اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

تقریبا دو ماه هست که با برانکا دوست هستم. شخصیت این دختر رو دوست دارم. بیشتر وقتمون رو با درس خوندن و توی کتابخونه میگذرونیم و آخر روز رو ورزش میکنم. بعضی وقت ها هم تفریحاتی دارم باهاش. و خب اینکه بالاخره یک دوست دختر پیدا کردم من رو خیلی خوشهال میکنه. وقتی که باهاش وقت میگذرونم به من انگیزه سخت کوشی میده. البته همین انگیزه دادن هاش باعث شده که بیش از حد بدنسازی کنم و تمام عضلاتم در این چند روز گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم!

 

دیروز هالووین بود. من و میم جمعه رو با چند نفر وقت گذروندیم و این دو روز رو واقعا حالش رو نداشتیم جایی بریم. تصمیم گرفتیم چیل کنیم و فیلم ترسناک ببینیم که بهترین نوع وقت گذروندن بود! یه سری تغییرات با بیشتر شدن سن رخ میده. مثلا اینکه دیگه اون هیجان ۲۰ سالگی رو ندارم. فکر میکردم مشکلی دارم ولی بعد از اینکه با برانکا حرف میزدم فهمیدم که اونم همچین چیزی رو تجربه میکنه. پس انگار طبیعیه.

 

جمعه سم ازم پرسید که دلم برای چی ایران بیشتر تنگ شده و منتظر بود من بگم غذا و اینجور چیزا. اما دلم بیشتر از همه برای احساسی که توی ایران داشتم‌ تنگ شده.

 

تغییرات زیاد باعث شده خاطرات ۵ سال پیشم‌ رو به سرع فراموش کنم. دلم میخواد که پیشینه ی چند سال اخیرم رو توی ایران‌ رو ثبت کنم که از یاد نره. واسه همین از دوروز پیش شروع کردم‌ نوشتن هرچیزی که از ۱۸ سالگی به بعد رو یادم میاد.

 

من و میم داریم زندگی کردن رو باهم یاد میگیریم و این خیلی خوبه. مسئولیت هارو بهتر تقسیم کردیم و سر کارهای خونه دعوامون نمیشه! بیشتر باهم وقت میگذرونیم و من دارم تلاش میکنم اشتباهات گذشته‌ی اون و خودم رو ببخشم.

  • نارنگیس

غذای مورد علاقه ام بعد از فسنجون لازانیاست. مامانم بهترین لازانیای دنیارو درست میکرد برام ولی خب کم پیش میومد درست کنه چون بابام دوست نداشت.

اولین تجربه ی من برای پختن لازانیا بسیار ناموفق بود چون افراط شدیدی در اضافه کردن پنیر و خامه کردم و خیلی چرب شد و اینطوری‌.

این آخر هفته برای دومین بار لازانیا درست کردم و بهترین لازانیایی بود که خوردم! وای وقتی یادش میفتم دهنم آب میفته. خیلی شکمو ام.

  • نارنگیس

این دنیا و اتفاقات توش خیلی عجیبه.

۴ ماه پیش وقتی در ایران بودم و در بند استرس و سختی و به طور خلاصه در شکنجه، آرزوم بود به این روز ها برسم بلکه به آزادی برسم و بتونم زندگیم رو صرف کارهایی کنم که واقعا دوست دارم. و الان زندگیم اصلا زیبا نیست. انگیزه و شور اقتصاد برگشته اما ته تهش وقتی عمیق میشم در درونم یه جای کار‌ میلنگه. واسه همین احساسات درونم خیلی پستی بلندی داره و دائما مود زندگیم عوض میشه.

میگن نباید ناشکری کرد! از وضعی که در ایران داشتم اوضاع به شدت متفاوته و خیلی بهتر. اما مشکل اینه که زندگیم‌ با وجود داشتن چیزهایی که میخواستم هنوز زیبایی نداره. و پیدا کردن زیبایی البته برای من‌ کار مشکلیه چون کمتر چیزی برام هیجان‌ انگیزه.

