اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با موضوع «روزهای خیلی بد» ثبت شده است

نمیدونم چی میخوام بنویسم. خیلی سرم پره. خجالت میکشم از نوشتن مشکلاتم. مخصوصا اینجا. اما در عین حال وقتی با خودم فکر میکنم که یکی حرفامو میخونه باعث میشه حس کنم شنیده میشم و احساس خوبیه.

پست قبلی درباره ترس از تنهایی در سانفرانسیسکو بود. و این تنهایی گریبانم رو هم گرفت. راستش غرق شدم توی تخیلاتم. دنیا حس واقعی نمیده. انگار خوابم. دلم یه شونه میخواد که سرمو بذارم روش و زار زار گریه کنم. در طول روز سر چیزای بیخود، مث یه صحنه غمگین سریال، یا ریلز اینستاگرام یا اصلا یه فکر یهو اشکام جاری میشه. ولی خیلی سریع خودمو جمع و جور میکنم. خیلی آسیب پذیرم. و این منو از خودم ناامید میکنه. با خودم میگم خیلیا مثل منه شرایطشون. پس چرا هیچکس مث من نمیشه؟

شرایط اینه که از صبح تنهام تا وقتی میم بیاد خونه حول حوش ۷ عصر. میاد و شام میخوریم بعدم سرگرم بازی میشه تا ۹-۱۰. بعدشم دیگه دل و دماغ هیچیو ندارم. میاد میگه چرا حرف نمیزنی بام. آخه چجوری حرف بزنم؟ همین الانم دلم میخواد گریه کنم.

همیشه همینه. من تحمل تعطیلاتو ندارم. باید همیشه دانشگاه باشه. خدایا من چمه آخه؟

به شدت نیاز به کمک دارم. اما حتی توانشو ندارم دیگه دنبال تراپیست بگردم. تراپیست قبلی خیلی بی نظم بود توی وقت دادن. مثلا یهو همون روز کنسل میکرد یا یهو پیام میداد بیا دوساعت دیگه مشاوره. اعصابمو ریخت به هم. منم توپیدم بش. یه جلسه پول داده بودم که کنسل شد و هنوز پس نگرفتم. اصن حوصله ندارم پس بگیرم.

حالم اصلا خوب نیست.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۰
  • نارنگیس

دستم از زندگی قطعه.

دلم میخواد تنها باشم. دلم میخواد واسه یه لحظه خودمو ببینم. گاهی یهو وسط شلوغی خیابون، توی پارتی، وسط کتابخونه طعم وجودمو حس میکنم. یهو همون بویی که زندگی از چارسالگیم داشت رو حس میکنم. اون تنهایی شیرینی که یکمی هم تلخ بود رو تجربه میکنم. فقط چند ثانیه ست. ولی وقتی میاد شبیه نور ته تونله.

میخوام تنها شم توی خونه بلند بلند گریه کنم. همیشه میم هست. هیچوقت نمیتونم تنها باشم. چند روزه با میم حرف نمیزنم. آخرین دعوامون که اصلا هم جدی نبود تحملم رو از دست دادم. انگار یهو قلبم خالی شد. حتی ازش ناراحت و دلگیر یا حته دلشکسته هم نیستم. فقط خستم. انگار بابا راست میگفت که هیچوقت نمیتونم ازدواج کنم. بعد ۸ سال حس میکنم دیگه به بنبست رسیدیم. از این میترسم که فردا دوباره آشتی کنیم. از خودم حالم به هم میخوره که انقدر ظالمم. اون اینجوری فکر نمیکنه. دنبال فرصت آشتیه. از رفتارش معلومه. چقدر آدم بدی ام.

دلم واسش تنگه. ولی اصلا اندازه دلتنگی های قبلی نیست. میخوام جداشیم. حداقل واسه یه مدت. اما نمیتونم بش بگم. خودم باورم نمیشه که بتونم از میم جدا شم. میترسم پشیمون شم و تصمیم احمقانه باشه. میترسم بهتر از میم کسی نباشه.

بهتر از میم نیست. ولی منو انداخته توی مرداب. نکنه مشکل از خودمه؟ حتما که مشکل دارم. من آدم غیر قابل تحملی ام. گفتم که، از خودم بدم میاد. ولی دیگه کافیه. خستم.

