اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۶ مطلب با موضوع «میم-گاف» ثبت شده است

دستم از زندگی قطعه.

دلم میخواد تنها باشم. دلم میخواد واسه یه لحظه خودمو ببینم. گاهی یهو وسط شلوغی خیابون، توی پارتی، وسط کتابخونه طعم وجودمو حس میکنم. یهو همون بویی که زندگی از چارسالگیم داشت رو حس میکنم. اون تنهایی شیرینی که یکمی هم تلخ بود رو تجربه میکنم. فقط چند ثانیه ست. ولی وقتی میاد شبیه نور ته تونله.

میخوام تنها شم توی خونه بلند بلند گریه کنم. همیشه میم هست. هیچوقت نمیتونم تنها باشم. چند روزه با میم حرف نمیزنم. آخرین دعوامون که اصلا هم جدی نبود تحملم رو از دست دادم. انگار یهو قلبم خالی شد. حتی ازش ناراحت و دلگیر یا حته دلشکسته هم نیستم. فقط خستم. انگار بابا راست میگفت که هیچوقت نمیتونم ازدواج کنم. بعد ۸ سال حس میکنم دیگه به بنبست رسیدیم. از این میترسم که فردا دوباره آشتی کنیم. از خودم حالم به هم میخوره که انقدر ظالمم. اون اینجوری فکر نمیکنه. دنبال فرصت آشتیه. از رفتارش معلومه. چقدر آدم بدی ام.

دلم واسش تنگه. ولی اصلا اندازه دلتنگی های قبلی نیست. میخوام جداشیم. حداقل واسه یه مدت. اما نمیتونم بش بگم. خودم باورم نمیشه که بتونم از میم جدا شم. میترسم پشیمون شم و تصمیم احمقانه باشه. میترسم بهتر از میم کسی نباشه.

بهتر از میم نیست. ولی منو انداخته توی مرداب. نکنه مشکل از خودمه؟ حتما که مشکل دارم. من آدم غیر قابل تحملی ام. گفتم که، از خودم بدم میاد. ولی دیگه کافیه. خستم.

  • نارنگیس

نه فقط به حضور آدما، بلکه بیشتر از اون، به بوی آدما عادت میکنیم. اون اولا باید هر روز عطرش رو بو میکردم. البته سعی کردم فاصله زمانی هر بار رو بیشتر کنم. میترسیدم یه روزی با بو کردن عطر نبودنش یادم بیاد بجای بودنش.

آخرین بار که خرید رفته بودم دی ماه بود. شایدم قبل دی. رفته بودم شهروند به اصرار مامانم. چون حالم خیلی بد بود و مامانم میگفت اینطوری حال و هوام عوض میشه. من از خرید متنفرم. هر بار هم‌ که میرفتم با میم بود. مخصوصا شهروند. اون بار هم نبودنش رو بیشتر حس کردم با رفتن به اونجا.

دیروز واقعا کسل بودم. با خودم فکر میکردم که یهو یادم اومد بیشتر از ۵ ماهه که دارم فرار میکنم از بودن توی هر جایی که گذشته رو یادم بیاره و این باعث میشه گذشته ترسناک تر بشه. مخصوصا الان که از اون محل هم رفتیم و دیگه حتی اون پارک کنار خونه که توش میدویدم هم وجود نداره.

بالاخره رفتم. از کنار اون پارک کنار خونه هم رد شدم. گذشته انقدر دور بود که انگار چیزی یادم نمیومد. شایدم مغزم مقاومت میکرد که چیزی یادش بیاد. دلم نگرفت. وقتی برگشتم خونه هم حس خاصی نداشتم. من اون لطافت احساسم رو کاملا از دست دادم. حس میکنم این اصلا خوب نیست. یعنی چی میگن؟ نه به اون شوری شوری نه به این بی نمکی! انگار هیچی حس نمیکنم. محبت رو درک نمیکنم. انگار اصلا از محبت چندشم میشه. من خیلی اذیت میشدم. راهی نبود انگار. فقط میتونستم چیزی حس نکنم. مسئله زیادی بزرگ بود برام.

ولی من میدونم که همه چیز بهتر میشه وقتی این شرایط تغییر کنه. من درست میشم.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۷
  • نارنگیس

همه چیز خیلی ساده بود. فکر می‌کردم آینده هم قراره ساده باشه. من حتی قیافه ام خیلی ساده تر از الان بود. توی دنیای کوچیکی که واسه خودم ساخته بودم زندگی می‌کردم و دغدغه هام به نظرم خیلی بزرگ میومدن. مثلا باید برنامه ریزی میکردم که چطور بهینه از تعطیلات استفاده کنم، کی از شهر غریب بیام تهران، کی برگردم. اگر آخر هفته رو بجای کتابخونه موندن، با دوستهام وقت بگذرونم بهتره؟ توی امتحان ماکس کلاس بشم خیلی مهمه.

دلتنگ گذشته نیستم. از تغییرات راضی ام. اما بدجور اذیت شدم. هنوز آثار زخم هارو روی روانم میتونم ببینم. هنوز استخونایی که خرد شد کامل ترمیم نشدن. هنوز نفرت و بدبینی کامل از بین نرفته. هنوز دلم باهاش صاف نشده. گاهی فکر میکنم هیچوقت هم درست نمیشه.