[برای مثال اون اوایل که با دوست ها و خانواده ام حرف میزدم ازم میپرسیدن که از آمریکا و چیز های باحالش بگم، و من حرفی برای گفتن نداشتم. میگفتم فرقی با ایران نداره فقط در این شهر هوا شرجیه و در اطرافت مردم دارن انگلیسی حرف میزنن.]

اخیرا تنها چیزی که من رو پرانگیزه میکنه و بهم‌ امید زندگی میده اینه که نمره A+ بیارم و کاری کنم دیگران بگن چه آدم خفنی‌ هستم. و جز اینها دنیا بینهایت خاکستریه.

من دارم تلاش میکنم که ففط یک ذره در درونم و با خودم به صلح و دوستی برسم اما حالم خوش نیست. من در تلاشم که به درک درستی از زندگی مشترک برسم اما ذاتا انسان منزوی هستم و برخلاف تصور گذشته ام بینهایت رقابتی ام، پس زندگی مشترک برای من و با من افتضاحه. 

و اینکه اخیرا اینکه چجوری انسان داره به کره زمین آسیب میزنه خیلی اعصابم رو به هم میریزه و روی اتفاقات اطرافم در این زمینه انگار وسواسی هم شدم.

من فقط نیاز به یه شک دارم و میدونم این شک اتفاق می‌افته تا اندک ماه دیگه، وقتی که تا خرخره توی مرداب افسردگی فرو رفتم.

  • نارنگیس

چند وقت‌پیش اشاره کرده بودم به همکلاسی که‌ مکالمه باهاش اعصابم‌ رو بهم ریخت و الان میخوام درموردش بنویسم.

قاف همکلاسی دوران کارشناسیم بود. آدمی که سال آخر دانشگاه باهاش ارتباط گرفتم و سه سال قبلش رو دائما ایگنورش میکردم. چون با یک تعداد آدم دیگه یک گروه دوستی داشتن که پر از اتفاقات خاله زنکی و حال به هم زن بود.

قاف یک دوست دختر داشت برای ۲ سال. بعدا فهمیدم یه رابطه چرت داشتن‌ که دائما آن و آف میشد.

در چند ماهی که من باهاش در ارتباط بودم سه بار با دوست دخترش رابطه اش تموم شد و دوباره شروع شد! و به همین‌ ترتیب سه بار به من گفت میتونه با من دوست باشه و سه بار گفت نمیتونه با من ارتباط داشته باشه! و بار آخر من انقدر حالم به هم‌خورد ازش که تموم افکار منفی ام رو درموردش خیلی رک بهش گفتم. مثلا اینکه به نظرم بینهایت آدم بی ثباتیه و با اینکه من در دوستی هام معمولا خیلی به طرف مقابل اهمیت میدم اما این بار اون‌ واسم هیچ اهمیتی نداره و اصلا حق نداره که آدم هارو اینطور بی ارزش کنه و دیگه هیچوقت نمیخوام باهاش ارتباطی داشته باشم.

قبل از این اتفاق دوست دخترش به من‌ زنگ زده بود و گفته بود که قاف روی من خیلی بد کراش داشته (!!!) واسه همین اون‌ اصرار داشته که با من ارتباط نداشته باشه. میگفت حتی وسط همون آن و آف هاشون قاف از من خوشش میومده.

یه آدم‌ بلا تکلیف که نمیتونه تشخیص بده میخواد با دوست دخترش باشه یا دوستی احمقانه ای رو ادامه بده که بر اساس این تشکیل داده که به اون فرد تمایل داره.روابطش در چرخش باشه، هر چند وقت یک بار یکیشو تریجیح بده، و انقدر خودش رو گول زده که نمیتونه حتی این رو بفهمه‌که کارش خیلی غیر اخلاقیه. من فقط نمیفهمیدم که اون دوست دختر اسکل چرا هنوز میخواست باهاش باشه و انقدر سنگشو به سینه میزد.

