اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۱۵ مطلب با موضوع «فکرهایم» ثبت شده است

میخوام فقط وجود داشته باشم. میخوام انقدر فکر نکنم که مغزم از کار بیفته. میخوام یه پرنسس باشم که تنها چیز مهم زندگیش زیبایی باشه، و حتی زحمت همون هم روی دوش خودش نباشه. میخوام شبانه روز مغزمو با پی اس و سوشال مدیا سرگرم کنم که حتی فرصت نکنم بفهمم زمان چجوری میگذره. فقط وجود داشته باشم.

در همین حال میخوام نوبل اقتصاد بگیرم. فیلدز ریاضی بگیرم. اسکار نقش اول  همیشه مال من باشه. میخوام معروف ترین اینفلونسر اینستاگرام باشم. میخوام ایلومیناتی باشم!

میخوام فقط وجود داشته باشم و همزمان ایلومیناتی باشم.

من اگه پادشاه بودم کثافت ترین دوره تاریخ سرزمینم رو رقم میزدم. صبحارو اسکیپ میکردم و روزو با ناهار شروع میکردم. جلسه ی سران کشور شبیه جک میبود. من حتی توی جنگ هایی که خودم شروعشون کرده بودم هم شرکت نمیکردم.

خیلی سردرگمم.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۸
  • نارنگیس

دلم واسه روزایی که بلاگ شلوغ بود تنگ شده. اون موقع هایی که مینوشتم و کلی دوست پیدا میکردم و حرف میزدیم.

من آدم خجالتی هستم و جالبش اینجاست که از نظر دوستام اصلا خجالتی نیستم. اما شروع صحبت با دیگران برام خیلی کار مشکلیه. و الان دوباره نیاز به شروع دوستی های عمیق دارم، مشکل اینجاست هیچوقت نفهمیدم دوستای خوبم رو چجوری پیدا کردم. توی سه سالی که اینجا هستم دوستایی پیدا کردم اما سرانجام همه شون دوری شد دوباره. و البته هیچ دوستی خیلی نزدیک نبوده. انگار کسی نیست دیگه که احساستش مث خودم قوی باشه. 

یادم میاد به یه سری خاطرات کوچیک با دوستای ایرانم. وقتی که با فاطمه روی چمن های کنار دانشکده زیست دراز کشیده بودیم و به درختای کاج نگاه میکردیم. فاطمه زیر لب یه آهنگی میخوند که یادم نیست. آفتاب کم و بیش چشمامو اذیت میکرد و یه نسیم ملایم هم میومد.

یا وقتی که واسه اولین بار وارد کارگاه موسیقی دانشگاه شدم. فاطمه منو برد اونجا. سال بالایی هایی داشتن با پیانو nothing else matters رو میزدن و میخوندن. دقیقا چند روز قبلش میم اومده بود شهر غریب پیشم و تو ماشینش همین آهنگو گذاشته بود.

یا وقتی که با سین کله سحر سر بالایی خوابگاه تا دانشکده رو پیاده میرفتیم و سین میگفت ببین ما چقدر بدبختیم که این بهترین دوران زندگیمونه! منم واسش با صدایی که مث همیشه بخاطر سرماخوردگی شدیدا گرفته بود ادای داریوش رو درمیوردم و میخوندم "سراب رد پای تو؛ کجای قصه پیدا شد..."

زندگی با آدمایی که کنارتن رنگ میگیره. الان زندگیم سبز و آبی کمرنگه گاهی هم گلبهی. باز اینم خوبه. تا یکی دوسال پیش خاکستری مطلق بود. ولی نیاز به رنگ بیشتر دارم. الان که با دلتنگی، با تغییر مکان دائمی، با نبودن بوی کوچه های تهران کنار اومدم، آماده ام که دوستای خوب پیدا کنم. آماده ام که دوباره خودم باشم و نترسم از اینکه قضاوت بشم. دیگه کنار میام اگه کسی منو یه آدم لِیم یا بد یا هرچیزی ببینه.

