من وقتی که توی شهر غریب اقتصاد قبول شدم، یکی از چیزهایی که باعث میشد از اون دانشکده بدم بیاد این بود که توی گوگل مپ فقط یه عکس ازش وجود داشت. این شد که من از ترم دو و سه تصمیم گرفتم از جای جای اون دانشکده عکس بگیرم و توی مپ آپلود کنم.
همین الان یه ایمیل برام اومد که یکی از همون عکس ها ویوی بالا داره و بهم تبریک گفت. رفتم توی قسمت عکس ها، که اکثرا از دانشگاه بودن. خیلی هاشو اصلا یادم نمیومد که گرفته باشم. یه سر به دانشکده زدم! از بالا راه خوابگاه تا دانشکده رو نگاه کردم. یادم اومد اون موقع ها سر کلاسایی که برام خسته کننده بود میرفتم توی مپ و نقشهی آمریکارو نگاه میکردم. ایالت ها، موقعیت جغرافیایی و ویژگی های خاصشون رو همون موقع یاد گرفتم. کشوری با این همه تنوع در همه چیز من رو مجذوب میکرد!
سین دوست صمیمیام یادم اومد. خیلی وقت بود که به اون موقع ها فکر نکرده بودم. حتی وقتی که توی ایران بودم. به وقتی که از دانشگاه پیاده راه میرفتیم تا برسیم به کافه یا فستفودی که استاندارد های مدنظرمون رو داشته باشه. یا وقتی که یه همبرگری پیدا کرده بودیم که اگه آخرهفته رو یه همبرگر رویالشو نمیخوردیم اون هفته اصلا هفته نمیشد!
قبل از اینکه بیام این پست رو بنویسم، پست الهه رو خوندم. از این نوشته بود که چطوری وقتی داشته فیزیک توضیح میداده ناراحتیاشو فراموش کرده. یادم اومد اون اقتصادی که الان دارم میخونم و اون کاری که این ترم میکردم چیزی بود که ازش لذت نمیبردم. اون چیزی نبود که بخاطرش عاشق اقتصاد شدم. همین شد که یکم دلم آروم گرفت. یادم اومد منم یه دورانی انقدر از خوندن اقتصاد و فهمیدن و کنکاشش لذت میبردم که غم دنیا از یادم میرفت. پس تجربه ش کردم و میدونم چیه. بی انگیزگی الانم بخاطر همین دوریه. اگه استادم الان خوشهاله و من نیستم بخاطر اینه که اون اینکارو دوست داره و من ندارم.
- ۰ نظر
- ۳۰ آذر ۰۰ ، ۰۹:۵۷