اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

وقتی که اومدم آمریکا، ریسرچ سنتر بهم یه لپتاپ جدید داد و یکی از منافعش برام این بود که من از تموم چیزهایی که به ایران ربط داشت جدا میشدم. به طور واضح تر، عکس ها و آهنگ هایی که طی چند سال دانشگاه توی لپتاپم تلنبار شده بودن.

امروز خونه رو تمیز میکردم و لپتاپ قدیمیم به چشمم خورد. توی دوسال اخیر که توی ایران بودم تغییرات بدنم رو در اثر ورزش ثبت میکردم و خواستم بدونم چقدر چاق شدم توی این چهار ماه که اینجام. آدم توی عکس هارو میشناختم، خودم بودم، ولی بینهایت با امروز فرق داشتم. فاز ذهنم کلا یه چیز دیگه بود.

دلم واسه مامانم خیلی گرفت. یادم اومد میم که رفته بود چند ماهی از ایران، وقتی باهاش حرف میزدم کاملا واضح تغییراتش رو درک میکردم و این قضیه خیلی آزارم میداد. انگار ازش جدا افتاده بودم. لابد مامانمم وقتی تغییراتم رو میبینه حس میکنه فاصله بینمون داره زیاد و زیاد تر میشه، و جای غمگین ماجرا اینه که این قضیه حقیقت داره. انگار واقعا داریم دور تر میشیم. دلم برای مامان میمیره. دلم برای بابا هم خیلی میسوزه.

و نکته‌ی دیگه درمورد عکس ها این بود که متوجه شدم چقدر امکاناتم تغییر کرده. قبل از اینکه بیام آمریکا حدود یک ماه توی کشوری بودم که ویزا گرفتم. واسه همین تغییرات ایران و آمریکا به چشمم نمیومد. حس میکردم فرق چندانی بین کیفیت زندگیم توی ایران و آمریکا وجود نداره. اما الان که به عکس های توی ایرانم نگاه میکردم کاملا میشد فهمید که درجه‌ی زندگیم با اون زمان فرق داره. از قضا این قضیه هم باعث شد دلم خیلی بگیره. کیفیت بهتر زندگی رو میخوام چیکار وقتی خانواده‌ام هنوز ایرانن.

موصوع آخر هم اینکه، بله... چاق شدم. اعصابمم بهم ریخت!

  • نارنگیس

سه سال پیش اینا، تابستون، وقتی که دور از خونه بودم، و در محیط چندان تمیزی نبودم، یک اسهال باکتریایی میگیرم که بیشتر از یک ماه زندگیمو نابود میکنه. از تب و بیحالی و آزار اسهال که بگذریم، میرسیم به عوارض آنتی بیوتیک ها. برای این بیماری مزمن (!). فکر کنم سه سری آنتی بیوتیک خوردم هر سری هم قوی تر و به مرحله درمان میرسیدم  اما هر بار این اسهال شدید تر و پیگیرتر بازمیگشت.آنتی بیوتیک به من چنان ضعفی میداد که من هر روز به اندازه ۱۰ مرد جنگی غذا میخوردم ولی غذا که تموم میشد من هنوز دل ضعفه داشتم. بهرحال یادم نیست چجوری ولی بالاخره خوب شدم.

همون سال پاییزش من توی خوابگاه به یکی از طولانی ترین سرماخوردگی های عمرم دچار شدم که هرکاری میکردم خوب نمیشد. شاید دلیلش این بود که تابشتونش به دلیل مریضی و ازدیاد آنتی‌بیوتیک سیستم ایمینی بدنم کلی داغون شده بود. این سرما خوردگیم نصف ترم تحصیلی طول کشید و اون وسط مسطا من ۱۰ بار تب و لرز کردم و تا پای مرگ رفتم!

اون داستان ضعیف شدن سیستم ایمنی‌ام بخاطر دارو به من درس داد که تاجایی که میتونم دارو نخورم و توی دوسال اخیر به ندرت قرص و دارویی مصرف کردم.

این چند روزه سرفه امونم رو بریده بود. گلوم چرک کرده بود و من دکتر نرفتم. چرک گلوم زود خوب شد خودش ولی وااای سرفه. حقیقتا میتونم برم از داروخونه شربت سرفه بگیرم چون نسخه نمیخواد ولی ابتدا عسل و نشاسته سفارش دادم و الان هربار سرفه هام میخواد شروع بشه من سریع یه چایی لیمو عسل یا یه فرنی با عسل واسه خودم درست میکنم و کلی گلوم آروم میشه.

