اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

امشب بازی فوتبال بود توی استادیوم دانشگاه. قبل بازی سرود ملی آمریکا رو اجرا کردن و من یادم اومد سال پیش همین موقع ها قبل از اینکه میم از ایران بره و قبل از اینکه من اصراری داشته باشم واسه این کشور، سرود ملیش رو چند بار پشت سر هم گوش دادم و با خودم گفتم چقدر عجیبه این آهنگ‌.

 

امروز اولین باری بود که من در یک استادیوم حضور داشتم.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۴۴
  • نارنگیس

زندگی عجیبه.

زبون ها و لهجه های مختلف رو وقتی میخوای ادا کنی باید از قسمت های متفاوت هنجره ات استفاده کنی. واسه هر زبون یه جور خاص از گلو و زبونت استفاده میکنی. و من فهمیدم درمورد احساسات هم همینطوره.

فرهنگ عجیب ترین چیز دنیاست. ادم ها همه خوشهالی، ناراحتی و تموم‌ احساسات دیگه رو تجربه میکنن اما فرهنگ باعث میشه اگه چیزی مثل هنجره واسه بروز احساس وجود داشته باشه ادم ها با جاهای مختلف هنجره ی احساسیشون، کاملا متفاوت حس کنن اطراف رو و عواطفشون رو بروز بدن.

احساسات من در ایران با احساسات آدم های اینجا فرق داره. جوری که من خوشهال میشم با جوری که اونا خوشهال میشن فرق داره. درست مثل طرز استفاده از هنجره ام. و الان‌همونطور که گم‌ کردم که وقتی حرف میزدم‌ از کجای هنجره ام استفاده میکردم احساساتم هم گم شدن. همونطور که صدام توی هنجره ام داره میچرخه که گاهی فارسی حرف بزنه و‌گاهی انگلیسی؛ احساساتم هم در مواجهه با میم و آدم‌ ها با ملیت های مختلف میچرخه و هیچ جایی ثابت نمیشه. واسه همینه که گیجم. هیچی نمیتونم حس کنم. فقط وقتی تنهام حس راحتی دارم.

 

در محل کارم و در کلاس ها همه آمریکایی هستن. من دانشجوی اینترنشنالم و انگار معروف شدم. حداقل بخاطر اسمم. هیچکس نمیتونه اسمم رو تلفظ کنه. ولی خب وقتی مردم‌رو در تقلای تلفظش میبینم خنده داره و کلی میخندم. همه چیز سخته. هیچی بلد نیستم. وحشت دارم. ارتباط برقرار کردن سخته. اما همه خیلی باهام مهربونن. خیلی زیاد. و این بهم ارامش میده.

 

موهام رو دوباره کوتاه کردم. داشتن بلند میشدن. و من از چیزهای زنونه وقتی که در خودم ظاهر میشن متنفرم. شاید فکر کنید گی هستم. خودمم هنوز از هویت جنسی ام خبر ندارم و خب برامم‌ مهم نیست. اینو مطمینم که نان باینری‌ام.

  • ۲ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۳۲
  • نارنگیس

من یه رویاهایی داشتم وقتی ۱۵-۱۶ سالم بود. یه روهایی که با زندگی اون موقعم جور درنمیومد. من داشتم زیست میخوندم که برم دکتر شم ولی دنیای اقتصاد و تاریخ و سیاست رو دنبال میکردم. من ریاضی رو دوست داشتم ولی تستای شیمی خیلی بود نمیشد ریاضی بخونم.

اوضاع الان از چیزی که فکر میکردم ۱۰۰ پله بالاتره. من یهو چشم باز کردم و خودم رو وسط یه میتینگ دیدم که داشتن میگفتن این اطلاعات جایی درز نکنه قبل از اینکه توی اخبار پخش میشه! من چشم باز کردم و یهو دیدم بین یه سری استاد نشستم که خیلی خفن بودن و من اون وسط میترسیدم چون هیچی حالیم نبود!

درسته که ترسناک بود و باید خودم رو بکشونم هرجور شده. ولی تازه دارم احساس میکنم زنده ام! دارم انگار از توی قبری که دوسال توش خاک شده بودم بیرون میام. نه نه زامبی نیستم! انگار باز دارم متولد میشم.

  • ۲ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۵
  • نارنگیس

نیاز به تعادل در غم و خوشهالی هست. بعضی وقت ها حس میکنم دنبال بهونه ای واسه ناراحت شدن هستم و این عجیبه. انگار شاد بودن چیز عجیبیه.

 

+امروز اولین کلاسم رو رفتم و اولین روز کاری رو هم بعنوان ریسرچ اسیستنت پشت سر گذاشتم. خوشهالم. خیلی هیجان داشتم و البته میترسیدم. اینجا به نسبت دیگران توی کلاس انگار بیسیک ریاضی قوی تری دارم. فکر میکردم داغون باشم اما نیستم!

