اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

دنبال دلیل گشتن واسه ادامه زندگی کار احمقانه ایه. از جنس زندگی نیست. جهانی که توشیم فانیه. پس دلیلی نداره چیزی جز اهداف فانی رو دنبال کنیم. کافیه یه جوری زندگی کنی که لذت ببری. یه جوری باشی که از کسی که هستی لذت ببری. پولی به دست بیاری که بتونی تفریحایی که دوست داری رو انجام بدی. آدمایی که خوشت میادو باهاشون معاشرت کنی. تمام زندگی همینه.

وقتی خوشحالی و امید به زندگی با خریدن یه هودی و پلیور به راحتی به دست میاد، پس لذت زندگی در چیزی نیست جز مصرف. هرچی بیشتر بتونی مصرف کنی خوشبخت تری. هدف مصرفه. اهداف زندگی ما با ساختار جامعه شکل میگیره. قوانین سرمایه داری میگه آدم هرچی بیشتر مصرف کنه یوتیلیتیش بیشتر میشه. کیفیت بهتر، لذت بیشتر. آدم از داشتن پول سیر نمیشه. هدف داشتن پوله. پول!

هدف من پولدار شدن هست. اما در حدی که دغدغه ام نگه داشتن و بیشتر کردن پولم نباشه. ینی چی؟ ینی من باید به یه مقداری مشخصی از درامد ماهانه برسم که احساس خوشبختی کنم. اما واقعا این اتفاق میفته؟ اصلا!! به هیچ عنوان! هیچ تهی وجود نداره که تو احساس خوشبختی کنی. پس چیه خوشبختی؟ هدف دوتا چیزه تو دنیا! اول اینه کاریو کنی که دوستش داری و برات پول میاره، دوم اینکه عشق و محبت توی زندگیت باشه.

واسه همینه درست بعد از اینکه مسترم شروع شد وحشت برم داشت. اقتصاد دیگه بهم لذت نمیداد! رشته رو عوض کردم. حالا نمیدونم اینم بهم لذت میده یا نه.

مثکه باید پاشی که وقت آزمایشه نارنگیس.

  • نارنگیس

این ترم یه درسی داریم به نام independent study با عمر. هر هفته یکی از استادای دانشکده رو میاره و یه هفته قبل هماهنگ میکنه که یکی از مقاله های اون استادو بخونیم. پیپرا سختن. خیلی پیچیده تر از پیپرای اقتصاد. سختیش به کنار، باید پنج شنبه ها یک ساعت و سی دقیقه پرزنت کنی. این بدترین قسمته. ۱.۵ ساعت خیلی زیاده. تموم دیتیل پیپر رو باید پوشش داد. وسطش هم دایما ازت سوال میپرسن. سوالا هم اینجوری که از چیزایی که فکر میکردی مهم نیستن ولی انگار خیلی مهم بودن. این پنج شنبه هم پرزنتیشن داشتم و مقاله دست نخورده موند تا چارشنبه. و مشکل این کلاس بود که تموم پرزنتیشنای قبلی رو خراب کرده بودم. همیشه سر سوالا گیر کرده بودم. عمر میگفت طبیعیه سر پیپرای اول، ولی نمیتونستم کنار بیام با قضیه گند زدن.

پری روز ساعت ۷ صبح رسیدیم خونه و تا ساعت ۳ بعد از ظهر گرفتم خوابیدم. تا بیدار شدم و وسایل چمدونو گذاشتم سر جاشونو یه قهوه خوردم شد چهار. مشق ماشین لرنینگمم مونده بود. یه ساعت روش وقت گذاشتم ولی دیدم بیشتر از اینا کار داره هنوز. با خودم گفتم حالا آدم یه بار از ددلاین عقب بیفته عب نداره. این پرزنتیشن مهمه. ساعت ۵ شروع کردم. به خودم گفتم اگه تا ۶ هم طول بکشه خوبه. ۶ میخوابم تا ۱۲:۳۰، ۱:۳۰ هم سر کلاسم. اما زهی خیال باطل. خوندن و اسلاید درست کردن و دوره کردنش تا خود ۱۱:۳۰ طول کشید. نیم ساعت خوابیدم و وقتی بیدار شدم بدنم مث بید میلرزید. تو ذهنم این جمله تکرار میشد که دیگه مث جوونیات نیستی دختر! قبلنا راحت بیدار میموندم آب از آبم تکون نمیخورد. الان انگار اسکلت میشم!

