من چیکار کنم با این همه دلتنگی. من عین آدمی ام که داره میمیره. الان شاید تازه میفهمم مردن چقدر تلخه، چقدر وابستگیم به دنیا زیاده. من هنوز هیچی ندارم. من توی این دنیا هیچی جز خانواده ام ندارم. دوستای زیادی ندارم، کار ندارم، یه ساله که همون دانشگاه رو هم نداشتم، من از دار دنیا فقط یه خانواده دارم. یه مامان، یه بابا، و یه خواهر. من چطور ترک کنم این تمام هرچیزی که از دنیا دارم. وای نه:(((((((((
من تازه دوباره بهشون عادت کرده بودم. من یاد بچگیام میفتم. یاد تموم مسفرتامون. یاد این میفتم چجوری با ماشینمون کل ایران رو چارتایی باهم گشتیم. یادم میاد چقدر ایران رو دوست دارم چقدر این مردم رو دوست دارم چقدر از همه بیشتر به من شبیهن. یاد شهرای سبز شمال میفتم. یاد شیراز، اصفهان، تبربز، مشهد، ارومیه، کرمان، اهواز، بندرعباس، و تمام بقیه ی شهرهایی که باهم گشتیم میفتم.
مامانی، من جوجه ی توام. من بدون تو از سرمای زمستون میمیرم. مامانی من وقتی استرس بگیرم کسی جز تو نمیتونه منو آروم کنه. حالا بدون تو چیکار کنم؟؟ من گنجشک توام. گنجشکت بدون تو میمیره.
- ۰ نظر
- ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۶