 

+موهام رو دوباره کوتاه کردم. داشت بلند میشد و اینجوری از قیافه ام خوشم نمیومد. نه اینکه بهم نیاد. فقط وقتی موهام دخترونه ست نمیتونم با قیافه خودم ارتباط برقرار کنم. انگار خودم نیستم و ظاهرم با درونیاتم تناقض داره. قیافه ام رو با موی کوتاه خیلی بیشتر دوست دارم.

 

+هوا خیلی گرمه و شرجی. آدم خفه میشه.

 

+من به چیزایی که دارم خیلی راضی ام. اما اون‌ بیشتر میخواد. انگار من زندگیشو خراب کردم. انگار اضافی‌ام. باعث میشه از خودم بدم بیاد.

  • ۱ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۲۷
  • نارنگیس

من دارم عادت میکنم که هر روز کنارش از خواب بیدار بشم.

دیشب کلی گریه کردم. گریه کردیم. وقتی به ایران فکر میکنم انگار دارم‌ یک دنیای دیگه رو به یاد میارم. انگار هزار سال پیش بود که توی بالکن اتاقم نشسته بودم و داشتم با درخت توی حیات حرف میزدم و بهش میگفتم‌ برام دعا کنه که به زودی برم‌ آمریکا!

هرچی بیشتر میگذره عشقم به ایران بیشتر میشه و نمیدونم‌ چرا. آمریکا‌رو خیلی دوست دارم. هرچی بیشتر میگذره اینجارو هم بیشتر دوست دارم. اما تعریف وطن و خونه تازه داره برای من شکل میگیره. ایران و ایرانی هارو دوست دارم. با تمام وجودم. و دلم‌ میسوزه..!

دلم برای مامان بابا و آجی پر میکشه. امروز پریود شدم و از قرار دیر هم پریود شدم. یک پی ام اس بدی رو پشت سر گذاشتم. یه هفته‌ی کامل افسرده ی خالص بودم! هر چیزی من رو به یاد مامانی و بابایی و آجی مینداخت و اشکام سیل میشد.

وقتی توی هواپیما بودم و داشتم میومدم اینجا حالم بد بود خیلی. ۶-۷ ساعت اول رو زار میزدم. بعدش به خودم گفتم"نارنگیس! تو دلت واسه خونه تنگ نمیشه. چون خونه دور نیست و مال گذشته نیست. همیشه پیش توه. جزئی از وجودته. خونه توی قلبته." ولی چرت گفتم. دلم تنگ میشه. خیلی دلم تنگ شده.

  • ۱ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۱۰
  • نارنگیس

"خاک بر سر تموم دنیا که به تماشای این قتل عام نشستن."

خاک بر سر من؛ تو. خاک بر سر هممون.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۳۷
  • نارنگیس

یه زمان انقدر اتفاقی نمیفتاد که چیزی برای نوشتن نداشتم و الان انقدر اتفاق میفته که نمیدونم کدوم‌ رو بنویسم‌.

در جمع ایرانی های اینجا مشکل دارم! یادم میارن که چرا دوست داشتم از ایران بیرون برم. یکی از مشکلاتی که در ارتباطم داشتم‌ همیشه این بود که حرف و احساسم رو خیلی رک و واقعی میگفتم و این چیزی نبود که مردم بخوان بشنون. برای همین به انزوا کشیده شده بودم‌.

من زود در جمع آدم های غیر ایرانی جا باز کردم. خوش شانسی بود. اما ارتباطم باهاشون عالیه. اون اولش برام خیلی سخت بود. وقتی به چشمشون‌ نگاه میکردم هیچ احساسی رو نمیفهمیدم. ولی الان بعد از دو هفته همه چیز کاملا فرق کرده. خیلی راحت ارتباط برقرار میکنم. قطعا زبانم به خوبیشون نیست و بعضی وقتا برای حرف زدن و رسوندن منظورم تقلا میکنم. اما چیزی که خیلییی ازش خوشهالم اینه که بدون هیچ ترسی خودمم و هیچکس هم بابتش ازم بدش نمیاد.

در جمع ایرانی ها که به طور میانگین همه ۱۰ سال از من بزرگ تر بودن دنیا زیاد قشنگ نبود. برام عجیب بود که سن چقدر مهمه توی مساله ی زندگی کردن توی کشور های دیگه. من بعد دو هفته بهتر با فرهنگ اینجا اخت شدم تا ایرانیای اینجا بعد از یک سال یا حتی بیشتر. حس میکردم دوباره نمیتونم‌ خودم باشم و باید وجودم رو پشت پرده ای از یک ادب فرمالیته قایم میکردم.

انجام کار های خونه، تمیز کاری، غذا پختن، زیاد وقتم رو میگیره. انگار وسواس تمیزی دارم. من وسواس تمیزی ندارم ولی به نسبت آدم های اینجا اهمیت بیش‌از حدی به تمیزی میدم. اینکه با کفش میام توی خونه اعصابم رو بهم میریزه و حس میکنم‌ باید هفته ای یک بار کل خونه رو با مواد شوینده طی بکشم. بدترین اتفاق اینه که توی دستشویی راه آب نیست و نمیتونم اونور که میخوام کف دستشویی رو بسابونم.

