اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۲۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

روز اول خوابگاه روز عجیبی بود. وسایلم رو تازه برده بودم و شروع کردم به سابوندن همه جا. دیوارهای کنار تختم، تموم اجزا تخت، کمدم، میزم،... همه جا! گرسنه بودم اما سامانه مزخرف تغذیه ام هنوز فعال نبود. چرا هیچکس به فکر غذای روز اول ترم اولی ها نبود؟

باید میرفتم حمام. وسیله های حمام رو برداشتم و رفتم طبقه زیر زمین که یه جای خیلی بزرگ بود پر از حموم های کوچیک. تن و بدنم میلرزید که نکنه یهو یه سوسک سر و کله اش پیدا بشه، اما خیلی تمیز تر از این حرف ها بود. آب رو باز کردم که گرم شه. اما گرم نمیشد. آب دوش حموم بغلی باز بود. گفتم "ببخشید آب سرده؟؟"، گفت که "امشب مشکل گاز هست و آب گرم نمیشه!". من کثیف بودم! کل اتاق رو اون روز تمیز کرده بودم و پر از کثافت و گرد و خاک بودم. باید دوش می‌گرفتم. و اولین حموم من توی خوابگاه با آب یخ بود. یخ!

بجز من یک نفر دیگه هم توی اتاق بود که هر ۵ دقیقه میزد زیر گریه که دلش برای مامانش تنگ شده. من هاج و واج بودم. با خودم‌ کلنجار میرفتم که چرا پیش میم گاف نیستم. به دنیا لعنت میفرستادم که چرا این دانشگاه قبول شدم! کاش منم یه سهمیه ای میداشتم!

شام نداشتیم. از سوپرمارکت خوابگاه نون پنیر گرفتیم که بخوریم، هم اتاقی گریه میکرد و لقمه های نون پنیر رو میذاشت توی دهنش. من از سر دردی که حاصل از دوش آب یخ بود داشتم دیوانه می‌شدم.

خوابیدیم. فرداش هم اتاقی میگفت "چرا دیشب توی خواب گریه میکردی؟ چند بار صدات کردم ولی بیدار نشدی!". داشتم‌ خواب میم رو میدیدم. احتمالا قرار بود از هم جدا شیم. من شبش رو به آسمون کرده‌ بودم و به ستاره ها گفته بودم من واقعا میم رو میخوام. ولی انگار قرار بود توی زندگیم نباشه.

اون روزا خیلی سخت بود. تا دو هفته بعدش! از دو هفته بعدش دنیا یه چیزی شبیه بهشت شد. چیزی که اصلا فکرشم نمیکردم.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۰
  • نارنگیس

دوم راهنمایی که بودم یه راننده سرویس داشتیم که گردشگری میخوند. خیلی آقای باحالی بود. برامون مسابقه اطلاعات عمومی درست میکرد توی راه، برامون هدیه های کوچولو و صنایع دستی می‌اورد.

از قرار معلوم من دوتا خاطره خیلی بلد با این راننده سرویس دارم.

-بهار بود و زادگاه هم پر از گل و بوی خوب و اصلا یه حال خوبی. نزدیک خونه ی یکی از بچه ها یه باغ بود که پایین تر از سطح خیابون بود و به صورت متراکم پر از بوته ی گل محمدی بود. من هم که بسیار جو گیر بودم گفتم نگهداره و پریدم میون گل ها و کلی گل چیدم برای همه! وسط راه که داشتم با گل محمدی هام دسته گل درست میکردم متوجه شدم که روی فرم مدرسه ام پر شده از کلی حشره ی ریز سبز، یکم که دقت کردم همه جا بودن! توی موهام، روی بقیه ی بچه ها، کل ماشین... همه جا! در همون حال فقط جیغ میزدم و سعی میکردم خودم رو بتکونم. راننده سرویس نگه داشت کنار خیابون و ما ۴ تا دختر فقط جیغ میزدیم و خودمون رو میتکوندیم و انگار داشتیم خود زنی میکردیم:))) مردم هم هاج و واج خیره!