۱۲ تا ۱۲:۳۰ یکم مرورش کردم که احیانا شک بیدار شدن ذهنمو پاک نکرده باشه. آماده شدم و رفتم بیرون. از دکه سر خیابون یه ردبول گرفتم که زنده نگهم داره، و خدایی زنده نگهم داشت. واقعا این انرژی زاها معجزه میکنن و درست وقتی حس میکنی مردی زنده ات میکنن.

۱:۳۰ سر کلاسم. اسلاید اول شروع نشده گفت و گو و سوالات شروع میشه. و عجیبه، من جوابارو بلدم! تموم سوالا رو درست جواب دادم! هر جا چالش بود از پسش براومدم. اون وسط عمر چشاش برق میزد! انگار به دخترش افتخار میکرد! جدی میگم! همونجوری که بابام نگاهم میکنه نگاه میکرد بهم!

اون یکی استاد هم حال کرده بود خدایی! شب قبلش که داشتم پیپرو میخوندم با خودم میگفتم اینو نمیتونم خراب کنم. کار این استاد رو دوست داشتم. نمیتونستم بذارم ازم خوشش نیاد. باید میخواست باهام کار کنه. نمیشد این پرزنتیشن خراب شه.

خب من خیلی عشق کردم واسه این موضوع. چون اولین پیپر اوپریشن بود که زیر و بمشو فهمیده بودم. نذاشتم کم خوابی تاثیر بذاره روم.

ساعت ۵ با کارل میتینگ داشتم. حقوق این ماهم کم و زیاد اومده بود میخواستم بدونم مشکل چیه. نفهمیدم مشکل چیه در میتینگ ولی چیز دیگه ای فهمیدم. علاوه بر حقوق یه استایپند میگیرم که نمیدونستم چرا. کارل گفت خب جای نگرانی واسه اینکه این ماه ۱۰۰ دلار کمتر گرفتی نیست چون اون استایپند هم داری به مشکل بر نمیخوری. بعد یه حالتی کرد قیافه شو گفت میدونستی تو تنها دانشجویی که این استایپندو میگیری؟ عمر میخواست حتما بگیره چون قوی بودی و جای دیگه هم پذیرش داشتی! به من گفت باید بیشتر پول بده بت که مطمین بشه میای! منو بگو اونجا چنان ذوق کردم! با خودم گفتم ببین توروخدا من انقدر خودمو داغون میبینم ولی بقیه اونقدرام فکر نمیکنن داغونم. تازه فکر میکنن خوبم هستم! دم عمر گرم!

در حال مرگ ساعت ۶ خونه بودم ولی خوشحال بودم. چون روز خیلی خوبی بود! به خودم خیلی امیدوار شدم!

  • نارنگیس

مسافرت به ویرجینیا تموم شد و این سفر یه نقطه عطف برای پیدا کردن دلیل واسه زنده موندن بود. از زندگی روزمره دور شدم و انگار فهمیدم چطور باید روی خودم تمرکز کنم تا دیگران. در کل جدا از این ۵ روز مسافرت، این دوماه پر بوده از یادگیری درمورد خودم. فهمیدن بهتر خودم و کشف بیشتر واسه این سوال که اصلا چرا باید ادامه بدم و اصلا هدفم چیه. و البته که هرچی جلوتر میرم میفهمم جواب این سوال خیلی باید ساده تر از چیزی باشه که فکر میکنم. هیچ دلیل بزرگی واسه ادامه دادن وجود نداره و الان دنبال جوابای ساده ام. از خود ۴ ساله ام سوال میپرسم. ازش میپرسم چرا میخوای زنده بمونی و خیره میشه بهم که این آدم چشه این چه سوالیه که از من میپرسه. من فقط اینجام! من فقط میخوام بزرگ شم!

