دستم از زندگی قطعه.
دلم میخواد تنها باشم. دلم میخواد واسه یه لحظه خودمو ببینم. گاهی یهو وسط شلوغی خیابون، توی پارتی، وسط کتابخونه طعم وجودمو حس میکنم. یهو همون بویی که زندگی از چارسالگیم داشت رو حس میکنم. اون تنهایی شیرینی که یکمی هم تلخ بود رو تجربه میکنم. فقط چند ثانیه ست. ولی وقتی میاد شبیه نور ته تونله.
میخوام تنها شم توی خونه بلند بلند گریه کنم. همیشه میم هست. هیچوقت نمیتونم تنها باشم. چند روزه با میم حرف نمیزنم. آخرین دعوامون که اصلا هم جدی نبود تحملم رو از دست دادم. انگار یهو قلبم خالی شد. حتی ازش ناراحت و دلگیر یا حته دلشکسته هم نیستم. فقط خستم. انگار بابا راست میگفت که هیچوقت نمیتونم ازدواج کنم. بعد ۸ سال حس میکنم دیگه به بنبست رسیدیم. از این میترسم که فردا دوباره آشتی کنیم. از خودم حالم به هم میخوره که انقدر ظالمم. اون اینجوری فکر نمیکنه. دنبال فرصت آشتیه. از رفتارش معلومه. چقدر آدم بدی ام.
دلم واسش تنگه. ولی اصلا اندازه دلتنگی های قبلی نیست. میخوام جداشیم. حداقل واسه یه مدت. اما نمیتونم بش بگم. خودم باورم نمیشه که بتونم از میم جدا شم. میترسم پشیمون شم و تصمیم احمقانه باشه. میترسم بهتر از میم کسی نباشه.
بهتر از میم نیست. ولی منو انداخته توی مرداب. نکنه مشکل از خودمه؟ حتما که مشکل دارم. من آدم غیر قابل تحملی ام. گفتم که، از خودم بدم میاد. ولی دیگه کافیه. خستم.
- ۰ نظر
- ۲۷ دی ۰۲ ، ۱۰:۴۵