-اون دوران سن بلوغم بود و کارای عجیب غریب زیاد میکردم و خب دردسر هم توی مدرسه زیاد میساختم. یه بار که زود تر از همه سوار ماشین شده بودم و داشتم گریه میکردم راننده سرویس برگشت گفت "نارنگیس کی اینجوری گریه ات انداخته بگو که برم پدرش رو در بیارم!" من همونجا یه کراش خیلی بزرگ روی راننده سردیس زدم و با خودم غصه خوردم که چرا زن داره:))) خب خوشتیپ و جوون هم بود!

 

  • ۱ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۰
  • نارنگیس

توی ۶۰ ساعت گذشته وقت کردم ۵ ساعت بخوابم اون هم پراکنده.

یک احساس مزخرف که انگار چشمام داره از کاسه در میاد ولی بدون درد. انگار مغزم داره ذوب میشه. دارم لاشه ی خودمو میکشم روی زمین.

در عین حال که دارم تلاش میکنم، اصلا حس تلاش کردن ندارم. دیروز یه خبری رو شنیدم که دو هفته منتظرش بودم و داشتم دیوونه میشدم از انتظار. و وقتی خبر بهم رسید.. من حسی نداشتم. ای کاش واقعا خوشهالی رو حس میکردم. میدونستم خوشهالم اما هیچ چیزی درونم نمیجوشید. شاید این هم یک نوعی از افسردگیه.

حالم بده. حالم بهم میخوره از این شرایط، از ناامیدی، از بلاتکلیفی، از این همه دویدن، از تنهایی، از رفتن! امروز چند بار فقط دستمو گذاشتم روی صورتم و زار زار گریه کردم. درس میخوندم و گریه میکردم، دنبال اطلاعات میگشتم و گریه میکردم.

من میخوام، اما ته وجودم انقدر میترسم که انگار دارم توی آتیش میسوزم.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۵۰
  • نارنگیس

احساس میکنم دارم فرسوده میشم. نمیدونم چقدر دیگه باید صبر کنم. نمیدونم چی میشه. امیدوارم تا دو ماه دیگه همه چیز درست شه. اگه درست شه مینویسم از تموم اتفاقات این روزا.

  • ۲ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۱
  • نارنگیس

چند وقت پیش با خواهرم دعوام شد و از اون روز که فکر کنم دو هفته بیشتر شده دیگه باهاش حرف نزدم و اونم با من حرف نزد. دلیل اینکه نمیتونم ببخشمش اصلا اون دعوا نیست. چند ماهه هر بار بحثمون میشه با بدترین حالت ممکن میگه از من متنفره و آرزوشه که من زودتر از خونه برم و دیگه منو نبینه. و وقتی یه نفر چند بار یه چیزی رو حین عصبانیت میگه قطعا حقیقت داره.

من حدود دوسال ازش بزرگ ترم. از هر نظر با هم فرق داریم. من عاشق رباضی و متنفر از ادبیات و اون درست برعکس منه. حتی قیافه مون شبیه نیست و معمولا کسی که بار اول میبینتمون باورش نمیشه که خواهر باشیم. ما خوب بودیم ولی از ۵ سال پیش که من قرار بود کنکور بدم و بعد برای دانشگاه یک شهر دیگه رفتم ارتباطمون خیلی کم شد و هرچی میگذشت علایقمون، عقایدمون، افکارمون، سبک زندگیمون... همه چیمون باهم بیشتر فرق کرد. و اون دیگه هر جایی که من بودم حضورم رو اضافی میدونست.

متنفره از اینکه دوستاش با من آشنا بشن. میگه من هر جایی که برم اونجارو براش خراب میکنم. بر این عقیده ست که تمام مشکلاتی که توی زندگیش داره تقصیر منه. همچین میگه تمام مسائل عاطفی اش هم از من و کارایی که توی بچگی کردم باهاش نشات میگیره. 