زندگی برام پیوند خورده با کار. آیا درسته؟ ماهیت آدما با کار و تحصیلشون معلوم میشه؟ اصلا نکنه مشکل اینه که هنوز ماهیت خودمو نمیدونم؟ اگه بخوام خودمو معرفی کنم چی میگم؟ نارنگیس فلان سالمه و فلان رشته رو میخونم توی فلان دانشگاه. غیر از این چی میتونم از خودم بگم؟

نارنگیس دختر مودی، حریص، عاشق بیکاری، علاقه مند به سیگار کشیدن، دایما درحال فکر و سیر در دنیای خودش، کسی که میخواد از زیر همه‌ی کار ها دربره و همیشه تنها باشه. نارگیس کسی که اخیرا انگار فقط داره خواب میبینه. من اینم!

باید دنبال جواب باشم توی ویژگی هام، نه توی تحصیل و کار. هدف در ویژگی هاست شاید. و قطعا چیزی که الان هستم وحشتناکه. من خودمو اینجوری میبینم. مهم نیست چقدر اطرافیان از داشتن من درکنارشون خرسندن. من از خودم بودن بیزارم! خود بدی دارم!

  • نارنگیس

اومدیم ویرجینیا واسه کارو بار. سر زدن به ویرجینیا مث سر زدن به زادگاهه. بهترین دوستام اینجان. انگار اومدم خانواده ام‌ رو ببینم. دیروز با بچه ها نشسته بودیم دور هم‌ و نگاه میکردم به ساغر. چشماش تموم اسرار درونشو فاش میکرد! بهش گفتم داری غرق میشی. یه مساله ای هست که خیلی برات بزرگ شده و باید به یه نفر بگی چون معلومه تنهایی از پسش بر نمیای. چشاش پر از اشک شد و رفتیم بیرون که حرف بزنیم. مشکلش این بود که دوست پسرش نیما میخواست باهم زندگی کنن و اون نمیخواست. فکر میکرد کوالیتی مورد نیاز دوست پسرشو نداره، پس باید قبل از اینکه نیما مث تموم آدمای اطرافش ازش ناامید شه، از هم جدا شن. ترسش خیلی شبیه ترس من بود. ترس از ناامید شدن آدما ازت.

مهم نیست که مستقلم، خودم پول درمیارم و توی خونه خودم زندگی میکنم. تموم آدمای اطرافم جای مامان بابام شدن و من تموم تلاشم رو میکنم که اونا ازم ناامید نشن و تردم نکنن. ۲۵ سالمه وای هنوز بالغ نشدم. هنوز نتونستم خودم مامان بابای خودم بشم. ولی با این حال از خودم خیلی ناامیدم. که اون فرد ناامید والد درونم نیست. صدای بچگیامه که دایما سرم داد میزنه "من نمیخواستم این بشم!". حتی نزدیک هم‌ نیستم به رویایی که از بزرگسالی خودم داشتم در بچگی.

دیگه افسرده نیستم ولی منطق مغزم خراب شده. درست وقتی از ایران رفتم مردم. چون تمام اهدافم مردن. تا سال سه دانشگاه به خدا اعتقاد داشتم. و دیشب موقع خواب به خودم میگفتم کاش خدا حداقل وجود داشت. ولی الان حتی اگه بخوامم نمیتونم باور کنم خدا هست. خدا به دنیا معنی میداد برام شاید. الان میدونم آدما چرا دین دارن. با دین راحت خودتو گول میزنی واسه ادامه دادن. اما برام دنیا انقدر پوچه که حتی زندگی کردن هم بی معنیه به نظرم.

واسه همین میگم لاجیک مغزم خراب شده. من فقط نیاز دارم یه دلیل برای ادامه دادن پیدا کنم، یه هدف واقعی توی زندگیم باشه برای رسیدن.

