اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۸ مطلب با موضوع «آدم های دیگه» ثبت شده است

به دست چپم اگه از من خوشش نمیاد. من کاملا راحتم اگه از من بدش بیاد. به هیچ‌ جام نیست. چون هیچوقت قصد اذیت کردنشو نداشتم. اگه هم به نحوی اذیتش کردم و حواسم نبوده، اگه واسه من یا رابطه مون ارزشی قایل بود بهم میگفت. نه این که یهو یه کاری کنه که پشمام بریزه. یه حرکتی بزنه که دیگه نه خودش برام مهم باشه نه رابطه مون. آره قبول دارم. من خیلی بچه ام. من روابط اجتماعیم ضعیف بود. اما من افسرده شده بودم. من تازه از تموم وجودم دل کنده بودم. چه انتظاری از من داشت؟؟ من هیچوقت انتظاری ازش نداشتم، انتظار محبت انتظار دوستی یا انتظار هیچ لطفی نداشتم. اصلا توانایی درک خوبی رو نداشتم! به زور سر پا بودم. اگه به من خوبی کرد خواسته ی من نبود. من همون موقع توانایی برگردوندن خوبی رو نداشتم. تمام انرژیم صرف درمان کردن زخم هام میرفت. اگه انقد نگاهش به عکس العمل من بود، همون بهتر که زودتر خودشو نشون داد. چون تجربه ثابت کرده دوستای واقعی نگاهشون به عکس العمل تو نیست. اونم وقتی تو تموم بدنت پر از زخم عمیقه.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۰۳:۲۵
  • نارنگیس

دلم واسه روزایی که بلاگ شلوغ بود تنگ شده. اون موقع هایی که مینوشتم و کلی دوست پیدا میکردم و حرف میزدیم.

من آدم خجالتی هستم و جالبش اینجاست که از نظر دوستام اصلا خجالتی نیستم. اما شروع صحبت با دیگران برام خیلی کار مشکلیه. و الان دوباره نیاز به شروع دوستی های عمیق دارم، مشکل اینجاست هیچوقت نفهمیدم دوستای خوبم رو چجوری پیدا کردم. توی سه سالی که اینجا هستم دوستایی پیدا کردم اما سرانجام همه شون دوری شد دوباره. و البته هیچ دوستی خیلی نزدیک نبوده. انگار کسی نیست دیگه که احساستش مث خودم قوی باشه. 

یادم میاد به یه سری خاطرات کوچیک با دوستای ایرانم. وقتی که با فاطمه روی چمن های کنار دانشکده زیست دراز کشیده بودیم و به درختای کاج نگاه میکردیم. فاطمه زیر لب یه آهنگی میخوند که یادم نیست. آفتاب کم و بیش چشمامو اذیت میکرد و یه نسیم ملایم هم میومد.

یا وقتی که واسه اولین بار وارد کارگاه موسیقی دانشگاه شدم. فاطمه منو برد اونجا. سال بالایی هایی داشتن با پیانو nothing else matters رو میزدن و میخوندن. دقیقا چند روز قبلش میم اومده بود شهر غریب پیشم و تو ماشینش همین آهنگو گذاشته بود.

یا وقتی که با سین کله سحر سر بالایی خوابگاه تا دانشکده رو پیاده میرفتیم و سین میگفت ببین ما چقدر بدبختیم که این بهترین دوران زندگیمونه! منم واسش با صدایی که مث همیشه بخاطر سرماخوردگی شدیدا گرفته بود ادای داریوش رو درمیوردم و میخوندم "سراب رد پای تو؛ کجای قصه پیدا شد..."

زندگی با آدمایی که کنارتن رنگ میگیره. الان زندگیم سبز و آبی کمرنگه گاهی هم گلبهی. باز اینم خوبه. تا یکی دوسال پیش خاکستری مطلق بود. ولی نیاز به رنگ بیشتر دارم. الان که با دلتنگی، با تغییر مکان دائمی، با نبودن بوی کوچه های تهران کنار اومدم، آماده ام که دوستای خوب پیدا کنم. آماده ام که دوباره خودم باشم و نترسم از اینکه قضاوت بشم. دیگه کنار میام اگه کسی منو یه آدم لِیم یا بد یا هرچیزی ببینه.

اومدیم سانفرانسیسکو و تا دوماه دیگه اینجاییم. دلم واسه شلوغی و سروصدای منهتن خیلی تنگ شده. خیلی کارا هست که میخوام انجام بدم. و تنهایی انگیزه ام رو کم میکنه.

  • نارنگیس

دارم پیدا میشم.