من فقط الان نمیدونم با درد فک و لثه ام چیکار کنم. این چند شب توی خواب که سرفه میکنم بعد هر سرفه به شدت دندونام‌ رو روی هم فشار میدم و صبح دندونام خیلی درد میکنن:(( 

  • نارنگیس

همیشه پاییز که میشه من یه سرماخوردگی شدید میگیرم که تا هفته ها درگیرش میشم. این پاییز هم مستثنی نبود. آخرهفته‌ی پیش سرما خوردم و دو-سه روزه خوب شد. اما دوباره این آخر هفته مریض شدم!! گلو درد و سرفه های بی‌پایان!

امروز صبح رفتم تست کووید دادم صرفا واسه اینکه اطرافیان بدونن که کووید ندارم. و این دو روز رو آفیس نرفتم.

صبح که بیدار شدم فک چپم و گوشم و دندون های سمت چپم به شدت درد میکردن. از شانس من امروز هم از همیشه سرد تر بود و یک درجه سانتی‌گراد بود. من داشتم یخ میزدم و درد صورتم بیشتر میشد. وحشت کرده بودم که نکنه دندونم خراب شده و هزینه های عصب‌کشی افتاد روی دستم.

رفتم یه سرچی درمورد دندون درد کردم و همینجور اون میون دیدم دندون قروچه هم باعث دندون درد میشه اگه شدید باشه. میم میگفت دو سه هفته ست خیلی دندون قروچه میکنم شب. بهرحال حداقل خیالم راحت شد که دندونام سالمن.

این قضیه‌ی مریضی و سرفه و گلو درد و دندون درد امروز باعث شد به صورت جدی به این فکر کنم که برای پی‌اچ‌دی برم یه کشور دیگه.

  • نارنگیس

آدما به آرزوهاشون هم میرسن هم نمیرسن.

یادمه اون موقع ها که ۱۳-۱۴ سالم بود آرزوم بود ایران نباشم. اصلا فکر مهاجرت و "خارج" رفتن و اینا همون موقع ها رفت توی سرم. بعد که ۱۶ سالم شد دیگه یکم مردد بودم. آرزوهایی توی سرم شکل گرفته بود که رنگ و لعاب ایرانو داشت.

 دلم میخواست خونم توی پاسداران باشه. مثلا ۳۰ سالم باشه یه دکتر مجرد با یه حال افسرده ولی عاشق باشم که توی یه سری داستانای رمانتیک گیر کرده بود. موهام بلند بود و یه پالتوی صاف و صوف خاکستری تنم میبود با یه بلوز آبی نفتی و شلوار جین ساده و بوت های ساده چرم مردونه خیلی عالی که صد سال واسه آدم کار میکنن (از همون دوران عاشق لباس بودم و خیلی دقیق درموردش خیالپردازی میکردم!). بعد اینجوری موهام فر میریخت توی صورتم و خلاصه خیلی فاز جدی و مغرور! کوله ام رو مینداختم میرفتم بیمارستان، صف مردم که میگن "سلام خانم دکتر!" بعد از اون طرف که برمیگشتم خسته. بعد یه مرد خییلییی عاشق پیشه مغرور پولدار هم بود که باهم توی رابطه بودیم ولی راه به هم رسیدنمون بنبست شده بود و اون داشت از جون مایه میذاشت که به من برسه و ازین حرفا! خلاصه قبل اینکه برم خونه "مجردی"ام اونو میدیدم که یه مشت حرفای عاشقونه میزد منم کلی ناز و بی محلی و اینا.

بعدم برمیگشتم خونه، اونم واسه چای دعوت "نمیکردم". برمیگشتم. خیابونا خیس بود. شیشه بارون زده بود. من بافتنی گرممو پوشیده بودم. تک و تنها رمان میخوندم. چای بهارنارنج مینوشیدم. لای پنجره باز میبود، دود تهران به خونه ام طراوت میداد، های و هوی خیابون هیاهو.

 

ایران بود ایران. نفس عمییییق... هوای خاکستریشو عاشقم. تموم اون آرزوهایی که از ایران بودن و موندن و ایرانی زندگی کردن داشتم و مردن همشون الان دارم غصه شون رو میخورم و شیون زاری جوون مرگ شدنشون رو میکنم.

دلتنگ اون روزایی ام که ایران بودم اما درکی نداشتم که چقدر وطن خونه ست و هیچ جا رو دیگه انقدر نمیشه دوست داشت.