کاش زندگی هیچوقت پیشرف نمیکرد. آدمای نخستین میموندیم. دوست دارم مث نوجوونیم وقتی به درختا نگاه میکنم عرق شم توی زیباییشون، توی قلبم پر بشه از عشق به تموم دنیا و طبیعت. اما تموم معنویت درونم مرده.

  • نارنگیس

یکی از چیزایی دوست داشتم اینجا اینه که میتونی فارسی حرف بزنی و هرچیزی بگی ولی کسی متوجه نشه. همیشه با میم که بیرون میرفتیم و اظهارنظرات مختلف میکردم و گاهی از کلمات رکیک استفاده مینمودم. میم هم همیشه میگفت که این چه کاریه، اینجا مث ویرجینیا نیست. پر ایرانیه همه جا و تو متوجه نمیشی. منم یهو سوزنم گیر میکرد روی کلمه شومبول و همینجور پشت سر هم میگفتم و میخندیدم و میم هم مستاصل میشد که این چه دوست دختری بود من به فرزندی گرفتم"(

برام پیش اومده بود که ایرانی ببینم توی خیابون و‌خب از چهره شون مشخص بود. دیروز رفتم خرید خاروبار کنم که توی فروشگاه یه زوج دیدم که اصلا شبیه ایرانیا نبودن ولی داشتن باهم فارسی حرف میزدن. توی راه برگشت کنارم صدای ایرانی اومد که داشت با تلفن حرف میزد "هرچی میکشیم از همین راهای دوره..." منم که فوضول، برگشتم نگاه کردم ببینم کیه. یه پسر ایرانی بود که اصلا شبیه ایرانیا نبود. موهاشو رنگ کرده بود انگار. اونجا بود که به خودم گفتم میم بنده خدا حق داشت معذب شه.

رفتم خونه براش تعریف کردم و با شوق گفتم حالا که میدونم دورمون پر ایرانیه دلم میخواد برم توی خیابون داد بزنم شششووووننننبوووووللللل که همه ایرانیا شاد بشن"))))

  • نارنگیس

دیشب از خستگی ۹ شب خوابم برد و ساعت ۵ ناخوداگاه بیدار شدم. همیشه همینه. ۸ ساعتم که پر میشه بدون آلارم بیدار میشم. اما اخیرا همش ۴-۵ ساعت میخوابیدم شب و عصرشم یه ساعتی چرت میزدم. که خیلی بد بود. چون وقتی بیدار میشدم شبیه برج زهرمار بودم و تا یه ساعت منگ بودم.

میم ۶.۵-۷ بیدار شد، پرده هارو باز کردم. نور آبی مایل به خاکستری اول صبح پخش شد تو خونه. میم گفت پاشو برو یه نون سنگک و یه کاسه حلیم بخر بخوریم حالمون جا بیاد! از پنجره نگاه کردم به بیرون. چقدر شبیه تهران بود همه چیز. گریه م گرفت و حالا دیگه بند نمیومد. "من اصلا اینجا دارم چیکار میکنم؟" چیزی که مدام میپرسیدم از خودم. اگه پی ام اس نبودم اینجوری نمیشد.

فشار پی اچ دی زده به کله ام. صبح زیر دوش، دائما از خودم میپرسیدم اصلا چرا دارم پی اچ دی میخونم، میخوام چیکار کنم با پی اچ دی بیزنس؟ استاد دانشگاه شم؟ اوپریشن منجر یه شرکت شم؟ خب که چی؟ اصلا این دنیا چیش می‌ارزه به این همه تلاش؟ چرا هیچ هدفی ندارم؟ چرا هیچ انگیزه ای نیست؟ لذت از مسیر سرجاش، ولی خب باید یه معنی باشه پشت همه چیز. معنا نیست، پیداش نمیکنم.

حین همون گریه ها گفتم ایران که درست شه، با کله برمیگردم. آره اصلا هدفم اینه، پی اچ دیو بگیرم برم یه سهم کوچیکی داشته باشم واسه ساختن ایران جدید.

انگار یادم رفته بود. مگه هدف من همیشه همین نبود. همون جایی یادم رفت که از برگشتن به ایران ناامید شده بودم. ولی ایران درست میشه. من میدونم. 