من باور دارم که خواهر مهربونی نبودم چون بروز محبت برام راحت نبوده. همیشه اون خواهر مهربون بوده، اون بیشتر کارای خونه رو میکرد وقتی بچه تر بودیم، بعضی وقتا بهش زور میگفتم یا حتی واسه مسخره بازی‌ میترسوندمش، اما واقعا خیلی خوبی ها هم کردم. همیشه شنونده حرفاش بودم هر مشکلی داشت کمکش میکردم، من تا ۱۷ سالگی بهترین دوستش بودم اما هیچ‌ کسی کامل نیست. چه انتظاری از من داره؟ اصلا اینکه به دنبال مقصر برای مشکلاتشه احمقانه نیست؟ خب باشه اصلا من مشکلاتشو به وجود اوردم، اون کسی که باید حلشون کنه خودشه، و قطعا ادم توی بچگیش از خواهر یا برادرش خیلی تاثیر میگیره، چه مثبت و چه‌منفی. الان که من نقشی ندارم چرا حالش بده؟

من میرم. دیر یا زود اما میرم. و حقیقتش اصلا نمیخوام در هیچ موردی باهاش حرف بزنم. اون نمیفهمه. حرف خودش رو میزنه و وقتی میخوای باهاش حرفی بزنی آخرش انگار فقط داری توی زندگیش دخالت میکنی و بعد اون صداشو میبره بالا‌. من میرم و دلم براش تنگ میشه. همین الانم دلم براش تنگ شده. ولی توانایی اینکه بخوام کوچیک ترین ارتباطی باهاش برقرار کنم رو ندارم. چون اون همه تنفری که ازم داره رو نمیتونم درک کنم. و من بخاطر اینکه فکر میکنه عامل بدبختیشم نمیتونم ببخشمش. چون بی انصافی بزرگی در حقمه.

 

  • ۱ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۸
  • نارنگیس

الان حدود چهار ساله که درست همین موقع ها از سال که میشه من میفتم به جون موهام. شاید اثر گرماست، اینکه موی بلند توی هوای گرم آزار دهنده ست باعث میشه من یه قیچی بردارم و موهام رو کوتاه کنم. همیشه اولش با یه چتری شروع میشه و تا چند روز بعدش اندازه ی هر تار مو به حداکثر دو یا سه سانتی متر میرسه.

دیروز هم که خیلی پرانرژی بودم رفتم قیچی رو برداشتم و جلوی موهام رو چتری کردم. یه چتری کوتاه. و عجیبه که این مدل چتری با اینکه اکثر آدم هارو زشت میکنه به صورت من خیلی میاد. خیلی بیبی فیس میشم و صورتم متعلق به یک آدم دیگه میشه.

بهرحال... من از ۶ ماه پیش تصمیم گرفتم که بذارم بعد از چهار سال موهام بلند بشه و میخوام به این تصمیمم متعهد بمونم. مهم نیست که چقدر لذت بخشه وقتی یه دسته مو رو توی دستم میگیرم و با قیچی کوتاهش میکنم (اون صدای قرچ قرچ کوتاه شدن موهاهاهاها) ، من اینکارو نمیکنم! چون دلم تنگ شده که قیافه ام رو با موی بلند ببینم.

  • ۲ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۲
  • نارنگیس

من به همه جاش فکر کردم بجز به اینکه نشه. همیشه با خودم گفتم خب اگه نشه دنیا به آخر که نمیرسه؛ الانم میدونم دنیا به آخر نمیرسه. ولی من نمیدونم اگه نشه چی میشه. فقط میدونم که فکر نشدنش باعث میشه بخوام تا صبح گریه کنم و بعدش یک ماه فقط توی تختم باشم.

این ترس انقدر زیاده که باعث ناراحتیمه. من منتظرم و میترسم. فکر اینکه نشه وجودمو خم میکنه. ناخودآگاه سرم  رو میندازم پایین و بغض میکنم. نمیخوام تسلیم شم. اما اگه راهی جز تسلیم شدن نباشه واقعا خم میشم.

من دلم میخواد خوب باشم. دوست دارم خوب باشم. اما از خودم خوشم نمیاد. باعث ناامیدی‌ام.