اومدیم سانفرانسیسکو و تا دوماه دیگه اینجاییم. دلم واسه شلوغی و سروصدای منهتن خیلی تنگ شده. خیلی کارا هست که میخوام انجام بدم. و تنهایی انگیزه ام رو کم میکنه.

  • نارنگیس

دارم پیدا میشم.

دو سال و نیم از آخرین باری که مامان بابا و آجی رو دیدم میگذره. هنوز بوی بغل مامان رو یادمه. یادمه که بابا که وقتی از بیرون میاد سوییچشو کجا میذاره. میدونم اگه بازم پیش گلمان باشم میاد شالامو بی اجازه از کمدم برمیداره. تموم جزییات هنوز همراهمن. اما دیگه زندگشیون نمیکنم. خاطرات معمولی یا حتی خوب باهاشون به خاطرات غمگین تبدیل شدن. سال اول هر روز خاطراتو زندگی کردم. هر روز توی راه دانشگاه هوای تمیز ویرجینیا رو نفس میکشیدم و یاد هوای کثیف تهران بغض به گلوم میورد. سوار دوچرخه ام که میشدم یاد دوچرخه سواری توی خیابون چمران شیراز هر رکابو زجر آور میکرد.

کم کم نیمه ی راست مغزم رو فلج کردم که دیگه هیچی حس نکنم. افسردگی و پوچی روزمرگیمو پر کرد.

این چند ماه گذشته تظاهر کردم که حس میکنم. به درختا نگاه میکردم و به خودم میگفتم یادته درختا قبلا چقدر قشنگ بودن؟ چرا الان قشنگ نیستن؟ انقدر زل میزدم به شاخ و برگشون تا شاید حسی فعال شه، شاید یکم قشنگی ببینم. ولی نمیشد. داشتم زور میزدم واسه قشنگی دیدن. واسه حس کردن اطرافم. نمیشد.

الان بعد دو سال و نیم همون حسا دارن دوباره میان. توی راه دانشگاه از مسیر لذت میبرم. توی رفتارم با آدما میتونم خودمو بروز بدم. دوباره بشقاب غذامو تزئین میکنم.

دارم پیدا میشم.

  • نارنگیس

اگر دنیا اینطور باشد که انسان ها در طول دوره‌ی زندگی شان به طور عادلانه از فرصت های مختلف برخوردا نمی‌شوند که البته فکر می‌کنم اینطور است، آنوقت هیچ چیزی عادلانه نیست.

اخیرا خیلی کم از خانه بیرون می‌روم، و هربار که بیرون می‌روم دیدن آن حجم از فقر من را متعجب می‌کند. نه اینکه بگویم خیلی آدمی هستم که دلسوز و انسان‌دوست هستم، اما واقعا دو سوال برایم حل نمی‌شود. یک اینکه چرا باید انقدر فرصت ها ناعادلانه بین انسان ها توزیع شود؟ و دوم آنکه چگونه ما انسان ها انقدر به دیدن فقر عادت کرده ایم؟ و یک سوال دیگر هم وجود دارد... میشود راه‌ حلی پیدا کرد؟؟؟

دیدن فقر، دیدن اینکه انسان ها انقدر از انسانیت و حقیقت فاصله گرفته‌اند، و دیدن اینکه این جزئی از زندگی خودم‌ هم هست... اینها واقعا من را آزار می‌دهند.

قبلا یک سری توضیحات و تفاسیر داشتم که دنیا عادلانه است. اما الآن شک دارم‌ که آن تفاسیر واقعا درست باشند. انگار آدم میخواهد با این توجیح ها خودش را آرام کند.

آیا واقعا نظریات داروین درمورد ما هم صدق می‌کند؟ انتخاب طبیعی از میان انسان ها هم انتخاب می‌کند؟ (از لحاظ توزیع فرصت!)