 

من اینجا رو دوست دارم. خیلی زیاد. همه چیش عالیه. اما اینجا بزرگ نشدم. من هیچوقت وطن پرست و عاشق ایران و دلسوز و اینها نبودم. اما چی شد چرا اینجوری شد؟ ایران ای عزیز ترینم توروخدا دست از سر افکارم بردار.

 

از اولش همین بوده. من همیشه دلتنگ حسی میشم که توی ایران داشتم. یه قسمتی از من دیگه قدرت ادامه بقاشو از دست داد با رفتن از ایران. قسمت مهمی از هویتم انگار خفه شد. حالا حتی دلم واسه آرزوهاییم که از جنس ایران بودن و هیچوقت نمیتونن محقق بشن تنگ میشه.

  • نارنگیس

میگن وقتی که پیوند عضو انجام بدی اولش سلول های ایمنی بدنت با اون عضو میجنگن چون اون سلول های پیوندی رو غیر خودی میدونن که نباید توی بدنت وجود داشته باشن. واسه همین در این مدت یه سری دارو میدن بهت واسه تضعیف سیستم ایمنیت. بعد از این قضیه هنچنان امکان پس زدن عضو خیلی زیاده، حالا بستگی به خیلی عوامل داره.

شروع زندگی مشترک با میم برای من حکم پیوند عضو رو داشت. برای موفقیت آمیز بودنش اول سعی کردم خیلی با تفاوت ها نجنگم و کم کم بهشون عادت کردم. الان بعد ۳-۴ ماه میتونم بگم به موفقیت رسیدیم. جایگاه میم کاملا در زندگیم مشخص شده،  موضوعات مستقل و مشترک واضحن، و زندگی کردن با میم لذت بخش ترینه.

  • نارنگیس

دوم دبیرستان سالی بود که من برقرار کردن روابط اجتماعی رو یاد گرفتم. من یک آدم منزوی بودم که پیدا کردن دوست برام سخت ترین کار دنیا بود و بدترین زمان برام زنگ تفریح بود چون باید تنها مینشستم توی کلاس و از این موضوع به شدت شرمسار بودم. تا اون موقع هر دوستی که واردش شدم هدفی جز سواستفاده کردن از من توش نبود.

دوم دبیرستان من تصمیم گرفتم برای پیدا کردن دوست تلاشی نکنم و به بیان دیگری پذیرفتم که تنهام و تمرکز کردم روی درس. تنها مونسم رمان های توی کتابخونه‌ی مدرسه بود. از قرار طولی نکشید که بقیه به سمت من اومدن و من اون سال بهترین دوستی های عمرم رو شکل دادم. دوست هایی که همچنان از بهترین هام هستن.

وقتی که اومدم اینجا در بین اینترنشنال ها متوجه شدم برقرار کردن ارتباط با ایرانی ها از پیچیده ترین هاست. با وجود اینکه با ایرانی ها ارتباط دارم اما هیچوقت نتونستم اونقدرا نزدیک بشم بهشون. باند بازی و چند دستگی اینجا هم وجود داره. یعنی مثلا ۳ گروه ایرانی وجود داره که از هم بدشون میاد و باهم ارتباط برقرار نمیکنن! و البته میخوام به کامیونیتی برتر هم اشاره کنم. هندی ها! من دوست هندی ندارم و فکر میکنم بخاطر اینه که هندی ها بیشتر با خود هندی ها ارتباط دارن. هندی ها واقعا عجیبن. بسیار مهربونن و بسیار هوای همدیگه رو دارن. 

من در این مدت ۳ دوست نزدیک پیدا کردم که یکیشون آمریکاییه و دوتای دیگه اینترنشنالن. و اینکه پیدا کردن دوست خارج از ایران و ایرانی برای من اصلا کار سختی نبود و من دیگه منزوی محسوب نمیشم! هرچند به گفته ی همین ۳ نفر من از دور خیلی جدی به نظر میرسم ولی از نزدیک اونقدرا هم جدی نیستم.

  • نارنگیس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۸:۲۴
  • نارنگیس

من به شدت تلاش میکنم که به خودم نزدیک تر بشم. احساس میکنم درکی از خودم و وجود خودم ندارم. انگار وجود خارجی ندارم. هیچ تعریف مشخصی از شخصیتم ندارم. واسه همین گاهی حس میکنم دارم تظاهر میکنم به چیزی که هستم و این باعث میشه حس کنم آدم بد و دروغگویی هستم و از خودم بدم بیاد.

