اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

Dreams last for so long, even after youre gone.

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۶
  • نارنگیس

دلم تنگ هست. دلتنگ اینجا هستم. دلتنگ او هستم. دلتنگ همه‌ چیز هستم. شاید مدرسان شریف دلتنگی هستم.

هر لحظه‌ای که در اتاقم، در این خانه هستم انگار ستایشش می‌کنم. مامان... دلتنگ مامان هستم. یکهو او را به آغوش می‌کشم و او چشم هایش پر از اشک می‌شود. خواهرم... دیشب به او پیام دادم و گفتم "I wish I could spend more time with you" در یک خانه هستیم اما من به ندرت کسی را می‌بینم. درس می‌خوانم. در این اتاقی که بینهایت دوستش دارم و همین الآن هم دلتنگش هستم خودم را حبس کرده ام و درس می‌خوانم. پدر که انگار هر بار با او حرف می‌زنم دارد تقلا می‌کند... بابا... بابا... ای کاش ۷ سال پیش، آن موقع که از طرف مدرسه مسافرت رفتم،  برای تو هم سوقاتی می‌خریدم... چرا برای تو هیچ چیزی نخریدم... چرا دلت را شکستم؟:( باباجی:(

از آن طرف دلم برای آنطرف داستان هم پر می‌کشد. من در این میان دارم نصف میشوم. نیمی از من را این طرف داستان می‌کشد و نیمه ی دیگرم را آن طرف داستان. آخ... دارم‌ شکنجه می‌شوم.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۴۲
  • نارنگیس

حس می‌کنم ۱۱ سالم است. اینکه چرا حس می‌کنم یازده سالم هست عوامل زیادی دارد. شرایط برایم مثل ۱۱ سالگی‌ام است. اندک مدتی بود که ورشکست شده بودیم. من حس می‌کردم قبول شدن تیزهوشان تنها راهی است که جلویم است چون اگر قبول نمی‌شدم آنوقت مامان بابا من را یک مدرسه غیرانتفایی خیلی گران ثبت نام می‌کردند و من تحملش را نداشتم که باعث شوم بیشتر از آن فشار مالی را تحمل کنند.

ماشین را فروخته بودیم. مامان با تاکسی داشت من را به کلاس علوم می‌رساند. تاریک بود. سعی داشتم در راه تست بزنم چون خیلی ترافیک بود اما حالت تهوع ام اجازه نمی‌داد. بغض کرده بودم. از مامان پرسیدم "مامان اگه قبول نشم چی میشه؟" دلداری ام داد "هیچی مامان میری یه مدرسه بهتر حتی" گفتم "خب مدرسه دیگه خیلی گرون میشه" گفت "تو دیگه به اونجاهاش فکر نکن"

من مجبور بودم. نه فقط از لحاظ مالی. میدانستم مامان بابا خیلی داغون هستند. به روی خودشان نمی‌اوردند اما معلوم بود خب. از من انتظار داشتند انگار. اگر قبول نمیشدم حتما غصه میخوردند. من قبول شدم. روز قبولی دومین مرحله عجیب ترین روز دنیا بود. تا به حال انقدر مامان بابا را خوشهال ندیده بودم. آنقدر که آنها مهم بودند درس خواندن در مدرسه تیزهوشان برایم مهم نبود.

الان هم مجبورم. انگار اگر نشود خیلی ها داغون میشوند. از جمله خودم.

  • ۲ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۳۵
  • نارنگیس

آقای ک عزیز از تاثیرگذار ترین های زندگی من است. معلم ریاضی دوران دبیرستانم. اگر الآن رشته ی فعلی ام را می‌خوانم بخاطر آقای ک است.

یکی از حرف هایش این بود که اگر تو تمام تلاشت را کردی شانس با تو یار می‌شود. اما اگر تمام تلاشت را نکردی قطعا بدشانس خواهی بود یا حداقل خوش‌شانس نخواهی بود. این حرف در اعماق وجود من رسوخ کرد. تبدیل به باور شد.‌ شاید برای خیلی ها صدق نکند... اما برای من می‌کند. چون ایمانش دارم.

امروز هر دو را همزمان تجربه کردم. خوش‌شانسی برای کاری که در آن تمام تلاشم را کرده بودم‌ و بدشانسی برای کاری که تمام توانم را برایش نگذاشته بودم.

یک نتیجه‌ی دیگر هم‌ گرفتم. هیچوقت نباید محدودیت سقف قائل شد. فهمیدم که هنوز قابلیت های خودم را بلد نیستم. فکر کنم‌ همه مان اینطور هستیم. خیلی بیشتر از تصورمان توانایی داریم.