  • نارنگیس

کوهنوردی برایم سخت بود مخصوصا آن اول هایش که به سختی با ترس از ارتفاعم کنار می‌آمدم. گاهی انقدر می‌ترسیدم‌ که حس می‌کردم نمی‌توانم زانوهایم را حس کنم، فقط دلم‌ می‌خواست همانجایی که هستم بنشیم و چهارچنگولی سنگ ها را بچسبم و در همان حال گریه کنم.

اولین بار که به قله ای صعود کردم بعد از آن حس معرکه‌ی دیوانه کننده به این فکر می‌کردم‌ که اگر از این بالا خودم را به پایین پرت کنم چه می‌شود، به کدام صخره ها برخورد میکنم، از کدام ناحیه مجروح می‌شوم، می‌میرم یا فقط فلج‌ می‌شوم‌ و تا آخر عمر زجر می‌کشم. حین همین افکار از کوه پایین می‌آمدم. بار ها دلم‌ میخواست تسلیم شوم اما نه راه پس داشتم نه راه پیش. باید می‌رفتم که برسم.

بعد از اتمام کوهنوردی همیشه یک آدم دیگر هستم! آن همه رنجی که کشیده‌ام را ستایش می‌کنم. و باز هم دلم میخواهد تکرارش کنم.

  • نارنگیس

فکری وجود نداشت زمانی که در رویا زندگی می‌کردم. اقرار می‌کنم که خواب شیرینی بود. زندگی کردن در توهم خوش می‌گذرد. اما به هنگام بیداری همه چیز وارونه می‌شود. در رویا میتوانی پرواز کنی حتی، اما در بیداری گرانش به شدت پای بر جاست، و البته چون که در خواب عادت داشتی به بی وزنی، در زمان بیداری آن جاذبه ی سیاره چنان غریب می‌نماید که انگار از پلوتو به مشتری سفر کرده ای؛ در خاک فرو می‌روی و توانایی حرکتت را از دست می‌دهی. یکباره به افلیجی تبدیل می‌شوی که انگار مادرزاد تحرکی را تجربه نکرده.

  • نارنگیس

در خیلی شرایط یک سری کارهای شادی‌بخش اثری مثل مخدر بر ذهن انسان دارند. آتش بازی و غذا خوردن با دوستانم من را به معنای واقعی "های" می‌کنند! از آثار الکل بر مغز خوانده‌ام که چون در عملکرد قسمت پیشانی مغز اخلال ایجاد می‌کند باعث می‌شود انسان بتواند کارهایی را انجام دهد که در حالت معمولی از انجامشان خجالت می‌کشد. و اینکه اندورفین حاصل از خوردن همبرگر هم بتواند همچین کاری با مغز بکند اتفاق عجیبی است. میم گاف امشب می‌گفت صدای قشنگی داری. من حتی یک بار جلوی او آواز نخوانده‌ام. چون برایم خجالت آور است. می‌پرسی چرا؟ چون در نوجوانی از خواندن لذت می‌بردم و خیلی اوقات با سرکوب و مسخره کردن دوستانم مواجه می‌شدم!

سال دوم دانشگاه دور آتش جمع شده بودیم و یک همبرگر درست و حسابی هم قبلش خورده بودیم. فضای خوبی بود اما یک چیزی کم بود آن هم موسیقی بود. همان لحظه شروع کردم به خواندن... چند تا آهنگ از هایده خواندم و یک آهنگ غمگین از مرجان، به علاوه آهنگ بعد از گسستن ها فردا تو می‌آیی! حین خواندن فقط لذت می‌بردم از صدای خودم. فکر می‌کردم چه صدای خوبی داشتم و یادم رفته بود. یادم افتاد خواندن چقدر حس خوبی دارد. و اینکه دیگران از خواندنم لذت می‌بردند... آنش از همه عجیب تر بود. 

اگر سرنوشت یاری کند یک بار برای او هم می‌خوانم.