 راستش من خیلی وقته دارم تلاش میکنم یه دلیل قانع کننده واسه ادامه زندگی پیدا کنم. دیگه به هیچ چیزی اعتقاد و باور ندارم. به هیچ چیزی نمیتونم باور داشته باشم و انگار‌ این توانایی باور داشتن از من گرفته شده. از زندگی و آدما ناامید شدم. متوجه شدم مقصد خاصی درکار نیست اما توانایی لذت بردن از زندگی رو هم ندارم. میخوام خودم رو بکشم اما امکانش نیست. نه اینکه بترسم. اما احساس میکنم یه چیزی درمورد خودکشی درست نیست. حس میکنم قتل کار وحشتناکیه. کشتن خودم هم قتله دیگه. از آسیب زدن به هرچیزی میترسم.

خیلی ناامیدم از آدما. از اتفاقایی که اطرافم‌ میفته. از اینکه میبینم آدما در عین ندونستن به همدیگه آسیب میزنن. من بیشتر از همه اینا از سیاست وحشت دارم. از آدمایی که دارن اوضاع رو کنترل میکنن و اینکه همیشه یه سری آدما هستن که قربانی میشن. من نه فقط دلم به حال خودم، بلکه دلم واسه کل بشر میسوزه. وحشت میکنم وقتی میبینم چقدر نادونسته داریم همه چیز رو نابود میکنیم. از آدمایی که اون بالان و اون مسئولیت بزرگ کنترل کردن دستشونه وحشت دارم. از اینکه آدما در عین اینکه حیوونن، باهوشن وحشت دارم. اینکه کنترل کردن حیوونای باهوش چقدر پیچیده ست رنج میبرم. اینکه میبینم آدما و اون بالایی ها در عین مهر و مروت چقدر ظالمن رنج میبرم. 

همه چیز توی ذهنم خیلی پیچیده شده. در عین حال که کاملا واقعیه، انتزاعیه. از همه چیز درک دارم اما ندارم. همه چیز معلومه اما مجهول. دلم میسوزه واسه آدما ولی ازشون بدم میاد. انگار هیچ راه نجاتی نمیبینم. از همه چیز ناامید شدم.

بعضی وقت ها با خودم میگم شاید اگه‌ میتونستم به چیزی اعتقاد داشته باشم و میتونستم خودم رو گول بزنم همه چیز خیلی راحت تر میشد. شب ها بعد از تموم شدن رو مینشستم با خدا حرف میزدم و امیدوار میبودم که بعدش میرم اون دنیا بهشت و ازین حرفا. ولی نمیتونم اینارو باور کنم.

  • نارنگیس

امروز یک تنه یکی از پرسوتی ترین و آبرو ریز ترین های تاریخ بشر رو ساختم. امکان نداره نه درموردش حرف بزنم و بنویسم! یاد سوتی هام میفتم در افق محو میشم و بلند بلند با خود حرف میزنم!

  • نارنگیس

سه شنبه الکشن دی بود و تعطیل بودیم. کل روز رو درس میخوندم و یه لقمه غذا کل روز نخوردم. شبش مست کردیم و غذای ناسالم خوردیم. من اونجا یه لحظه با خودم فکر کردم که از وقتی اومدم امریکا تموم اهمیتی که توی ایران به سلامتیم میدادم رو دیگه نمیدم. فرداش توی آفیس نمیتونستم تمرکز کنم و به این فکر میکردم که چقدر احمقم. حوصله حرف زدن نداشتم با هیچکس و دلم میخواست اون ادیتای مسخره و ران کردن دوباره کد و چک کردن تموم عدد ها و اپدیت کردن وبسایت تموم شه زودتر تا بتونم به پروژه ی خودم برسم ولی آخرم تموم نشد.

از پروژه ام بگم. یه پروژه خفن بهم دادن که دارم از هیجانش میمیرم. موضوع هیجان انگیز اینه که خیلی اطلاعاتی ازش در دسترس نیست و قراره بفهمم که چجوری باید انجامش داد. دارم پروژه خودمو لید میکنم و حداقل ۶ ماه طول میکشه انجامش. میخوام خودمو خفه کنم باهاش چون کار خفنیه!

موضوع خوب دیگه اینکه دوتا نمره ام‌ اومد و هردوش رو ۱۰۰ از ۱۰۰ شدم!

این دوروز با تموم اینا حس خوبی نداشتم. و دلم میخواد فردا روز خوبی باشه.

اخرین باری که به این اهمیت میدادم که روزم خوب باشه یا بد دبیرستانی بودم. انگار مرده ای هستم که دارم به زندگی برمیگردم.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.

آخرین مطالب