اینکه دائما به دنبال او میوم من را آزار میدهد. حس میکنم آنقدر قوی نیستم که خودم زندگیام را جهتیابی کنم. هر سویی که او برود من پشت سرش هستم. انگار که هیچ استقلالی ندارم.
توانایی اینکه برای خودم تصمیم های مهم بگیرم را دارم؛ اما توانایی اجرای تصمیمات را ندارم. دائما اشتباهات و بیدقتیهایی میکنم که معلوم نیست از کجا پیدایشان میشوند. من پر از اشتباهم و این باعث میشود خیلی از خودم ناامید شوم.
من به خودم ظلم میکنم. من ذاتا انسان خوبی هستم. این را میدانم. چون همیشه حواسم هست کسی از من آزرده نشود، حداقل به عمد. اما این رحم و مروت درمورد خودم صدق نمیکند. نوبت به خودم که میرسد بیرحمترین ظالم دنیا میشوم. برای هر اشتباه به شدت خودم را سرزنش کرده و حسابی خودم را تنبیه میکنم. بخاطر هر انحراف کوچک از مسیر از خودم ناامید میشوم. و این ها زندگی را به کام من زهر کرده.
من بلد نیستم به خودم آسان بگیرم. بلد نیستم خودم را ببخشم. بلد نیستم به خودم اعتماد کنم. برای همین است که همیشه پشت سر او راه میروم. چون میخواهم اگر راه اشتباه بود تقصیر او باشد نه تقصیر خودم. چون او را میتوانم ببخشم اما خودم را نه! میخواهم او برایم تصمیم بگیرد و او باشد که همه چیز را با مرحلهی اجرا برساند، چون میدانم اگر بیدقتی کنم و خطای انسانی از من سر بزند از تنبیه بیرحمانهی خودم در امان نخواهم بود.
من زندگی را به کام خودم زهر کردهام.