ می‌خواست همانجایی که هستم بنشیم و چهارچنگولی سنگ ها را بچسبم و در همان حال گریه کنم.

اولین بار که به قله ای صعود کردم بعد از آن حس معرکه‌ی دیوانه کننده به این فکر می‌کردم‌ که اگر از این بالا خودم را به پایین پرت کنم چه می‌شود، به کدام صخره ها برخورد میکنم، از کدام ناحیه مجروح می‌شوم، می‌میرم یا فقط فلج‌ می‌شوم‌ و تا آخر عمر زجر می‌کشم. حین همین افکار از کوه پایین می‌آمدم. بار ها دلم‌ میخواست تسلیم شوم اما نه راه پس داشتم نه راه پیش. باید می‌رفتم که برسم.

بعد از اتمام کوهنوردی همیشه یک آدم دیگر هستم! آن همه رنجی که کشیده‌ام را ستایش می‌کنم. و باز هم دلم میخواهد تکرارش کنم.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.