بهرحال این قضایا خیلی من رو بهم ریخت و یه حس چندشی خاصی بهم دست داد. چندش از روابط خاله زنکی که توی ایران آدما با هم داشتن. اینکه همه‌چیز خیلی پیچیده میشد خیلیییی پیچیده. آدمایی که حالشون خوب نبود و همه چیز رو میخواستن‌ به بازی تبدیل کنن.

  • نارنگیس

از طرز نفس کشیدنش میفهمم داره به چی فکر میکنه؛ از طرز حرکت دست هاش، از جوری که کلمات رو به کار میبره، از مکس بین جملاتش، از حالت پاهاش. نزدیکی من و میم به این‌ مرحله رسیده. من میدونم هر ثانیه به چی فکر میکنه. و آزار دادن نزدیکان همیشه حیلی راحته، چون باهاشون‌ رودربایستی نداری. چون‌ دیکه اثبات شده هر کاری هم بکنی اونا همیشه از ته دل دوستت دارن.

تصمیم گرفتم کمتر غد باشم. خیلی سخته. اما میخوام کوتاه بیام. میخوام مهربان باشم! من این بار تنها و تنها برای خودم تصمیم گرفتم. میخوام برای میم آدم بهتری باشم. میخوام روی‌‌ رفتار خودم تمرکز کنم و از اینهمه‌ هیجانات و غرور درونی‌ بکاهم.

 

بهر حال! من امروز داشتم فکر میکردم که از زندگیم خیلی راضی ام. نه اینکه‌ کامل باشه، اما توی مسیریه که میخوام. همین برام عالیه. من‌ توی راهی هستم که همیشه میخواستم باشم و مهم تر از اون، شور شوقی که خیلی وقته از زندگیم رفته بود برگشته.

 

از بهترین اتقاقات، پیشرفت من توی انگلیسیه. حرف زدنم خیلی خوب شده. رایتینگم خیلی خوب شده. هر روز اصطلاحات جدید یاد میگیرم‌ به لطف کریستین! این باعث شده ارتباطاتم خیلی پیشرفت کنه. دوستی های عمیق تر، ارتباط با استادم، حتی یادگیری بهتر، و کلی چیز.

 

الان که داشتم میخوابیدم یا تهران افتادم. الان ۳ ماه و نیم میشه که ایران نیستم. حس میکنم همین دیروز تهران بودم. روزای تلخی بود اما خونه بود. چیزی که من‌رو آروم میکنه دیدن اینه که اعضای خونواده ام از رفتن من حالشون بد نیست و دارن زندگی‌ میکنن با خوشهالی و پر از امیدن. اگه این‌ نبود تاب و تحمل نداشتم. اما یاد تهران، حس و حال خونه، خیابونای شلوغ، ترافیک و دود و سردرد، یاد اینا منو به گریه میندازه.

  • نارنگیس

اینو مینویسم که یادم نره چقدر دوستش دارم و هر لحظه از امشب رو که نگاهش میکردم به روزی فکر میکردم که قراره جلوی چشمم نباشه. و این افکار باعث میشد غم قلبم رو پر کنه و در عین حال به قدری شکرگزار حضورش باشم که احساس کنم توی بهشتم.

هر لحظه که لمثش کردم سعی کردم خاطره ی سلول های عصبی پوستم رو تا جای ممکن حفظ کنم... واسه روزی که نباشه انقدر نزدیک که بتونم لمثش کنم.

خیلی وقت میشه که دعا نکردم چون خیلی وقته برای دعاهام مخاطبی ندارم. اما میخوام دعا کنم چون بهرحال یک موجودی در درون یا برون من ممکن هست باشه که ازش قدرت میگیرم. یادته چند سال پیش دعا کردم که بتونم باهاش باشم و زندگیم رو باهاش شریک شم و تو کمکم کردی. این بار ازت میخوام کمکم کنی بتونم کنارش بمونم و میدونم کمکم میکنی. تو همیشه با من یار بودی.

  • نارنگیس

درون من آتیشی روشنه که نمیدونم سوختش از کجا تامین میشه، اما انگار ابدیه و خاموش نمیشه.