  • نارنگیس

میتونه بین چیزی که میخوای باشی و چیزی که هستی خیلی فرق باشه و هیچوقت نتونی اون چیزی که میخوای باشی بشی.

نه اینکه لزوما چیزی که میخوام باشم بهتر باشه از چیزی که هستم. فقط یه عوامل بیرونی باعث شده من اون چیزی که میخوام بشم رو خیلی ستایش کنم. واضح تر بگم. من خیلی دوست داشتم توی زمینه ام، تیوریدیکال کار کنم. چون مال آدمای باهوشه! و البته با اوضاعی که هست با هوش مصنوعی فکر میکنم تنها چیزی که واسه سالای آینده جواب بده همین باشه. ولی اصلا وقتی پیپر تیوری میخونم یا درس میخونم توش بهم لذت نمیده. چرا تا یه حدی خیلی هم جذابه. ولی اینکه خودم بخوام تیوری تولید کنم،(؟!) نه خیلی داغون تر از این حرفام. ینی باید تموم وقتم رو صرفش کنم. نمیدونم ارزشش رو‌ داره یا نه؟ هرچند من خیلی وقت هدر میدم. این سه روزه شاید روزی چهار ساعت لست آو آس بازی کردم. البته داستانش واقعا رفته روی مخم و همش میخوام تموم شه.

راستش الان که دارم مینویسم دارم بهتر میفهمم اوضاع رو. ۶ ماه پیش که موزیکو‌ شروع کردم خیلی بازخورد خوبی گرفتم. الان سومین آهنگم ۶۲۰۰ بار پلی شده. اما ولش کردم. یه ماهه هیچ کاری براش نکردم. و بهونه ام اینه که پی اچ دی خیلی سنگینه. اما این میزان وقتی که دارم هدر میکنم وحشتناکه. خیلی کندم خیلییی کند. نیم ساعت درس میخونم بعدش میرم یللی تللی. قضیه اینه که فرصتامو دارم راحت از دست میدم. فرصت تیوری (!) و فرصت موزیک.  الان توانشو دارم، بازار درس و آهنگ داغه، همه چیز فراهمه. و من دارم خیلی راحت از همه چیز میگذرم.

انگار یادم رفته که سه سال پیش که شروع کردم کد زدن یاد بگیرم چقدر برام آزار دهنده بود. فکر میکردم واسش ساخته نشدم. ولی مجبور بودم زور بزنم. اصلا کار با دیتا رو بلد نبودم. و الانم تیوری مث همینه. موزیکم مث همونه. من تا یه حد متوسط و سطحی از هرچیزی رو یاد میگیرم، بعدش که باید به خودم فشار بیارم که توی اون موضوع عالی بشم، یهو دست میکشم از تلاش. خب این احمقانه ست.

مشکل اینجاست زود حوصله ام سر میره. اصلی ترین مشکل من اینه که صبور نیستم. باید صبور باشم.

بنابراین درسته الان بین اون چیزی که میخوام باشم و چیزی که میتونم به آسونی باشم خیلی فاصله ست. و اون چیزی که میخوام باشم لزوما از چیزی که میتونم باشم بهتر نیست. اما باید اول تلاش کنم که مطمین شم نمیتونم اون چیزی که میخوام باشم بشم، مگه نه؟

  • نارنگیس

امروز عصر میم رفت خریدای خونه رو بکنه. منم در این حین خونه رو تمیز کردم. خونه خیلی کوچیکه و تمیزکردنش آسون. برخلاف خونه ای که توی ویرجینیا داشتیم و حداقل دو ساعت تمیز کردنش وقتمو میگرفت، این خونه رو توی نیم ساعت میتونم برق بندازم. وقتی برگشت یه درگن فروت هم خریده بود واسه سوپرایز! آخرین باری که درگن فروت خوردم بیشتر از دوسال میگذره، زمانی که واسه ویزای آمریکا رفته بودم تایلند.

