اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

میگن وقتی که از جهان سوم میای به جهان اول، اون اولش هیجان زده و خوشهالی و یواش یواش حالت بد میشه و دلت واسه دیارت تنگ میشه و حس غربت میکنی. من هیجانی رو تجربه نکردم!

از خودم میپرسیدم این طبیعیه؟؟ چرا من خوشهال نیستم؟ من چمه!! بیدار شو دختر چت شده؟؟ الان توی آمریکایی! مگه همینو نمیخواستی؟

من حالم خوب نبود. دلم میخوایت بشینم یه جا زار بزنم. از مردم وحشت کرده بودم. رسیدم به شهرم. فرداش کار ها شروع شد و فاجعه ی بزرگ تر اتفاق افتاد. اون همه زبانی که خونده بودم انگار هیچ فایده ای نداشته بود! من نصف حرف مردم رو متوجه نمیشدم. و اینکه نمیفهمیدم انگار باعث میشد از اونها کمتر باشم. کم کم ظاهرم برام دغدغه شد! چرا انقدر قیافه ام فرق داره؟ چرا موهام مشکیه؟ چرا پوستم شبیه رنگ پوست هیچکس نیست؟ چرا کارمند بانک منو از دیروز یادش مونده؟ اینها توی ۳ روز اتفاق افتادند.

... تمام اینها باعث میشدن هیچ چیز مثبتی اطرافم نبینم. حالم بد بود. بین دوست های میم قرار گرفته بودم و اون دختره که موهاش آبی بود چند جا باهام بد رفتار کرد. من هنوز جت لگ بودم و ساعت ۶ عصر که میشد انگار باید وسط یه خواب سنگین میبودم.

بعد از سه روز سعی کردم به خودم بیام. ساعت ۵ عصر قهوه خوردم که سرحال شم. با دوستای میم والیبال بازی کردم. بجز اون دختر مو آبیه همه باهام خیلی مهربون بودن. خیلی! من خوب والیبال بازی میکردم. تیم ما میبرد. من مقابل میم بازی میکردم. تیم ما خیلی خوب بود! میم بازیش خیلی خوب بود واسه همین تمام اعضای تیمش منتظر بودن که اون بازی کنه و درست بازی نمیکردن. تیم ما یکدست بود.

امشب یک برنامه رقص هست. کاش رقصم اینجا هم قشنگ باشه.

فردا از اینجا میریم و مکافات جدید شروع میشه.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۲۲
  • نارنگیس

بعد از یک سال زحمت کشیدن، هزار بار زمین خوردن و افسرده شدن و دوباره بلند شدن، هزار بار از استرس مریض شدن، بعد کلی ریجکت شدن از استاد ها کلی بدشانسی های متفاوت و هنوز و پافشاری کردن و ادامه دادن... بعد وای! هزار بار مردن و زنده شدن... من امروز رسیدم آمریکا.

من قدرشو میدونم. از این فرصت نهایت استفاده رو میکنم. به زحمت کشیدن ادامه میدم. درس میخونم و یاد میگیرم. خیلیییی. این بهترین شروع خواهد بود.

امروز میم رو دوباره بغل کردم! اصلا باورم نمیشه.

  • ۷ نظر
  • ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۲۳
  • نارنگیس

آدم همیشه تنهاست. نزدیک شدن به آدمای دیگه هیچوقت تنهایی رو برطرف نمیکنه. اول و آخرش بهرحال کسی که تورو بهتر از بقیه میفهمه خودتی. لحظه های جدایی سخت ترین ها هستن. اون لحظه هاست که فکر میکنی بیشتر از همیشه تنهایی. اما یادت نمیاد وقتی هم که کنارشون بودی با خودت فکر میکردی که اینها چرا اصلا من رو نمیفهمن..

حضور آدم ها مارو معتاد میکنه که باشن.

من واقعا انگار بلد نیستم چطوری فقط خودم تنها باشم. از انجام کارها میترسم از برخورد با آدما ابا دارم. توی ایران حتی بدتر بودم. اینجا حداقلش خجالت نمیکشم. راحت تر خواسته هامو میگم راحت تر سوالامو میپرسم.  ولی من بینهایت حس بی‌عرضه بودن دارم. باید خودم از  پس همه چیز بر بیام. نباید بذارم کسی بیش از حد توی زندگیم پررنگ بشه. اگه کسیو توی زندگیم زیاد مهم کنم واسه انجام تمام کارهام به حضورش نیازمند میشم.

