اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

این دوروز منهتن از همیشه شلوغ تر بود. ترافیک ماشینارو قفل کرده بود به هم دیگه. توی راه خونه تا دانشگاه، سرتا سر خیابونایی که رد میشدم ازشون ماشینای مشکی گنده با شیشه های دودی پارک شده بود. پیاده رو پر بود از آدمای کت شلواری که کارتشون گردنشون بود و تیپشون مث کارمندای معمولی نبود. یه سریا دوربین دستشون بود و حرفای رندومی که توی خیابون به گوشت میخورد حرفای همیشگی نبود.

یه سریارو هم من ندیدم ولی بوی تعفنشون توی شهر پیچیده بود، بد تر از بوی شاشی که با شروع بارون توی پیاده رو بلند شده بود. آمریکا تحریمشون کرده بود و با این حال قرار بود همین دوروبر باشن.

کاش میشد بخوابم فقط. هر از گاهی گیج و منگ بیدار شم به دوروبرم نگاه کنم، بعدش دوباره بخوابم.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۴۷
  • نارنگیس

اینجا نوشتن برام سخته. به هزار و یک دلیل. اما میخوام بی توجهی کنم و بنویسم هرچیزی که دلم خواست. مشکل اینه که توی وبلاگ ضحاک نمیشه خلاف نظر ضحاک حرفی زد.

نمیدونم اسمش بازگشته یا چی، مشخصه که من نظم خاصی رو برای نوشتن رعایت نخواهم کرد. ولی اینجارو دوست دارم چون یه تصویر از تموم تغییراتم بهم نشون میده. میتونه بازه زمانی رو قابل درک کنن شاید. گمونم نکنم دیگه کسی از خواننده های قبلیم اینجا باشن. چک که میکردم اکثرا کلا وبلاگشون به یه صفحه ی سفید و خالی تبدیل شده بود:(

خلاصه خبر ها: پی اچ دی رو شروع کردم. به شهر آرزو هام رسیدم و تو دل منهتن خونه گرفتم. از افسردگی خلاص شدم بعد دو سال.

و شروع پراکنده گویی:

تموم این خبر ها هیچ بار ارزشی ندارن.

الان باسنم پاره شده از شدت و سختی درسا، سه هفته ست از ترم میگذره و من نابودم. هر روز بهتر کار میکنم. گمون میکردم تموم درسا تکراری ان، اما ریشه یکیه و ساقه کلا یه کیاه دیگه ست.

با تموم بدیا و خوبیای زندگی، با تموم پوچیش و بی هدفیم، با این وجود که اصلا نمیدونم دارم چه غلطی میکنم دقیقا، حس میکنم میتونم زندگی کنم و زندگیو لمث کنم. شکست دادن افسردگی بهترین اتفاق اخیر زندگیم بوده.

زندگی و درس خوندن توی منهتن خیلی یکمی ترسناکه. درسته هیجان انگیزه، ولی میزان استرس خیلی بالاست. من یکم زیادی تنبلم واسه زندگی اینجا. دارم به خودم فشار میارم که عادت کنم به خودم فشار بیارم.

  • ۳ نظر
  • ۲۷ شهریور ۰۲ ، ۱۲:۰۴
  • نارنگیس

قصد دارم در یک چنل تلگرام به نوشتن ادامه بدم. اگر دوست دارید من رو بخونید برام کامنت بذارید:)

  • ۲۸ دی ۰۱ ، ۰۳:۱۵
  • نارنگیس

سلام به همگی.

طولانی ترین زمان نوشتن من در یک وبلاگ تعلق میگیره به همین "اینجا نارنگیس را میخوانید"! دلم نمیاد پاکش کنم. کلی خاطره توش ثبت شده. میمونه اینجا اگه بیان پابرجا بمونه. اما دیگه نمینویسم توش. حالا اینکه کلا بلاگ بوی مرده گرفته و دیگه تک و توک آدم اینجا میبینی که بنویسه بماند... دلایل دیگه ای دارم برای رفتن. قبلا دلم تنوع میخواست اگه وبلاگی رو ترک میکردم. اما الان قضیه چیز دیگریست.

اینجا با خیلیا نون و نمک خوردم! من که خیلی دوست دارم باهاتون در ارتباط بمونم. اگه شما هم دوست دارین حتما بهم بگین.