بهرحال...

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۰۵:۵۹
  • نارنگیس

اون منو از محبت پر میکنه. اما پره وجودم از کمبود خونه، مامان، آجی، بابا... تهران، اصفهان، شیراز. من دلم تمیزی خونه رو میخواد، بوی مامان، بوی صابون، بوی تمیزی رو میخوام. راحتی ایرانو میخوام.

امروز از چایی خوردم که از ایران با خودم اوردم. نمیتونستم گریه ام رو کنترل کنم. یاد خونه، اتاقم، یاد مامان که این چایی رو برای من میخرید چون من چایی عطری دوست داشتم... یاد ایرانم افتاده بود مثل خوره به جونم. دلم بغل مامان رو میخواست و بغل میم اصلا به گرمی و نرمی بغل مامانی نبود.

من زیاد فکر نمیکنم، زیاد دلتنگ نمیشم، اما یا صفرم یا صد. من توی هیچ چیزی متوسط رو رعایت نمیکنم و این بده.

 

من مست بودم و خیلی حرفارو به جک گفتم که نباید میگفتم، مثل یک سری راز ها، یه سری ناراحتی ها که مال خودتن، یا یه چیزایی که مال بقیه ست. من انقدر مست بودم که تلو تلو میخوردم و اگه یک نفر بهم تجاوز میکرد کلا متوجه نمیشدم. من قصد داشتم مست بشم اما نه انقدر زیاد. فکر کنم گند زدم. 

  • ۱ نظر
  • ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۴
  • نارنگیس

خب همه چیز خیلی بهتره! الان ۱۰ روزه اینجام! خونه هنوز به هم ریخته و کثیفه و اصلا وقت درست کردنشو نداریم. ولی امروز به خودم گفتم که کارشو تا شب یه سره میکنم.

 دیگه صبح ها که بیدار میشم گریه نمیکنم! کم کم دارم درک میکنم‌ که آمریکام. البته این رو هم دارم درک میکنم‌ که ایرانی بودن اینجا چقدر بده! دیروز خرید کردیم و یه کشیر که قیافه اش شبیه ما بود (مو مشکی و پوست سفید در عین حال نه خیلی سفید!) ازمون پرسید کجایی هستیم. گفتیم ایرانی یه جور خیلی بدی باهامون سرد شد.

طبق اتفاقات اخیر توی کارهای اداری که داشتم فهمیدم اینکه مردم زیاد به صورتم خیره میشن بخاطر این‌نیست که نقص دارم. بخاطر اینه که صورتم به شکل متفاوتی اینجا خوشگله! اینم یه خوشهالی دیگه!

جمعه دوستای میم میان خونمون و میخوایم یه مهمونی خیلی خیلی خیلی کوچولو بگیریم. 

 

راستی حساسیتم به لهجه مردم کمتر شده!

  • ۲ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۹
  • نارنگیس

گوش های من سنگین هستن تا حدی. یعنی گوش تیزی ندارم. اما به آهنگ صداها خیلی حساسم. به نوعی گوش باهوشی دارم. اولین چیزی که توی صحبت کردن توجهم رو جلب میکنه نت صداست انگار که آهنگ تلفظ کلمات بر گوشم تاثیر میذاره.

اون اوایل که رفته بودم شهر غریب لهجه ی مردمش بدترین چیزی بود که اذیتم‌ میکرد. با اینکه سریال یا فیلم با اون لهجه زیاد دیده بودم و کاملا باهاش آشنا بودم وقتی همیشه توی سرم بود دیوانه ام میکرد. شاید یک ماه طول کشید تا خو گرفتم باهاش.

برام‌ عجیبه که این اتفاق رو دارم‌ با لهجه ی آمریکایی تجربه میکنم. صدای حرف زدن مردم‌ رو که میشنوم واقعا حالم بد میشه! شاید حس غربت توی وجودم دوچندان میشه. آزار میبینم ازش. توی خونه همش موسیقی فارسی گوش میدم. هرچیز انگلیسی حالم رو خراب میکنه‌. اینو واقعا میگم:"دلم مامانمو میخواد." وقتی به این فکر میکنم‌ دیگه راهم جدا شده دیگه روزهای قبل برنمیگرده غم وجودمو شکنجه میکنه.

دیروز که داشتم دستشویی رو میشستم و حالم داشت بهم میخورد به خودم‌ گفتم: دختر! تو ۲۳ سالته. یه خونه اجاره کردی. داری با کسی که دوستش داری زنگی میکنی. امروز داشتی وسیله های خونه تو میچیدی. تو راه سختو انتخاب کردی ولی ببین تو خوشبختی! داری دستشویی خونه ات رو تمیز میکنی!

توی ایران هیچوقت نمیتونستم توی این سن اینهارو داشته باشم.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۹
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.