الان ۱۲ روزه توی این اتاق حبسم و دوباره ترس بیرون رفتن افتاده به جونم. دوباره از آدما میترسم. چرا اینجوریم؟

  • نارنگیس

این اتاق الآن خانه است. در این کشور مردم انگلیسیشان خیلی بد است. آنهایی هم که بلدند آنقدر لهجه غلیظی دارند که نصف حرفشان را متوجه نمیشوی. غذا هیچ نمک ندارد‌. همه‌ی شوری را با سویا سس تامین میکنند.من از سویا سس متنفرم. حتی همان سس سویا هم در خیلی از غذاها نیست و تو خودت میتوانی اضافه کنی. من هم اضافه نمیکردم.

بعد از ۴-۵ روز حالم بد شده بود. بی حالی و ضعف داشتم. تمام ماهیجه هایم درد میکرد اصلا تکان نمیتوانستم بخورم. گلاب به رویتان اسهال بدی هم شده بودم و تهوع داشتم. شب لرز میکردم. فکر کردم که بدبخت شدم و کرونا گرفتم. کمی سرچ کردم فهمیدم همه اینها بخاطر کمبود سدیم است! نمک نیاز داشتم. 

قرنطینه هستم و از اتاق نمیتوانم بیرون بروم. یک اپلیکیشن مثل اسنپ پیدا کردم و کلی چیز های نمکی و یک بسته نمک سفارش دادم. ریسپشنیست برایم آورد دم در اتاق و چیزی حدود ۵۰ سنت هم بابت آوردن به اتاقم گرفت.

و الان دیگر ماهیچه هایم درد نمیکند.

من واقعا دوست ندارم از غذای فرهنگ و کشوری گله کنم. اما غذایشان حالم را بد میکند. ترجیح میدهم تمام ۷ روز باقیمانده رو نودل بخورم ولی دیگر بوی غذایشان رو نشنوم.

من دارم یک سری چیز ها مینویسم از این سفر و اتفاقاتی که می‌افتد. تا ماه دیگر همه شان را پست میکنم.

  • نارنگیس

واسه دانشگاه باید واکسن های MMR, Td و هپاتیت رو زده باشم و باید یه کارت بین المللی واکسن بگیرم. تیتر گرفتم و جواب اوریون هنوز نیومده. سه شنبه میاد. من جمعه باید برم از ایران و ریسکی میشد صبر کردن واسه جواب آزمایش. فقط ۴ روز دیگه وقت دارم. تیتر هپاتیت هم پایین بود. با مامان رفتیم پاستور و هپاتیت رو زدیم. معلوم شد MMR کمیاب شده و حتما باید یه نفر دیگه رو هم جور کنی واسه زدن واکسن. همونجا یه پسره پیدا شد که مثل من به زودی پرواز داشت. رفتیم سیدخندان زدیم واکسنو. فردا هم برم کارت زرد رو بگیرم.

دلار داره گرون میشه. من ۴شنبه رفتم سهم خودمو خریدم که میشه ۲۳۰۰ دلار. فردا بابا باید میره بخره.

باورم نمیشه دارم میرم. امروز تقریبا تموم لباسایی که قراره ببرم رو جمع کردم گذاشتم روی مبل توی خونه. فردا هم کلییی خرید دارم. پسفردا لباسارو وکیوم کنم بذارم توی چمدون. کلی سبزی خشک و آجیل و ایکس باکس و اینجور چیزا هم هست که فکر کنم یه چمدون کامل جا میگیرن.

دلم گرفته. ولی نه به اندازه هفته پیش. الان انگار تو هوام. اصلا چیزی حس نمیکنم.

بازوی چپم که واکسن هپاتیت زدم درد میکنه.

  • نارنگیس

سال یک دانشگاه بود. همون زمان که با ساناز دوست جون جونی بودم. محرم اسرار هم بودیم حتی میتونم بگم وابسته هم شده بودیم. باهم زندگی میکردیم. بالاخره کم نیست که شبانه روز کنار یکی بوده باشی و موقع تنهاییت اون تنها کسی بوده که پیشت بوده باشه.

آخرین امتحان پایانترم، ریاضی دو داشتیم. شب امتحان آخرین قسمت شهرزاد اومده بود. من جسته گریخته دیده بودم قسمت هاشو. ساناز هم همینطور. شب امتحان بود هنوزم تموم نکرده بودم کتابو. ولی انگاری باید میدیدیم اون آخرین قسمتو.

من و ساناز زیاد شبیه هم بودیم. از هر لحاظ. یه وجه اشتراک مهممون این بود که هر دو عاشق بودیم و از معشوق دور افتاده بودیم. دیدیم آخرین قسمت سریالو و زار زار واسه عاقبت قباد و شهرزاد گریه کردیم.

اون همدلی اون همه راحتی رو با یه نفر الان بینهایت نیاز دارم. کاش یکی بود که شکل خودم درد میکشید. همدیگه رو بغل میکردیم و تا میتونستیم گریه میکردیم.