توی یه ماهی که اونجا بودم به جز یکی دوباری که برگر خوردم، همش غذای تایلندی میخوردم. دو هفته اول قرنطینه بودم، و غذارو میذاشتن پشت در. اون‌ اولاش خیلی برام جذاب بود. طعم همه چیز جدید بود، و همیشه کنجکاو بودم که وعده ی بعدی قراره چی بیارن. میوه های بومیش برام هیجان انگیز بود. کلی میوه ی مختلف که من بینشون فقط درگن فروت و آناناس و طالبی و هندونه رو میشناختم.

اما بعد یه هفته بوی غذا حالمو بد میکرد. حساس شده بودم به بوی برگ لیمو که توی تموم غذا ها بود. بعد از قرنطینه هم حساسیتم به بو حتی بیشتر هم شد. بوی چیلی بود و برگ لیمو و ادویه تایلندی که توی تموم خیابونا حتی میومد. از هر غذافروشی خیابونی که رد میشدم سعی میکردم نفسم رو حبس کنم که چیزی به مشامم نرسه! اما فایده نداشت. بوی ادویه رفته بود توی جون خودم حتی. بوی میوه ها هم اذیتم میکرد. یادمه روز آخر یه میوه ی جدید هم خریدم که امتحان کنم، میوه رو باز کردم. بوش بوی تایلند بود. گفتم شاید مزه اش خوب باشه. وقتی خوردمش بدتر هم شد.

تا یه سال بعدشم از هر بویی که نزدیک بود به بوی تایلند دوری میکردم. درگن فروت نه بوی خاصی داره نه مزه ی خاصی، اما وقتی میدمش انگار کهیر میزدم. میم چند بار میخواست بخره و من تبلیغات منفی میکردم که این میوه فقط خوشگله، ولی مزه آب میده. اونم نمیخرید!

ولی بالاخره خریدش! درگن فروتو خوردیم. خب مزه ی آب میداد، اما یاد تایلند برام‌ زنده شد. یکی از پررنگ ترین دوران زندگیمه. تا یه مدت یاداوریش برام خیلی جالب نبود. شاید چون شروع جدایی بود از خانواده و از ایران. یه دوران تلخ با یه بوی خیلی قوی! ولی الان که دوری رو هضم کردم، یاداوریش برام درداور نیست، و حساسیتم به بوی تایلند برام خیلی کمدیه!

  • نارنگیس

امروز رفتم لویز شلواریو که یه ماه پیش خریدم و پس بدم و یه سایز کوچیکترشو بخرم. گفت پالیسی جدید زدن که باید حتما تگ به شلوار باشه و پس نگرفت. دیگه از لویز شلوار نمیخرم! حس میکنم الکی گرونه. حس میکنم رفته تو پاچه ام! الان اگه کاهش وزنم متوقف نشه شلوار از پام در میاد. یکی نیست بگه دختر جون، تو که میدونی درحال تغییر سایزی چرا رفتی ۱۰۰ دلار دادی شلوار؟ خب چرا یه چیز ارزون تر نگرفتی؟ من امیدم به پالیسی قدیم بود! گفتم اگه لاغر شدم میرم شلوارو پس میدم. 

این شعبه‌ی لویز توی تایمز اسکوره.(خیلی وقت بود از کلمه شعبه استفاده نکرده بودم!) من تا سه هفته پیش از این مکان تنفر داشتم. تا اینکه سه هفته پیش یه فعل و انفعالاتی در مغزم اتفاق افتاد و انگار میتونستم روی مردم نظارت کنم! به این فکر کنم که هرکسی به چه چیزی فکر میکنه. حس کنم من خودم اون آدمم و بفهمم زندگی از دید اون فرد چه شکلیه. گاهی حس میکردم همه یک نفریم. یه سیستمیم که ارتباطمون باهم قطع شده. شاید سالیان دراز پیش قبل اینکه تاریخ ما بهش قد بده آدما مث نورون ها به هم وصل بودن. اما طی تکامل از هم جدا و جدا تر شدن؟ نمیدونم.