  • ۱ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۲
  • نارنگیس

-خوبی؟

+من خوبم. تو خوبی؟

-من خوبم. تو خوبی؟

+من خوبم. تو خوبی؟

-من خوبم. تو خوبی؟

... و این مکالمه بین من و میم میتواند تا ابد ادامه پیدا کند.

من خوبم! واقعا میگم. حالم بد نیست! من یاد گرفتم خوب بودنو! یادمه سال پیش درست همین موقع ها بود که زندگی همه چیش جفت و جور بود ولی من خوب نبودم. نمیدونم چه مرگیم بود! از زمین و زمان غم استخراج میکردم! هیچی سرجاش نیست این روزا. اما من ممنونم. برای تموم همین اتفاقات. یادمه دو ماه پیش انقدر تلخ بود زندگی و انقدر درد داشتم که تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سرم رو بکنم توی بالشت و انقدر به خودم بپیچم و انقدر گریه کنم که از حال برم. ولی از پسش بر اومدم. به تباه بودنم پی بردم. خودم رو کنکاش کردم و نه دیگری رو. خودم رو شناختم. و ممنونم! 

هیچی روی روال نیست. الان زندگی خوب نیست ولی من خوبم. یاد گرفتم چطوری در عین جنگیدن با تموم توانم تسلیم باشم. نمیذارم هیچ احساسی بهم غلبه کنه. دختر سرسختی شدم.

اینو به همه ی آدمایی که اینو میخونن میگم: مهم نیست چه اتفاقی توی زندگیتون میفته. نمیگم که ادای الکی خوش ها رو دربیارید. اما اینکه چه حسی داشته باشید تا حد زیادی انتخاب خودتونه.

 

-کاری نداری؟

+نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

-نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

+نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

-نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

...

 

مرسی تارا بابت این آهنگ:)

Ludovico

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۱۶
  • نارنگیس

آرام نمی‌گرفتم. اصلا انگار آرامش را پس می‌زدم. غم بود. از همه جا غم فوران می‌کرد. غم و دلهره. باید می‌خوابیدم. دراز کشیده بودم. بیتاب بودم و شبیه یک کرم به خود می‌پیچیدم. دستم را روی صورتم گذاشتم و به خودم گفتم "فکر کن لعنتی. به من بگو چته تا بتونم یه راه حل بهت بدم که بهتر بشی." شروع کردم به سرچ کردن در مغزم. "خب چته؟ آها فهمیدم حس میکنی نصف شدی و از نیمه ی دیگرت بیش از ده ها هزار کیلومتر فاصله داری؟" و قسمت دیگری از مغزم شروع به پردازش کرد. بلند شدم و نشستم. دست هایم را روی چشم هایم فشار میدادم. حس میکردم اگر فشارشان ندهم اشک فوران می‌کند، هرچند بهرحال از لابه‌لای انگشتانم نشتی داشت. "درست میشه. من درستش می‌کنم. به من اعتماد کن. بخدا پشیمونت نمیکنم. من از پسش برمیام. من همه ی تلاشم رو برای تو میکنم. فقط باهام همکاری کن. خوب باش تا بتونم عملکرد بهتری داشته باشم. ما همه ی تلاشمون رو میکنیم. به سرنوشت ایمان داشته باش. اگر قرار باشه اتفاق بیفته اتفاق میفته."

دل پیرم... دل شیرم...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۰
  • نارنگیس

فکر کنم سخت‌ترین کار و اتفاق دنیا پذیرفتن تغییر باشد. تغییر می‌تواند هرچیزی باشد و اینکه می‌تواند خیلی سهمگین و ناراحت کننده باشد. از اسباب‌کشی گرفته تا از دست دادن عزیز. حتی فارغ التحصیل شدن هم تغییر است.

حرکت کردن در مسیر زندگی، اگر که زندگی نرمال را درنظر بگیریم، آرام است که تغییرات معمولا خیلی آرام اتفاق می‌افتند. برای همین آزاردهنده نیستند. اما انسان یکهو مثلا نگاه می‌کند به عید پارسال و میگوید "آاا! یادش بخیر... چقدر خوش گذشت آن دوران!" و یک عذاب خیلی کوچکی را متحمل شود، اما در حالت عادی تغییراتی که از پارسال کرده آزارش ندهند.

این چند وقته زندگی خیلی برایم تغییر کرده. خیلی چیزها دارد عوض می‌شود. و اینکه من می‌خواهم که از گذشته دل بکنم. بپذیرم که دیگر زندگی هیچوقت مثل قبل نخواهد شد. دیگر پیتزای سیر و استیک باگت و بستنی جلاتو تفریح شبانه مان نخواهد بود. دیگر تهران و حتی شهرغریب جایگاه روزهای خوش من و میم گاف نیست. باید بپذیرم که گذشته مثل یک آدمی است که مرده و دیگر وجود ندارد. حتی اگر ۴ ماه پیش کاملا زنده بود... اما خب... دیگر نیست.