بدرود.

  • نارنگیس

چرا اصلا راحت نیست حرف زدن با این استاد برای من؟ هرموقع حرف میزنم آخرش ویرد میشه. من عجیب غریب میشم. بعد یهو حرفام‌ تموم میشه بعد یهو میگم خدافظ. تفاوت فرهنگی بدچیزیه. این استادم یه آمریکایی رد نکه. به نظرم آمریکایی ترین آمریکایی هست که دیدم. بخدا من نیمدونم چجوری رفتار کنم باهاشون:(

  • نارنگیس

سلام بچه ها جون. من اخیرا خیلی روی خودم کار کردم که منزوی نباشم. خودمو زور کردم که حرف بزنم توی جمع و خودمو زور کردم که با آدما حرف بزنم. خودمو زور کردم تلفن بزنم به اینو و اون و حالشون رو بپرسم. و الان راحتم.

دارم سعی میکنم یواش یواش عادتای خوب برای خودم به وجود بیارم. دوست دارم اطرافم رو مرتب نگهدارم که حس کنم کنترل دارم بر اطرافم. هیچ کاری رو هم به فردا نمی‌افکنم. قول!

لینکدینم رو سر و سامون دادم و بیشتر دنبال آدما میگردم. بیشتر میخوام بفهمم چه خبره. یه پیج اینستای پابلیک هم درست کردم واسه گذاشتن کارای مهمی که انجام میدم یا کارایی که خوشم میاداگه خواستین دنبالم کنین بهم پیام خصوصی بدین.

من از یه جایی به تصمیم خودم تنها شدم و الان به تصمیم خودم دنبال آدم ها میگردم. چون فهمیدم چقدر چیز میشه از همه یاد گرفت. اگه به توییترمم یه سروسامون‌ بدم‌ خوب میشه. به درسا هم میرسم. ورزش هم‌ میکنم. حالا که سروسامون گرفتم میتونم خیلی بهتر کار‌کنم.

  • نارنگیس

۴ روز اخیر انقدر خوش گذشت که وقتی یادش میفتم دلم میخواد بخندم! چنتا برنامه تفریحی افتاد پشت سر هم و ۴ روز متوالی بی وقفه داشتم خوش میگذروندم. خیلی ممنونم که دوستای خوبی دارم و اطرافیانم همونقدر که دوستشون دارم دوستم دارن که احساس تنهایی نکنم.

یکی از این چهار روز کنسرت علی عظیمی بود. انقدررر این کنسرت خوب بود که خدا میدونه. اینکه اطرافیان همه ایرانی بودن هم باحال تر بود! با چند نفر حرف زدم. ایرانیای آمریکا رو دوست دارم. البته خوب و بد مخلوطه! از کنسرت و علی عظیمی بگم. من خودم و کشتم انقدر که خوندم و انقدر که بالاپایین پریدم و رقصیدم! ما ردیف سوم بودیم. خیلی نزدیک به علی جون! یکی از آهنگا که تموم شد من شروع کردم به بلند گفتن: علی! علی! علی! ... بعد کم کم همه گفتن! اینکه من شروعش کردم باعث میشه حس کنم آپولو هوا کردم:)))

بعد کنسرت با آدمای جدید حرف میزدیم و علی عظیمی اومده بود بیرون سی دی هاشو میفروخت و امضا میکرد و عکس میگرفت. ما هم رفتیم. کلیییی باهاش حرف زدیم!! درامرش یحیی بهم گفت که تو رو داشتم میدیدم سمت چپ بالاپایین میپریدی!:)) به علی عظیمی گفتم من وقتی دانشجو بودم ایران آرزوم بود بیام کنسرت تو، خیلی خوشحالم که بودم توی کنسرتت!! وااای از خودش بگم! انقدرررر خوش برخورد و خاکی بود که خدا میدونه! لبخند از روی لبش محو نمیشد! حتی زمانی که آواز میخوند لبخند داشت!! 

یکی از بهترین روزای زندگیم بود! یه حسی شبیه اینکه دیدی به آرزوت رسیدی!؟

  • نارنگیس

بعضی وقتا آدم خودش رو با مشغول بودن گول میزنه و فکر میکنه پروداکتیوه. با کار تراشیدن و بی جهت خسته کردن خودش.