  • نارنگیس

من واقعا خسته بودم. نه تنها انرژی نداشتم، بلکه توان روحی ام رو هم از دست داده بودم. دیروز واقعا روز بدی بود. یه امتحان عمومی داشتم که اصلا واسش نخونده بودم و فکر میکردم بشه با تقلب نمره خوب بگیرم اما یه اشتباه احمقانه کردم و این بار تقلب جواب نداد. من عصبانی بود و استرس اینکه نکنه ترم آخر یه درس عمومی رو بیفتم و تمام زندگیم بره رو هوا هم به بیچارگی هام اضافه شد. رفتم نهاد و دوتا درسش رو برداشتم و بدون خوندن مطالبش امتحاناشو دادم. امروز هم شاید دوتا دیگه بهش اضافه کردم. فقط نیفتم این درس مسخره رو.

فکر‌ میکردم که بشه همه کار هارو اینترنتی و غیرحضوری انجام داد. ولی خیلی کار ها هست که بخاطرشون باید از خونه برم بیرون. من با این همه عذاب خارج شدن از خونه نمیدونم چطور قراره کار های بعدی رو انجام بدم. در تلاشم بتونم مخارجم رو تا جای ممکن کاهش بدم. حداقل امیدوارم از ۲-۳هزار دلار بیشتر نشه وگرنه بدبخت میشم.

دیشب ساعت ۱ درحالی که فکر میکردم خیلی بدبختم و داشتم اطلاعات جمع اوری میکردم و تجربه های این و اون رو میخوندم یهو یه چیزی فهمیدم که دنیا رو سرم خراب شد. فکر اینکه "نکنه نشه نکنه نشه نکنههههه این همه زحمت به باد بره" پیچید توی فکرام و دیگه فقط میخواستم بشینم رو زمین بزنم توی سر خودم. دیگه اصلا حال نداشتم رفتم بخوابم. سرمو فشار داده بودم توی تشک و زار میزدم یهو گفتم من باید تا میتونم بجنگم. پاشدم دنبال یه راه حل تا حدودای ۵ فقط گشتم. بعدم مثل همیشه روی میزم از خستگی بیهوش شدم‌.

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۱
  • نارنگیس

آرام نمی‌گرفتم. اصلا انگار آرامش را پس می‌زدم. غم بود. از همه جا غم فوران می‌کرد. غم و دلهره. باید می‌خوابیدم. دراز کشیده بودم. بیتاب بودم و شبیه یک کرم به خود می‌پیچیدم. دستم را روی صورتم گذاشتم و به خودم گفتم "فکر کن لعنتی. به من بگو چته تا بتونم یه راه حل بهت بدم که بهتر بشی." شروع کردم به سرچ کردن در مغزم. "خب چته؟ آها فهمیدم حس میکنی نصف شدی و از نیمه ی دیگرت بیش از ده ها هزار کیلومتر فاصله داری؟" و قسمت دیگری از مغزم شروع به پردازش کرد. بلند شدم و نشستم. دست هایم را روی چشم هایم فشار میدادم. حس میکردم اگر فشارشان ندهم اشک فوران می‌کند، هرچند بهرحال از لابه‌لای انگشتانم نشتی داشت. "درست میشه. من درستش می‌کنم. به من اعتماد کن. بخدا پشیمونت نمیکنم. من از پسش برمیام. من همه ی تلاشم رو برای تو میکنم. فقط باهام همکاری کن. خوب باش تا بتونم عملکرد بهتری داشته باشم. ما همه ی تلاشمون رو میکنیم. به سرنوشت ایمان داشته باش. اگر قرار باشه اتفاق بیفته اتفاق میفته."

دل پیرم... دل شیرم...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۰
  • نارنگیس

صبح بیدار شدم. کمی به دور و برم نگاه کردم. هیچ چیزی یادم نمی‌آمد. آرامش عجیبی داشتم. یک دفعه دیشب برایم تداعی شد. حرفهایی که در ویدیوکال می‌گفتیم. ارتباطی که با آدم‌های آنجا داشت. یادم افتاد من هیچ حقی ندارم. دچار انزوا شده‌ام. از تمام دوستانم دور افتاده‌ام. هر کسی که می‌توانست اطرافم باشد نابود شده. یادم افتاد تمام این بدبختی ۳۱ اکتبر بر سرم آمده. امروز ۲۸ دسامبر است. تقریبا ۲ ماه گذشته. در این دوماه همه چیز از این رو به آن رو شده. زندگی شبیه کابوس است. صبح بیدار شدم. وقتی هیچ چیزی یادم نمی‌آمد زندگی زیبا بود. ۵ ثانیه بعد دوباره کابوس شروع شد.

خوشی خیلی وقته رویش را برگردانده از من. همه چیز بوی اضطراب و غم می‌دهد. حتی خوش گذراندن حالم را خوب نمی‌کند. دلم میخواهد اتفاقات بد بیفتد که شاید جایگزین این همه بدی‌ بشود و من بتوانم کمی از فکر کردن به آن مرخصی بگیرم.