تمایل عجیب من به قدرت و برتر بودن در هرچیزی. اطرافیان نزدیکم رو آزار میده و باعث میشه از خودم خوشم نیاد. انگار که دائما در مسابقه هستم. چیزی در درون من هست که باعث میشه بخوام در جای بالاتر بشینم و همه چیز رو تحت کنترل و سلطه ام بگیرم. دقیقا همون چیزی که سال پیش همین موقع ضربه‌ی وحشتناکی بهم زد و باعث شد تموم زندگیم رو به نابودی بره و پخش و پلا بشم کف زمین حیات.

من باید در ریاضی بهترین باشم. باید در آفیس بهترین کد هارو بزنم و باید استادم رو به وجد بیارم با تموم کردن کار ها خیلی زودتر از زمانی که انتظار داره. باید کاری کنم‌ که همه تحسینم کنم، همه ازم کمک بخوان، همه فکر کنن من خیلی خفن و باهوشم، همه فکر کنن من پر از اعتماد به نفس و عزت نفسم و در عین حال به به چقدر انسان خاکی و متواضعی هستم. درست بخاطر همینه که کریس دیروز بهم گفت تو از دور خیلی جدی و مغرور به نظر میای ولی وقتی بهت نزدیک شدم فهمیدم اصلا اینجوری نیستی. اتفاقا اون اشتباه میکنه. من تمام تلاشم رو میکنم که همه بدونن من ازشون بالاتر هستم ولی در عین حال بهشون رحم میکنم و از خودم تواضع نشون میدم. این نشانگر بدبختی و ضعف منه. من نیاز دارم که با بقیه رقابت کنم و مسابقه بذارم در قدرت و هوش و توی دونستن و بلد بودن. باید همه بدونن نارنگیس عاشق اقتصاده و کلی وقت میذاره که بیشتر ازش یاد بگیره و اونم نه فایننس نه بیزنس نه مارکتینگ این رشته هایی که در مخیله اش بسیار پست و آسونن، بلکه اقتصاد پیووور! تئوری، ریاضی، روانشناسی و جامعه شناسی، اقتصاد رفتاری، نارنگیس عاشق تیوری اقتصاده، نارنگیس خیلی خفن تر از این حرفاست!

من انقدر در این نیاز احساس به برتری غرق شدم که نمیتونم خودم رو پیدا کنم. باید انگار ثابت کنم به یه نفر که من خیلی خفنم. میترسم این چیز هایی که دنبالشونم واقعا براش ساخته نشده باشم، بلکه دنبالشم چون فکر میکنم بهترینه و میخوام خودم رو به همه ثابت کنم. میترسم در حال حروم کردن وقتم باشم.

آتیشی در عمق وجودم روشنه که تموم تن و روحم رو داره میسوزونه. نمیتونم یه گوشه آروم بشینم. باید بهترین بشم. و این درد مرضیه که یه روز میترسم بدجور زمینم بزنه.

این قضیه برمیگرده به همون نگاه کالا انگاری که من به آدمیزاد دارم. من آدم هارو درجه بندی میکنم با توجه به علمشون. درحالی که همه برابر هستن. این درجه بندی کردن آدم ها باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره.

Mykonos-Fleet Foxes

  • نارنگیس

دنبال بهونه ای هستم برای اینکه احساس کنم زنده‌ام. من هیچی ندارم که متعلق به خودم باشه. من هیچ هابی ندارم که مختص خودم باشه. همیشه دنبال اطرافیانم رفتم و کاری رو کردم که اونها دوست داشتن.

هیچ چیزی نیست که بدونم اگه اون کار به خصوص رو انجام بدم‌ از زندگی راضی‌ام.

من فقط میدونم از مکالمه های جمعی خوشم‌ میاد که کسی باشم که حرف میزنه و در مکالمه های دونفره میخوام اونی باشم که حرف نمیزنه. میدونم از رقص خوشم میاد اما هیچوقت نشد که توش حرفه ای بشم. میدونم که از گوش دادن به موسیقی کلاسیک بینهایت لذت میبرم و از مکان و زمان پرت میشم بیرون.