  • ۱ نظر
  • ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۳
  • نارنگیس

نه فقط به حضور آدما، بلکه بیشتر از اون، به بوی آدما عادت میکنیم. اون اولا باید هر روز عطرش رو بو میکردم. البته سعی کردم فاصله زمانی هر بار رو بیشتر کنم. میترسیدم یه روزی با بو کردن عطر نبودنش یادم بیاد بجای بودنش.

آخرین بار که خرید رفته بودم دی ماه بود. شایدم قبل دی. رفته بودم شهروند به اصرار مامانم. چون حالم خیلی بد بود و مامانم میگفت اینطوری حال و هوام عوض میشه. من از خرید متنفرم. هر بار هم‌ که میرفتم با میم بود. مخصوصا شهروند. اون بار هم نبودنش رو بیشتر حس کردم با رفتن به اونجا.

دیروز واقعا کسل بودم. با خودم فکر میکردم که یهو یادم اومد بیشتر از ۵ ماهه که دارم فرار میکنم از بودن توی هر جایی که گذشته رو یادم بیاره و این باعث میشه گذشته ترسناک تر بشه. مخصوصا الان که از اون محل هم رفتیم و دیگه حتی اون پارک کنار خونه که توش میدویدم هم وجود نداره.

بالاخره رفتم. از کنار اون پارک کنار خونه هم رد شدم. گذشته انقدر دور بود که انگار چیزی یادم نمیومد. شایدم مغزم مقاومت میکرد که چیزی یادش بیاد. دلم نگرفت. وقتی برگشتم خونه هم حس خاصی نداشتم. من اون لطافت احساسم رو کاملا از دست دادم. حس میکنم این اصلا خوب نیست. یعنی چی میگن؟ نه به اون شوری شوری نه به این بی نمکی! انگار هیچی حس نمیکنم. محبت رو درک نمیکنم. انگار اصلا از محبت چندشم میشه. من خیلی اذیت میشدم. راهی نبود انگار. فقط میتونستم چیزی حس نکنم. مسئله زیادی بزرگ بود برام.

ولی من میدونم که همه چیز بهتر میشه وقتی این شرایط تغییر کنه. من درست میشم.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۷
  • نارنگیس

یادمه اولین بار که فرندز رو دیدم، اون اپیزودی که ریچل میفهمه راس بهش خیانت کرده، اونقدر گریه کردم که تا روز بعدش صورتم پف کرده بود.

اون زمانی که احساساتم شخصیتم رو تشکیل داده بودن. 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۰۰
  • نارنگیس

همه چیز خیلی ساده بود. فکر می‌کردم آینده هم قراره ساده باشه. من حتی قیافه ام خیلی ساده تر از الان بود. توی دنیای کوچیکی که واسه خودم ساخته بودم زندگی می‌کردم و دغدغه هام به نظرم خیلی بزرگ میومدن. مثلا باید برنامه ریزی میکردم که چطور بهینه از تعطیلات استفاده کنم، کی از شهر غریب بیام تهران، کی برگردم. اگر آخر هفته رو بجای کتابخونه موندن، با دوستهام وقت بگذرونم بهتره؟ توی امتحان ماکس کلاس بشم خیلی مهمه.

دلتنگ گذشته نیستم. از تغییرات راضی ام. اما بدجور اذیت شدم. هنوز آثار زخم هارو روی روانم میتونم ببینم. هنوز استخونایی که خرد شد کامل ترمیم نشدن. هنوز نفرت و بدبینی کامل از بین نرفته. هنوز دلم باهاش صاف نشده. گاهی فکر میکنم هیچوقت هم درست نمیشه.

زمان گذشته. میدونستم که زمان بگذره همه چیز بهتر میشه و شده. من خیلی تلاش کردم که زود بتونم هضم کنم اتفاقات رو. هنوزم دارم تلاش میکنم. اما ته وجودم هنوز درده. امید دارم درمونش رو توی آینده پیدا کنم. چون اگه پیدا نشه اوضاعم خیلی بهم میریزه. دوست ندارم دوباره همه چیز به هم بریزه.

  • ۲ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۰
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.