هرچند امشب وقتی سیاحت تموم شد به میم گفتم میبینی؟ اینجا ته سیویلیزیشن دنیاست، ینی دیگه ته تهشه. و وقتی تهشو میبینم از بشریت ناامید میشم! تهش باید خیلی بهتر از اینا میبود! سرمون کلاه گشادی رفته.

  • نارنگیس

سال پیش این موقع ها که شده بود من خیلی غمگین و عصبی بودم. شبا میرفتم یه نخ سیگار میکشیدم که حال و روزم یکم عوض شه. اون اولاش یه نخ سیگار حسابی گیج و منگم میکرد ولی بعد بدنم بهش عادت کرد و تعداد روزانه بیشتر شد. تا جایی که درسا و کلاسا میرفتم سیگار میکشیدم. پایه هم داشتم. دوست صربستانیم سیگاری قهاری بود. باهم بریک میدادیم به کار و پایین دانشکده میرفتیم و حال و هوامونم عوض میشد.

اما یه مشکلی داشت سیگار اونم بوش بود. بوشو دوست نداشتم حالمو بد میکرد. اصلا بوش میموند روی لباسام، و اگه کسی بومو حس میکرد خجالت زده میشدم. اونجا هم کلا کسی سیگار نمیکشید. به جاش ویپ ولی خیلی طرفدار داشت. منم واسه خلاص شدن از بوی بد رفتم ویپ خریدم و دیدم که به به؛ چه خوش عطر و خوش طعم و خوش اثره ویپ. تاثیر ویپ روم کاملا متفاوت بود. خیلی بیشتر ریلکسم میکرد، خیلی سریع تر اثر میذاشت، خیلی خوشمزه هم بود! هر هفته میرفتم یه طعم جدیدشو میگرفتم و کلی صفا میکردم. مشکل انگر منجمنتمو هم حل کرده بود و خیلی کمتر عصبی میشدم. حالا اخبار ایران دیگه تموم شده بود ولی اعتیاد نیکوتین باهام مونده بود. اراده و انگیزه ای هم واسه ترکش نداشتم.

الان یه ساله که سیگار میکشم و ۹ ماهه که ویپ میکشم. ۲ ماهه که به صورت جدی به ترک کردنش فکر میکنم. آسیبی که به ریه ام میزنه میترسونتم. آسم هم دارم و همیشه شش های ضعیفی داشتم. هر بار سرما میخورم سینه ام چرک میکنه و یکی دوماه سرفه اش باهام میمونه، من با این اوضاع قطعا سرطان ریه میگیرم اگه به کشیدنش ادامه بدم. خراب کردن دندون و لثه هم به کنار. قشنگ میبینم که دندونام راحت میشکنه و لثه هام ورم داره. اصلا جدا از اون، دارم هفته ای ۲۵ دلار میدم واسه یه همچین چیز مزخرفی؟ میتونم با ۲۵ دلار یه روز در هفته برم کوبیده رواق بخورم یا ۵ روز در هفته سوشی میگو بخورم!! الان دیگه مشکل عصبی بودنو هم ندارم. خیلی تسلطم روی خودم و افکار و روانم زیاده. بهترین موقعیته واسه ترک.

استراتژی ترک چیه؟ یواش یواش کمش کنم؟ نه ازین خبرا نیست. دو هفته ست دارم تلاش میکنم کم بکشم ولی نمیشه. یهو حواسم پرت میشه و میبینم ویپ دستمه! استراتژیم نخریدنشه. تموم شد آقا. من دیگه ویپ نمیخرم. اگه هم دیدم خیلی نسخ نیکوتینم میرم یه نخ سیگار میکشم. از بوی سیگار متنفرم و میدونم روزی دو نخ رو به زور خواهم کشید. اصلا ویپ رو همینجوری راحت میگیری دستت هرجا میکشی. ولی سیگار مناسبت داره باید بری پاکتو برداری پنجره رو باز کنی روشنش کنی.. اووووه. بوی کثافتم میگیری. میتونمم برم ازین برچسبای نیکوتین بخرم.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۰۲ ، ۱۰:۱۴
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.