من هنوز نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم. تا دیروز هدفم این بود بیام آمریکا و این شده بود انگیزه‌ی من برای زندگی کردن. الان کا آمریکا هستم واسه چی میخوام زندگی کنم؟ الان به چه امیدی ادامه بدم؟ در گذشته به زور اهدافم میجنگیدم و در زندگی سروایو میکردم، الان که قراره زندگی کنم بلد نیستم. منی که کل دوران دانشجویی رو توی کتابخونه سپری کردم و اون هم نه با خوندن کتابهای مورد علاقه ام، حالا از کجا بدونم زندگی کردن یعنی چی؟

این موضوعات خیلی من رو به هم ریخته.

حالا من یکی دو سال فرصت دارم که برای زندگیم تصمیم بگیرم. یا بعد از این پروگرم کار کنم یا زندگیم‌ رو با یادگیری سپری کنم و وارد دنیای آکادمیک بشم. که دومی برام خیلی هیجان‌ انگیز به نظر میرسه، اما نمیدونم توانایی اش رو دارم یا نه.

برای همین دیروز رفتم توی وبسایت هاروارد. استاد های اقتصادش رو پیدا کردم. کتاب پیدا کردم، مقاله پیدا کردم، و شروع کردم به خوندن. که بفهمم من کی ام، از چی خوشم میاد، و قراره زندگی ام چجوری سپری بشه.

Primaver-Ludovico Einaudi

  • نارنگیس

امروز خیلی خوابم میاد. ساعت ۹:۳۰ صبحه و من تا ظهر باید توی افیس باشم. باید صیح قهوه میخوردم اما انقدر خوابم میومد که حال نداشتم قهوه درست کنم!

فکر کنم ترم ۲ بودم. از الان خواب آلود تر بودم. از کلاس رفتم بیرون ۲۰ دقیقه توی نمازخونه خوابیدم برگشتم سر کلاس.

  • نارنگیس

زندگی خوبه. روتینی که دنبالش بودم رو دوباره به دست اوردم هر روز کلاس دارم، هر روز آفیسم. مشکل بی احساسیم هنوز موجوده. هنوز احساساتم‌ گم شدن ولی بهترم.  یادمه توی ایران بیشتر بودن احساساتم.

ارتباطاتم بهتر شده. دیگه بیشتر حرفایی که میشنوم رو متوجه میشم و خودمم بهتر حرف میزنم. چند تا دوست پیدا کردم. با بقیه ریسرچ اسیستنت های ریسرچ سنتر هم ارتباط برقرار کردم و این‌ هم خیلی خوبه.

زمان خیلی زود میگذره. هر روز مثل برق و باد تموم میشه و من یه لیست دارم پر از کارهایی که باید انجام میدادم و وقت نشده. ریمایندرم زنگ میخوره و انقدر زیاد زنگ میخوره که باعث شده نسبت بهش بی تفاوت شم و خیلی از چیز ها رو یادم نیاره.

افسردگیم هنوز باهامه و این شرایط باعث شده بهش توجه نکنم. اما تموم اون گندی که در اعماق وجودم ایجاد کرده، دائما بر عملکردم تاثیر منفی میذاره.

حقیقتا خالی از انگیزه هستم. هیچ انگیزه ای ندارم. هیجی. خب الان که چی؟ حس میکنم از موضوع پروژه ها و ریسرچ خوشم نمیاد. این فیلدی نبود که بخوام روش کار کنم. ولی خب این پروگرم‌فقط دو ساله. من کافیه که توی برنامه نویسی و دیتا جمع کردن توی رشته ام مهارت پیدا کنم و نمره های خوب بیارم. بعدش پی اچ دیه و اون موقع دستم بازه برای کاری که میخوام بکنم.

اخیرا با یکی از هم کلاسی های دانشگاهم توی ایران یک مکالمه داشتم که باعث شد حالم خراب بشه. شاید بعدا درموردش نوشتم.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.

آخرین مطالب