من دارم عادت میکنم که هر روز کنارش از خواب بیدار بشم.
دیشب کلی گریه کردم. گریه کردیم. وقتی به ایران فکر میکنم انگار دارم یک دنیای دیگه رو به یاد میارم. انگار هزار سال پیش بود که توی بالکن اتاقم نشسته بودم و داشتم با درخت توی حیات حرف میزدم و بهش میگفتم برام دعا کنه که به زودی برم آمریکا!
هرچی بیشتر میگذره عشقم به ایران بیشتر میشه و نمیدونم چرا. آمریکارو خیلی دوست دارم. هرچی بیشتر میگذره اینجارو هم بیشتر دوست دارم. اما تعریف وطن و خونه تازه داره برای من شکل میگیره. ایران و ایرانی هارو دوست دارم. با تمام وجودم. و دلم میسوزه..!
دلم برای مامان بابا و آجی پر میکشه. امروز پریود شدم و از قرار دیر هم پریود شدم. یک پی ام اس بدی رو پشت سر گذاشتم. یه هفتهی کامل افسرده ی خالص بودم! هر چیزی من رو به یاد مامانی و بابایی و آجی مینداخت و اشکام سیل میشد.
وقتی توی هواپیما بودم و داشتم میومدم اینجا حالم بد بود خیلی. ۶-۷ ساعت اول رو زار میزدم. بعدش به خودم گفتم"نارنگیس! تو دلت واسه خونه تنگ نمیشه. چون خونه دور نیست و مال گذشته نیست. همیشه پیش توه. جزئی از وجودته. خونه توی قلبته." ولی چرت گفتم. دلم تنگ میشه. خیلی دلم تنگ شده.
- ۱ نظر
- ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۱۰