اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میم گاف» ثبت شده است

امروز روی تخت دراز کشیده بودم. نون جیم به اتاقم آمده بود که یکی از بارانی‌هایم را بردارد. لامپ خاموش بود و گفتمش که چراغ را روشن کند. همان لحظه نمی‌دانم چه شد که جرقه‌ای در ذهنم زده شد. با خودم گفتم "نارنگیس الآن دقیقا وقتش است که تمام غم هایت را بیرون بریزی وگرنه دیوانه میشوی". همان لحظه صدایش کردم و در یک جمله اتفاق بد این روزها را شرح دادم و  شروع کردم به گریه کردن.

او بهترین حرف های دنیا را زد. نمیدانم چه شده که این روزها همه بهترین دوست های من می‌شوند. شاید خیلی ترحم برانگیز هستم وقتی چشم ها و دماغم قرمز است. نون دلم را کمی آرام کرد. او صادق ترین غمخوار من است. این را جدی می‌گویم.

دنیا دارد بد بلایی سرم می‌آورد. اتفاقات فرای توانم هستند. امروز مصمم بودم که خودم را بکشم اما دلم نمی‌آمد با خانواده‌ام این کار را کنم. همچنین نمی‌خواستم کسی من را ضعیف ببیند. امروز جانم به لبم آمد.ای کاش همان دیروز به روانپزشک مراجعه می‌کردم که کارم امروز به اینجا کشیده نمی‌شد. مهم نیست... فردا این کار را می‌کنم.

میم گاف بزرگ ترین دردی که تا به حال در عمرم تجربه کرده‌ام را به جانم انداخته. 

از اولین چیزی که درمورد میم نوشته‌ام هنوز یک ماه نگذشته. اما درهمین یک ماه همه چیز زمین تا آسمان فرق کرده. انتظارش را نداشتم!

  • نارنگیس

 


همینقدر عجیب

انتظار انسان را پیر می‌کند. مخصوصا زمانی که منتظر رحم و مروت از طرف کسی هستی که خیلی نسبت به تو بی‌مهر کرده، آن هم درحالی که برای تو عزیزترین است. احساس می‌کنم دارم پیر می‌شوم. اگر روزی از کاری که با من می‌کند پشیمان هم بشود نمی‌توانم این اتفاق را فراموش کنم. نه اینکه کینه‌ای به دل بگیرم، فقط بر عمق وجودم زخم‌های درحال شکل گیری است که حتی اگر خوب شوند جایشان تاابد می‌ماند.

ر نون می‌گوید انسان نباید رابطه‌ای که آزارش می‌دهد را تحمل کند. راستش را بخواهی به حرفش خیلی فکر کردم، اما این چیزی نیست که در حال حاضر خیلی به اوضاع من ربط داشته باشد. میم گاف ضربه‌ی بزرگی خورده و یک جور هایی حق دارد اگر هیچ مهری در قلبش باقی نماند. شاید حق دارد اگر قلبش از سنگ بشود. اما در این بحبوحه من دارم شکنجه‌ی بدی می‌شوم.

عطرش را که آن روزهای خوب می‌زد را از توی کشو در‌می‌آورم و بو می‌کنم. فقط درد می‌کشم.

  • نارنگیس

مدت هاست از خانه بیرون نرفته‌ام. پری‌روز تصمیم گرفتم در پارک نزدیک خانه پیاده‌روی کنم. کلی با خودم کلنجار رفتم که خودم را راضی کنم که از خانه خارج شوم. همین که پایم را بیرون گذاشتم باران تندی گرفت. در همان ده دقیقه‌ای که قدم زدم حسابی خیس شدم.

امروز همان احساس را دارم. باید از خانه بیرون بروم. از این وضع خسته شده‌ام. باید کمی از این حال خارج شوم. اما از آنجایی که تک و تنها هستم اصلا دل و دماغش را ندارم. همین‌جوری بروی بیرون که چه بشود؟ آدم بیشتر دلش می‌گیرد.

تنها باری که تنهایی قدم زدم و خیلی حس خوبی بود ماه گذشته بود که از جایی به خانه بر‌می‌گشتم. مرکز شهر بودم و تا خانه پول اسنپ خیلی زیاد می‌شد و با این اوضاع کرونا مترو سوار شدن هم‌ منطقی نبود. تصمیم گرفتم تا جایی را پیاده بروم و هرکجا به اتوبان رسیدم اسنپ بگیرم. می‌توانم بگویم بهترین پیاده‌روی عمرم بود. هندزفری‌ام را جا گذاشته بودم و تمام ۱ ساعت را به صدای شهر گوش می‌کردم و با خودم حرف می‌زدم. نظر خودم را درمورد مسائل مختلف می‌پرسیدم. با خودم بحث می‌کردم و گاهی خودم را نفی می‌کردم. گاهی سخنانم را تحسین می‌کردم. شاید بهترین مکالمه‌ی عمرم بود. چون می‌توانستم بدون هیچ گونه رودربایستی خودم باشم. حرف خودم را می‌فهمیدم و نیاز به توضیحات اضافه نبود.

شاید الآن دوباره بتوانم این کار را بکنم.

این که جز میم گاف و خودم هیچ کسی را ندارم غم‌انگیز است.

  • نارنگیس

نقش دیگران در زندگی و اهمیت وجود آن‌ها در مسیر انسان زمانی مشخص می‌شود که راهشان از تو جدا می‌شود. درست جایی که دیگر اهدافتان در یک راستا قرار نمی‌گیرد. این اتفاقی است که برای من و میم گاف افتاده.

در این نقطه از زندگی متوجه شدم که هیچ چیزی برای خودم نمیخواستم و هر هدفی داشتم در راستای اهداف او بود. خودم هیچ ارزشی نداشتم و اگر قرار بود به جایی برسم فقط بخاطر او بود.

وابستگی اتفاق خوش یمنی نیست. الآن که همه چیز عوض شده و داستان او تغییر کرده من گم شده‌ام. من در یک داستانی بودم که دیگر وجود ندارد. حالا به هرطرف که نگاه می‌کنم سیاهی مطلق است. من در داستان بی‌داستانی گم شده ام. بی هدف و سردرگم دور خودم می‌چرخم.

  • نارنگیس

از احساساتم به او می‌گویم. از احساساتی که درمورد او هستند و البته خوب نیستند.

این جالب است که فردی آنقدر می‌تواند خوب باشد که احساس بدی که راجع به او داری بشنود و کمکت کند که آن را در خود حل کنی. این قضیه به شعور و درک عجیبش برمی‌گردد. البته در اینکه من را بیش از حد دوست دارد شکی نیست.

با او حرف می‌زنم و هر حس گندی که این روز ها باعث اندوهم شده را بیرون می‌ریزم. به او می‌گویم که چه شد که دیشب قبل از خواب نمی‌توانستم گریه‌ام را تمام کنم. و چطور تمام این افسردگی و غم از خود او منشا میگیرد. او من را تیمار می‌کند و بر زخمم مرحم میگذارد. من سریع خوب می‌شوم.

با تمام بدبختی ها و سختی هایی که تجربه می‌کنم، احساس خوشبختی دارم. آن‌ هم بخاطر وجود میم است. او بهترین انسان دنیا برای من است و او تنها کسی است که خدارا شکر می‌کند از اینکه من در زندگی‌اش هستم. 

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.