هرچند وقتی که فکر میکنم اونقدرا هم برای خودم کار الکی نمیتراشم. فقط هنوز به اینکه از هر لحظه درست استفاده کنم دست نیافتم. اخیرا ورزشم رو هم یک درجه سنگین تر کردم. باعث میشه خیلی خسته بشم. چند روزه بدنم دایما درد میکنه. هرچند که وقتی عضله هامو میبینم، قدرت بدنیمو میبینم و تغییر در سلامتیمو میبینم یا خودمو توی آینه نگاه میکنم خیلی لذت میبرم. کاش انقدر به ظاهر اهمیت نمیدادم. شاید تا همین ۶ ماه پیش اونقدرا هم برام مهم نبود. اما الان برام خیلی مهمه اینکه همه چیز خوب باشه، نمیگم عالی، فقط خوب باشه. نمیخوام از هیچ جنبه ای ضعیف باشم.

روی حرف زدنم و اعتماد به نفسم هر روز تمرین میکنم. هر روز خودمو با آدمای جدید مواجه میکنم و خودمو مجبور میکنم که خجالتی نباشم. به خودم القا میکنم خوب و قابل قبول هستم و به خودم افتخار میکنم. 

میتونم بگم خیلی با جربزه تر هستم. خوشم اومده از خودم. فقط تنها چیزی که هست اینه که باید خیلی اورگنایز تر باشم. باید همه چیز رو یادداشت کنم. باید برای هر ثانیه برنامه ریزی کنم و بعد عملکردم رو بنویسم.

هفته ی دیگه کنسرت علی عظیمی توی واشنگتن دی سی هست. قراره برم. سه سال پیش توی حموم خوابگاه آهنگ علی عظیمی پلی میکردم و تخیل میکردم که توی کنسرتشم. خیلی به مظرم غیرممکن میومد که برم کنسرتش. الان خیلی خوشحالم که داره اتفاق میفته.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۸
  • نارنگیس

دلم واسه مامان خیلی تنگ شده. امروز زنگ زدم‌ بهش. گفت دلش گرفته بود رفته بود به یاد من بازوژ غذا گرفته بود. زنگ زدم بهش داشت غذا میخورد. همون بین بغضش کرفته بود. خیلی غم انگیز بود. میخواستم بگم آخه من خودم دیگه فست فود نمیخورم. ولی به جاش زخم وحشتناک زانومو نشونش دادم که در اثر دوچرخه سواری وحشیانه ام ایجاد شده که حواسش پرت شه! و خب موفقیت آمیز بود. شروع کرد به پند پزشکی دادن.

چند وقت پیش با دوچرخه خوردم زمین. معمولا خیلی تند دوچرخه سواری میکنم. این بار فرمون دوچرخه مشکل پیدا کرد و قفل شد. من چند تا دست انداز بد رو رد کردم. ترمز‌ فایده نداشت فرمون کج شده بود. حس کردم پرت شدم توی آسمون و محکم با کنار باسن و زانو خوردم زمین. شاید باورتون نشه ولی انقدر هیجان انگیز بود که بعدش خوشحال بودم و هیجان زده. ولی زخمو هرکسی میبینه وحشت میکنه. خیلی وسیعه. همش ازش آب زرد میاد بیرون. میسوزه. چرکین و خون آلوده. بهش آنتیبیوتیک میزنم ولی.

 

  • ۲ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۰
  • نارنگیس

دارن از اینجا میرن. خونه شون خیلی مرتبه، انقدر مرتب که انگار حتی دیگه اینجا زندگی جریان نداره. خبری از قفسه های کتاب به هم ریخته نیست یا حتی روی جزیره ی آشپزخونه پر از میوه جات و خنزر پنزر نیست. همه چیز مرتب سرجاشه و بوی همیشگی زندگی هم دیگه استشمام نمیشه. انگار غم خدافظی توی دیوارای این خونه لونه کرده. از الان همه چیز داره بوی نوستالژیک میگیره. با وجود اینکه این آخرین بار نیست که قراره بیام اینجا.

 

+من اگه میتونستم تموم وسیله هامو جمع میکردم و میرفتم. یه ثانیه دیگه هم اونجا نمیموندم. میگه یه هفته بعد برمیگشتی. بعید میدونم. من حتی دیگه عصبانی هم نیستم. فقط از این روال خسته و بیزارم.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۲
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.