دو سال و نیم از آخرین باری که مامان بابا و آجی رو دیدم میگذره. هنوز بوی بغل مامان رو یادمه. یادمه که بابا که وقتی از بیرون میاد سوییچشو کجا میذاره. میدونم اگه بازم پیش گلمان باشم میاد شالامو بی اجازه از کمدم برمیداره. تموم جزییات هنوز همراهمن. اما دیگه زندگشیون نمیکنم. خاطرات معمولی یا حتی خوب باهاشون به خاطرات غمگین تبدیل شدن. سال اول هر روز خاطراتو زندگی کردم. هر روز توی راه دانشگاه هوای تمیز ویرجینیا رو نفس میکشیدم و یاد هوای کثیف تهران بغض به گلوم میورد. سوار دوچرخه ام که میشدم یاد دوچرخه سواری توی خیابون چمران شیراز هر رکابو زجر آور میکرد.

کم کم نیمه ی راست مغزم رو فلج کردم که دیگه هیچی حس نکنم. افسردگی و پوچی روزمرگیمو پر کرد.

این چند ماه گذشته تظاهر کردم که حس میکنم. به درختا نگاه میکردم و به خودم میگفتم یادته درختا قبلا چقدر قشنگ بودن؟ چرا الان قشنگ نیستن؟ انقدر زل میزدم به شاخ و برگشون تا شاید حسی فعال شه، شاید یکم قشنگی ببینم. ولی نمیشد. داشتم زور میزدم واسه قشنگی دیدن. واسه حس کردن اطرافم. نمیشد.

الان بعد دو سال و نیم همون حسا دارن دوباره میان. توی راه دانشگاه از مسیر لذت میبرم. توی رفتارم با آدما میتونم خودمو بروز بدم. دوباره بشقاب غذامو تزئین میکنم.

دارم پیدا میشم.

  • نارنگیس

دوم راهنمایی که بودم یه راننده سرویس داشتیم که گردشگری میخوند. خیلی آقای باحالی بود. برامون مسابقه اطلاعات عمومی درست میکرد توی راه، برامون هدیه های کوچولو و صنایع دستی می‌اورد.

از قرار معلوم من دوتا خاطره خیلی بلد با این راننده سرویس دارم.

-بهار بود و زادگاه هم پر از گل و بوی خوب و اصلا یه حال خوبی. نزدیک خونه ی یکی از بچه ها یه باغ بود که پایین تر از سطح خیابون بود و به صورت متراکم پر از بوته ی گل محمدی بود. من هم که بسیار جو گیر بودم گفتم نگهداره و پریدم میون گل ها و کلی گل چیدم برای همه! وسط راه که داشتم با گل محمدی هام دسته گل درست میکردم متوجه شدم که روی فرم مدرسه ام پر شده از کلی حشره ی ریز سبز، یکم که دقت کردم همه جا بودن! توی موهام، روی بقیه ی بچه ها، کل ماشین... همه جا! در همون حال فقط جیغ میزدم و سعی میکردم خودم رو بتکونم. راننده سرویس نگه داشت کنار خیابون و ما ۴ تا دختر فقط جیغ میزدیم و خودمون رو میتکوندیم و انگار داشتیم خود زنی میکردیم:))) مردم هم هاج و واج خیره!

-اون دوران سن بلوغم بود و کارای عجیب غریب زیاد میکردم و خب دردسر هم توی مدرسه زیاد میساختم. یه بار که زود تر از همه سوار ماشین شده بودم و داشتم گریه میکردم راننده سرویس برگشت گفت "نارنگیس کی اینجوری گریه ات انداخته بگو که برم پدرش رو در بیارم!" من همونجا یه کراش خیلی بزرگ روی راننده سردیس زدم و با خودم غصه خوردم که چرا زن داره:))) خب خوشتیپ و جوون هم بود!

 

  • ۱ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۰
  • نارنگیس

دیشب کلی با ر نون حرف زدم. میگفت "من همیشه دنبال این بودم که به یه تهی برسم؛ کلی عذاب بکشم که حتما یه چیزی رو به دست بیارم. بعد که به دستش میوردم میفهمیدم اصلا اونقدرا هم داشتنش مهم نبوده. این باعث میشد از زندگی ناامید بشم. اما الان میدونم موفقیت توی اینه که توی روتین زندگی خوشهال باشم و رشد کنم".