یه روز اگه دستای من با دستای تو یار بشه

  • نارنگیس

بعد از کنکور یک‌ وبلاگ در میهن‌بلاگ داشتم و هر اتفاقی که می‌افتاد را می‌نوشتم، در پست های رمز دار و فقط برای خودم‌. از قرار معلوم روزهای سختی بودند. جریان انتخاب رشته‌ی من و رفتن به شهر غریب ماجرای پیچیده‌ای بود و یادم هست آن روز ها هم درست مثل همین روزها از سخت ترین های عمرم بودند.

یک سال در آن وبلاگ نوشتم. از عجیب ترین اتفاق های عمرم. اولین تجربه‌هایم از خیلی چیزها. از اولین بار که مسئولیت همه چیز تنها و تنها بر گردن خودم بود، از آن روز ها که از عین استقلال به اوج وابستگی رسیدم. از اولین عشق زندگی‌ام نوشتم، از اینکه چقدر عجیب بود زندگی آن گونه...

وقتی فهمیدم که قرار است میهن بلاگ کلا نیست شود جا خوردم. اول تصمیم گرفتم تمام مطالبم را جای دیگری ثبت کنم. شروع کردم به خواندن. از آن روز های اوج هیجان و شروع دهه‌ی بیست زندگی.عجیب بود. دور بود. انگار یک انسان دیگر بود که آن چیزها را نوشته بود. احساس کردم پیر شده‌ام. دیدم چقدر اشتباه زیاد کرده ام. چقدر مسیر زندگی را نابلد بوده ام. هرچه بیشتر خواندم بیشتر غصه خوردم، باوجود اینکه خیلی از قصه ها شیرین بودند اما یادآوری گذشته با آن جزئیات کاملا تلخ بود.

تصمیم گرفتم رهایش کنم که از بین برود. بگذارم گذشته دربگذرد. همانجا بماند. راهی برای مرورش باقی نماند. هرچه را که باید یادم می‌مانده را مغزم با حلاجی هایش نگه داشته، حالا دلیلی ندارد که با جزئیات روحم را سوهان بکشم.

نارنگیس ۱۹-۲۰ ساله... چقدر دختر عجیبی بودی. چقدر خام بودی، چقدر نوب بودی! میگذارم در همان سال ها بمانی... نمی‌خواهم هیکلت را بر آسفالت زمان بکشم و زجر کشت کنم. آرام رها شو و دچار یک مرگ آسان شو.

  • نارنگیس

تصمیم گرفتم به هیچی اهمیت ندم. به هیچی! اصلا کلا نذارم فکری بیاد توی ذهنم. کلا فکر نکنم!

  • نارنگیس

دوران دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم که همیشه لباس مشکی تنش بود و کمی هم ژولیده بود. حقیقتا هیچگاه او را شاد ندیدیم. تا اینکه یک روز از همسرش گفت که اندک سالی پیش او را از دست داده بود. همکلاسی دانشگاه بودند، ده سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. همسرش سرطان معده می‌گیرد و یک ماه بعدش فوت می‌کند. معلممان از ازدواجش دو فرزند داشت. مهندس شرکت نفت بود اما معلمی هم می‌کرد. می‌گفت همسرم را از دست دادم اما ۱۰ سال با او زندگی داشتم که همه آرزویش را داشتند. می‌گفت رابطه‌مان چیزی کم و کسر نداشت.. کامل بود.

امشب در این تاریکی، درحالی که جایی میان زمین و آسمان گم شده‌ام، جرقه ای در میان افکارم زده شد. شاید این زندگی تحمل این را ندارد که دو انسان زیادی درکنار هم خوشبخت باشند. تعادل خوشی و ناخوشی باید وجود داشته باشد. انگار هرچه طولانی تر خوش باشی ناخوشی سهمگین تر قرار است زمینت بزند.

تا به حال در اطرافتان رابطه‌ای دیده‌اید که کامل و بی نقص باشد؟ من ندیده‌ام. اگر هم باشد انگار این زندگی تحملش را ندارد باید یک جوری خرابش کند.

 

He's Gone

 

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.