زمان گذشته. میدونستم که زمان بگذره همه چیز بهتر میشه و شده. من خیلی تلاش کردم که زود بتونم هضم کنم اتفاقات رو. هنوزم دارم تلاش میکنم. اما ته وجودم هنوز درده. امید دارم درمونش رو توی آینده پیدا کنم. چون اگه پیدا نشه اوضاعم خیلی بهم میریزه. دوست ندارم دوباره همه چیز به هم بریزه.

  • ۲ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۰
  • نارنگیس

یک چیزی است که از آن ناامید هستم. آن هم صبر خودم است. لبریز شده. دیگر تحمل ندارم. او خام است. من نیز خام هستم. هر دو سعی می‌کنیم. خیلی زیاد. اما انگار فایده چندانی ندارد. من کم تحملم. او لجباز است. امولسیون پایدار کننده ندارد، و ما دوتا در یکدیگر حل نمی‌شویم. قبلا محلول بودیم. شاید هم فقط فکر می‌کردم که محلولیم. شاید هم یک محلول فراسیر شده بودیم که با یک ضربه‌ی کوچک ته‌نشین شدیم. حالا آن اضافه ها را نمی‌توان به راحتی از کف ظرف جمع کرد. اصلا حل شدن در یک فرد دیگر بی‌معنی است. باید امولسیون پایدار تشکیل داد. اما ما پایدار کننده نداریم.

تصمیم دارم که مدتی با او حرف نزنم. چون دیگر تحمل ندارم. راستش تحمل این اوضاع برایم سخت است. از طرفی می‌ترسم. اگر حرف نزنیم خیلی کارها می‌کند که به من نخواهد گفت و شاید اگر به مرور اتفاقات را با دلایلشان بفهمم خیلی بهتر است از اینکه یک دفعه بفهمم و آنها را اشتباه بدانم. شاید باید از این تصمیم صرف نظر کنم. شاید حرف نزدن دردی را دوا نمی‌کند. شاید دارم همه چیز را زیادی گنده می‌کنم. شاید الان پایدار کننده وجود نداشته باشد اما اگر کمی شیشه ی مخلوطمان تکان بدهیم اجزا امولسیون ناپایدار در هم فرو بروند و کمی حس پایدار بودن کنیم کافیست در این شرایط. وقتی پایدار کننده وجود ندارد مگر راه دیگری است.

امکان جدا شدن هم نیست. روغن رو نمیتوان به این راحتی از روی آب برداشت.

من خسته شده‌ام.

  • نارنگیس

همه‌چیز دیروز برای من تمام شد. دیشب خواب می‌دیدم که یک فرزند داریم که انگار من مادرش نبودم و من دائما از این می‌ترسیدم که بلایی سر دخترمان بیاید. یادم نیست که آخر بلایی سرش آمد یا نه، اما از یک جایی ناپدید شد. بعد از آن من و میم با یک سگ خیلی وفا دار به سمت کلبه‌ای می‌رفتیم که تاابد همانجا بمانیم. بدون اینکه فرصت کنیم داخل کلبه بشویم میم موبایلش زنگ خورد و بعد برای همیشه من را ترک کرد.

خواب هایم دقیقا چیزهایی هستند که به آنها فکر می‌کنم. راستش دیروز اوج درد بود اما امروز انگار حسی ندارم. البته در عمق وجود یک غمی هست که خیلی دور است دستم به آن نمی‌رسد. نمیخواهم هم که برسد. دیگر دلم تنگ نیست برایش. فقط نمی‌توانم هضم کنم که تا آخر عمرم نمی‌توانم دیگر داشته باشمش. این دردناک ترین اتفاق است. بدون او زندگی‌ام معنایی ندارد. تا امروز برای او جنگیدم، از الان به بعد برای چه بجنگم؟ اصلا شاید زندگی جنگ نیست.

مشکل اینجاست که هنوز کورسوی امیدی وجود دارد. ای کاش هیچ امیدی نبود. امید باعث می‌شود انتظار بکشم که همه‌چیز درست شود و اینطوری بیشتر عذاب می‌کشم.

او اگر برود همه چیز تمام می‌شود و اگر بماند من به خودمان یک فرصت دیگر می‌دهم. حسی به من می‌گوید که می‌رود. 

  • نارنگیس

از احساساتم به او می‌گویم. از احساساتی که درمورد او هستند و البته خوب نیستند.

این جالب است که فردی آنقدر می‌تواند خوب باشد که احساس بدی که راجع به او داری بشنود و کمکت کند که آن را در خود حل کنی. این قضیه به شعور و درک عجیبش برمی‌گردد. البته در اینکه من را بیش از حد دوست دارد شکی نیست.

با او حرف می‌زنم و هر حس گندی که این روز ها باعث اندوهم شده را بیرون می‌ریزم. به او می‌گویم که چه شد که دیشب قبل از خواب نمی‌توانستم گریه‌ام را تمام کنم. و چطور تمام این افسردگی و غم از خود او منشا میگیرد. او من را تیمار می‌کند و بر زخمم مرحم میگذارد. من سریع خوب می‌شوم.

با تمام بدبختی ها و سختی هایی که تجربه می‌کنم، احساس خوشبختی دارم. آن‌ هم بخاطر وجود میم است. او بهترین انسان دنیا برای من است و او تنها کسی است که خدارا شکر می‌کند از اینکه من در زندگی‌اش هستم. 

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.