اما آینده یک آدمی است که او را نمیشناسم و دارد می‌آید. نمیخواهم درمورد ویژگی‌هایش خیال پردازی کنم. ولی من تلاشم را میکنم که کلی چارم داشته باشد و به دلم بنشیند. بهرحال تنها کاری است که از دستم بر‌می‌آید. پذیرفتن مرگ گذشته و آماده شدن برای ملاقات با آینده!

  • نارنگیس

بعد از ظهر خوابیدم. خواب دیدم دارم به او خیانت می‌کنم. نه اینکه کار خاصی بکنم. یک آدمی که او را میشناسم من را بوسید و من در خوابم از آن بوسه خیلی لذت بردم. وقتی بیدار شدم حس می‌کردم واقعا خیانت کرده‌ام! چرا باید در خواب یک نفر دیگر من را ببوسد و من خودم‌ او را اغوا کرده باشم.. بعد وسط بوسیدنش او را پس بزنم؟ این دیگر چه پس زدنی است؟ خودم او را اغوا کرده بودم.

یادم افتاد که بوسیدن چه حسی داشت. کاش خواب می‌دیدم که میم گاف من را می‌بوسد. خیانت کردن در خواب هم چندش است. 

دلم خیلی گرفته‌. انگار عصر جمعه است. اما بدتر است چون عصر شنبه است. بعد از این همه سال تصمیم گرفتم که هدیه ولنتاین برایش بخرم. مگر ما چیمان از بقیه کمتر است؟ یک چیز قشنگ و می‌توان گفت به نسبت پولی که در حسابم داشتم گران‌قیمت برایش خریدم. این هدیه به زودی از مرزها خارج می‌شود. دلم تنگ شده. کاش خودم از مرزها خارج می‌شدم. نمی‌خواهم‌ بگویم که کاش می‌مردم. اما کاش می‌مردم.

کاش انسان نبودم. کاش درخت بودم.

  • نارنگیس

اگر دنیا اینطور باشد که انسان ها در طول دوره‌ی زندگی شان به طور عادلانه از فرصت های مختلف برخوردا نمی‌شوند که البته فکر می‌کنم اینطور است، آنوقت هیچ چیزی عادلانه نیست.

اخیرا خیلی کم از خانه بیرون می‌روم، و هربار که بیرون می‌روم دیدن آن حجم از فقر من را متعجب می‌کند. نه اینکه بگویم خیلی آدمی هستم که دلسوز و انسان‌دوست هستم، اما واقعا دو سوال برایم حل نمی‌شود. یک اینکه چرا باید انقدر فرصت ها ناعادلانه بین انسان ها توزیع شود؟ و دوم آنکه چگونه ما انسان ها انقدر به دیدن فقر عادت کرده ایم؟ و یک سوال دیگر هم وجود دارد... میشود راه‌ حلی پیدا کرد؟؟؟

دیدن فقر، دیدن اینکه انسان ها انقدر از انسانیت و حقیقت فاصله گرفته‌اند، و دیدن اینکه این جزئی از زندگی خودم‌ هم هست... اینها واقعا من را آزار می‌دهند.

قبلا یک سری توضیحات و تفاسیر داشتم که دنیا عادلانه است. اما الآن شک دارم‌ که آن تفاسیر واقعا درست باشند. انگار آدم میخواهد با این توجیح ها خودش را آرام کند.

آیا واقعا نظریات داروین درمورد ما هم صدق می‌کند؟ انتخاب طبیعی از میان انسان ها هم انتخاب می‌کند؟ (از لحاظ توزیع فرصت!)

  • نارنگیس

از کمپینگ برمی‌گشتیم. سامان داشت من را خانه می‌رساند. حرف می‌زدیم. گفتم"به تو حسودی ام میشود. تو خیلی از سنت جلو تر هستی. خیلی زود یاد گرفتی چطور پول دربیاوری. راز موفقیتت را به من هم بگو!". گفت"اولا که رازی نیست فقط هیچوقت کوتاه نیامدم، ثانیا که تو هم خیلی از هم‌سن‌هایت جلوتر هستی"

همینطور که در لج افتاده بودم که بگویم اصلا هم از همسن هایم جلوتر نیستم و سند و مدرک بیاورم که خیلی خام و بی‌تجربه هستم، گفت "در حداقل ترین مثالی که می‌توانم بزنم تو می‌دانی به چه چیزی علاقه داری، راهت را پیدا کرده ای! در این کشور کوفتی کسی به این زودی ها راهش را پیدا نمی‌کند.تو می‌دانی چه می‌خواهی! همین تو را چند سال جلو‌ می‌اندازد!"

این را که گفت نگاهم کمی به خودم بهتر شد. امیدوارتر شدم انگار.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.