توی این اندک ماه اخیر با زندگیم خوشهال بودم‌. و فکر میکنم اینکه با وجود تموم دغدغه ها حس خوبی نسبت به زندگی داشتم خودش یعنی اینکه احتمالا توی مسیر درستی هستم.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۱۹
  • نارنگیس

به واتس اپم پیام داده بود. حوصله‌ی جواب دادن نداشتم. حدود ۵ دقیقه بعد زنگ زد. چند ماه می‌گذرد که از دوست‌پسرش جدا شده اما هنوز با خودش درگیر است. دوستانم هر موقع به جواب های رک نیاز دارند با من حرف میزنند. من باور دارم باید حقیقت را دانست. حتی اگر می‌خواهی راه بد را انتخاب کنی باید آگاهانه انتخابش کنی. باید آگاهانه خطا کرد. 

-چرا برنگشت؟

+خب تو برمیگشتی.

-من برگشتم ولی اون گفت نمیتونه.

+پس دوستت نداشته.

-گفت دوستم داره ولی نمیتونه باهام باشه.

+خب حتما توی رابطه بودن با تو سخته.

-مگه چجوریه؟

+نمیدونم من تاحالا باهات توی رابطه نبودم. ولی حتما استاندارد های یه رابطه سالم رو نداری. شایدم اون نداشته.

به او گفتم باید با یک روانشناس صحبت کند. چون این عادی نیست که بعد از این همه زمان به رابطه ای فکر کند که خیلی هم عمیق نبوده. هرچند وقتی آدم احساسی را برای اولین بار تجربه کند تا مدت ها خیلی درگیرش می‌شود. اما این دیگر به احساس ربطی نداشت. داشت؟ چرا برنگشت؟

رومنس چیز عجیبی است. در وجود انسان حل می‌شود. شاید هم انسان در رومنس حل می‌شود. اما همیشه سخت است. انسان همیشه قسمت عظیمی از وجودش دارد اذیت می‌شود. شاید هم من اینطور فکر می‌کنم. شاید بیمارم. ولی همیشه درگیریم. نیستیم؟ همیشه یک چیزی هست که داریم برایش می‌جنگیم. حتی برای خوشهال ماندن! جنگیدن برای خوشهال ماندن!

کمکم کن. من به کمکت نیاز دارم.

  • ۲ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۱۱
  • نارنگیس

آقای ک عزیز از تاثیرگذار ترین های زندگی من است. معلم ریاضی دوران دبیرستانم. اگر الآن رشته ی فعلی ام را می‌خوانم بخاطر آقای ک است.

یکی از حرف هایش این بود که اگر تو تمام تلاشت را کردی شانس با تو یار می‌شود. اما اگر تمام تلاشت را نکردی قطعا بدشانس خواهی بود یا حداقل خوش‌شانس نخواهی بود. این حرف در اعماق وجود من رسوخ کرد. تبدیل به باور شد.‌ شاید برای خیلی ها صدق نکند... اما برای من می‌کند. چون ایمانش دارم.

امروز هر دو را همزمان تجربه کردم. خوش‌شانسی برای کاری که در آن تمام تلاشم را کرده بودم‌ و بدشانسی برای کاری که تمام توانم را برایش نگذاشته بودم.

یک نتیجه‌ی دیگر هم‌ گرفتم. هیچوقت نباید محدودیت سقف قائل شد. فهمیدم که هنوز قابلیت های خودم را بلد نیستم. فکر کنم‌ همه مان اینطور هستیم. خیلی بیشتر از تصورمان توانایی داریم.

  • ۱ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۲
  • نارنگیس

از کمپینگ برمی‌گشتیم. سامان داشت من را خانه می‌رساند. حرف می‌زدیم. گفتم"به تو حسودی ام میشود. تو خیلی از سنت جلو تر هستی. خیلی زود یاد گرفتی چطور پول دربیاوری. راز موفقیتت را به من هم بگو!". گفت"اولا که رازی نیست فقط هیچوقت کوتاه نیامدم، ثانیا که تو هم خیلی از هم‌سن‌هایت جلوتر هستی"

همینطور که در لج افتاده بودم که بگویم اصلا هم از همسن هایم جلوتر نیستم و سند و مدرک بیاورم که خیلی خام و بی‌تجربه هستم، گفت "در حداقل ترین مثالی که می‌توانم بزنم تو می‌دانی به چه چیزی علاقه داری، راهت را پیدا کرده ای! در این کشور کوفتی کسی به این زودی ها راهش را پیدا نمی‌کند.تو می‌دانی چه می‌خواهی! همین تو را چند سال جلو‌ می‌اندازد!"

این را که گفت نگاهم کمی به خودم بهتر شد. امیدوارتر شدم انگار.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.