  • نارنگیس

قراره برای ویزا برم تایلند. دبی نتونستم وقتم رو ریسکجول کنم و پاکستان خیلی گیر میدن. اگه برم تو کلیرنس به ترم نمیرسم. مجبور میشم دیفر کنم و اونوقت ممکنه فاندم رو از دست بدم. من خیلی دیر همه ی کار هارو کردم.

فردا باید برم مدارکم رو بدم‌ به سفارت تایلند. میگن تا سه روز کاری ویزا میاد. من هفته ی دیگه پرواز دارم. یه سری مشکلات هست توی مدارکم انگار. نمیدونم coe باید کانفرم میشد یا نه ولی کانفرم نشده هنوز. البته از سفارت هفته پیش زنگ زدن گفتن اوکیه و مدارکت رو بیار. از طرفی من بی حواس درست مشخصات بیمه ای که خریدم رو چک نکردم. من باید بیمه ۶۰ روزه برای ویزای سینگل میگرفتم. ولی امشب چک کردم بیمه ۹۲ روزه هست و زده ویزای مالتیپل. چک کردم دیدم ماتیپل اصلا برای حداقل ۱۰۰ روز هست. بهرحال امیدوارم همین رو ازم قبول کنن و اگر هم نکردن کارگزار بیمه قبول کنه این رو برام اصلاح کنه. من فقط این رو چک کردم که بیمه تا سقف ۱۰۰ هزار دلار رو پوشش بده.

میم دوروز دیگه قراره برای ۴ روز بره هایکینگ. کلی وسیله میخواد که من ببرم آمریکا. من هنوز نمیدونم خودم چی قراره ببرم. این همه وسیله رو من چجوری جمع کنم؟ ۵۰ کیلو بار.

استرس دارم. دلتنگم. دارم میمیرم واسه مامان بابا و آجی. پریود هم هستم.

  • نارنگیس

من چیکار کنم با این همه دلتنگی. من عین آدمی ام که داره میمیره. الان شاید تازه میفهمم مردن چقدر تلخه‌، چقدر وابستگیم به دنیا زیاده. من هنوز هیچی ندارم. من توی این دنیا هیچی جز خانواده ام ندارم. دوستای زیادی ندارم، کار ندارم، یه ساله که همون دانشگاه رو هم نداشتم، من از دار دنیا فقط یه خانواده دارم. یه مامان، یه بابا، و یه خواهر. من چطور ترک کنم این تمام هرچیزی که از دنیا دارم. وای نه:(((((((((

من تازه دوباره بهشون عادت کرده بودم. من یاد بچگیام میفتم. یاد تموم مسفرتامون. یاد این میفتم چجوری با ماشینمون کل ایران رو چارتایی باهم گشتیم. یادم میاد چقدر ایران رو دوست دارم چقدر این مردم رو دوست دارم چقدر از همه بیشتر به من شبیهن. یاد شهرای سبز شمال میفتم. یاد شیراز، اصفهان، تبربز، مشهد، ارومیه، کرمان، اهواز، بندرعباس، و تمام بقیه ی شهرهایی که باهم گشتیم میفتم.

مامانی، من جوجه ی توام. من بدون تو از سرمای زمستون میمیرم. مامانی من وقتی استرس بگیرم کسی جز تو نمیتونه منو آروم کنه. حالا بدون تو چیکار کنم؟؟ من گنجشک توام. گنجشکت بدون تو میمیره.

 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۶
  • نارنگیس

امروز بعد از مدت ها روز خوبی بود. بالاخره کاریو که دنبالش بودم مدت ها انجام دادم. هنوز مقدار زیادی از راه مونده، اما استرس قبلی رو ندارم دیگه. واسه همین تصمیم گرفتم یه استراحت بدم به خودم مقداری از کارهای فان رو انجام بدم.

با مامان رفتیم خرید. یه بلوز خریدم، یک تاپ با یه شلوارک، و یک پیرهن. برای سفر پیش رو لباس زیادی ندارم. البته پول هم ندارم که بخوام خرید آنچنانی کنم ولی سه دست لباس رو حتما باید بخرم. الان فقط یک دست لباس نیمه رسمی مونده که بخرم.

امروز حس خوبی دارم. قراره باز سختی ها یادم بیاد. ولی امروز خوشهالم و این باعث میشه بعدش انرژی بیشتری داشته باشم.

  • ۳ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۲
  • نارنگیس

امروز صبح باید میرفتم یه سری آزمایش میدادم. بعد از مدت ها صندل های تابستونیم رو پوشیدم و شلوارم یکم کوتاه بود. معذب نشدم ولی این حجم از نگاه مردها واقعا عادی نیست. اینکه طرف سرش رو برمیگردونه واسه نگاه کردن دیگه خیلی نشونگر بدبختیه.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۴
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.