زندگی سیاه است. و من همچنان در جست و جوی یک پرتوی نور در سیاهی مطلق می‌دوم.

  • نارنگیس

می‌گویند انسان بعد از زمین خوردن آدم بهتری می‌شود. من با تمام وجود زمین خوردم. هر چه داشتم انگار از بین رفت. نه هرچه داشتم را، اما بخش عظیمی. آن زمان که داشت اتفاق می‌افتاد تمام زندگی‌ام بود. بعدش دیدم هنوز خیلی چیزها باقی‌مانده برایم. هنوز شاید کورسوی امیدی باقی‌مانده. دارم بلند می‌شوم. یک آدم بهتر، قوی تر، سالم تر... بهتر.

فکر می‌کردم زندگی یعنی سختی کشیدن یعنی عذاب. اما اینطور نباید باشد. اکنون همچنان عذاب می‌کشم، هر چند کمتر از ماه گذشته اما همچنان عذاب می‌شم. اما می‌دانم روزی که کامل از زمین بلند شدم دنیا قرار است خیلی جای بهتری باشد، من قرار است باز هم خیلی فرق داشته باشم.

می‌خواهم بلند شوم. یاد بگیرم زندگی یک مسیر است نه یک انتها، چیزی به نام گذشته یا آینده وجود ندارد، همه اش امروز است. میخواهم همه را رقیب خودم نبینم، حسادت نکنم. میخواهم آرام باشم. تنش را به وجودم راه ندهم. می‌خواهم سالم باشم. دیگر به خودم سخت نگیرم.

آزاد باشم. رها شوم از قید و بند های غیرمنطقی‌. میخواهم خودم باشم... بدون آنکه بترسم یا خجالت بکشم.

دلتنگ هستم:(

I know you will

  • نارنگیس

تصمیم گرفتم به هیچی اهمیت ندم. به هیچی! اصلا کلا نذارم فکری بیاد توی ذهنم. کلا فکر نکنم!

  • نارنگیس

خیلی دوست داشتم که حرفی برای گفتن داشته باشم، موضوعی برای نوشتن، دل خوشی برای شعر خواندن. شب یلدا برایم همیشه دوست داشتنی است. متاسفانه زندگی‌ام بر روال نیست. چه کنم... هیچ چیزی به زبانم یا به دلم نمی‌آید که با کسی درمیان بگذارم.

  • نارنگیس

فقط می‌دونم روی خوش زندگی قرار نیست حالاحالاها خودش رو نشون بده. این روزها غم انگیز ترین روزهای زندگیم هستن.

دوماهه که زندگی بی‌ریخته. دوماهه همه چیز زهرماره. و حالا که میدونم این قضایا حالا حالاها شرشو کم نمیکنه... قلبم از غم مچاله می‌شه.

الان دیگه مسئولیت خیلیا روی دوش منه‌. خیلیا انگار به من امید دارن. انگار خیلیا زندگیشون به من وصله... دیگه نمیتونم خودم رو بکشم.

  • نارنگیس

دوران دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم که همیشه لباس مشکی تنش بود و کمی هم ژولیده بود. حقیقتا هیچگاه او را شاد ندیدیم. تا اینکه یک روز از همسرش گفت که اندک سالی پیش او را از دست داده بود. همکلاسی دانشگاه بودند، ده سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. همسرش سرطان معده می‌گیرد و یک ماه بعدش فوت می‌کند. معلممان از ازدواجش دو فرزند داشت. مهندس شرکت نفت بود اما معلمی هم می‌کرد. می‌گفت همسرم را از دست دادم اما ۱۰ سال با او زندگی داشتم که همه آرزویش را داشتند. می‌گفت رابطه‌مان چیزی کم و کسر نداشت.. کامل بود.

امشب در این تاریکی، درحالی که جایی میان زمین و آسمان گم شده‌ام، جرقه ای در میان افکارم زده شد. شاید این زندگی تحمل این را ندارد که دو انسان زیادی درکنار هم خوشبخت باشند. تعادل خوشی و ناخوشی باید وجود داشته باشد. انگار هرچه طولانی تر خوش باشی ناخوشی سهمگین تر قرار است زمینت بزند.

تا به حال در اطرافتان رابطه‌ای دیده‌اید که کامل و بی نقص باشد؟ من ندیده‌ام. اگر هم باشد انگار این زندگی تحملش را ندارد باید یک جوری خرابش کند.

 

He's Gone

 

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.