اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

آهنگ کج مهراد منو یاد مهر مامانی، بغل آجی، و گرمای بابایی میندازه.

اون اولا درد دوری مثل یه موجود خارجی بود. یه هیولا بود. یه نیزه گرفته بود توی دستای زمختش و میکردش توی گوشت تنم، توی قلبم. من هیولا رو بلعیدم و حالا انگار درد عضوی از وجودمه. دلتنگی عین یه درد همیشگیه مث کمر دردی که توی دبیرستان داشتم. دردش از ریشه قلبم رو له میکنه. انگار خودم محکم قلبم رو لگدمال میکنم که منفجر شه.

 

وقتی هستی دور، اصلا نیست آسون. باوفایی سخته، میشی وسوسه یه لحظه. 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۴۹
  • نارنگیس

نشستم خرمارو رو نصف میکنم هسته اش رو درمیارم، روش دارچین میریزم و با قهوه میخورم.

  • ۳ نظر
  • ۱۴ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۱۶
  • نارنگیس

اقتصاد کلان چیزیه که بیش از حد ازش خوشم میاد و جاییه که اقتصاد زیادی برام شیرین میشه و فکر میکنم میتونم به فیزیک تشبیهش کنم. اقتصاد کلان و اقتصاد خرد شاید سخت ترین های اقتصاد هستن چون دیگه ته بیس هم چیو شکل میدن.

دیروز نتیجه امتحان کلان اومد. امتحانش بینهایت سخت بود. خیلی خیلی خیلی. ازون امتحانایی که هیچ سوالیشو ندیدی در عمرت. ۷۰ نمره سوال حل کردنی بود و ۳۰ نمره توضیحی. از همین الان بگم که از توضیحی فقط ۸ نمره رو گرفتم که تنها قسمت آسون بود. ولی بهش اهمیت نداده بودم و درست نخونده بودم. این استاد یکی از کارایی که میکنه اینه که‌ فردی که بالاترین نمره رو گرفته اعلام میکنه (که فکر میکنم خیلی افتضاحه). من نفر اول نبودم. ولی بخاطر تفاوت کم نمره اسم منو گفت که دوم شدم. از ۷۰ نمره حل کردنی ۶۶ شده بودم که خود استاد هم باورش نمیشد. البته خودمم باورم نمیشد که حتی تموم محاسباتم درست بوده باشه. اون ۴ نمره رو هم نیوردم چون یه سوالو درست نخونده بودم و یا شاید بخاطر ضعف انگلیسی :(

کلاس که تموم شد برانکا بدون اینکه ازم خدافظی کنه رفت. موضوع ناراحت کننده اینه که همیشه با هم میریم چون اون خیلی وقتا منو میرسونه خونه. 

این امتحان تنها امتحانیه بود که آنلاین نبود و وقت امتحان محدود شده بود به ۴ ساعت که اوپن بوک هم نبود و چیت شیت هم نمیتونستی‌ ببری. تقصیر من نیست که اون ۲۰ از ۱۰۰ شده. چقدر بچگانه ست چیزایی که دارم ازشون حرف میزنم.

 

این روزا خیلی اتفاقای بدی میفته برام. اتفاقای واقعا بد. اشتباه کردم. من توی انجام کاری که ازش خوشم نمیومد کاهلی کردم! من نمیتونم انکتر کنم که از کاری که توی ریسرچ سنتر میکردم خوشم نمیومد. انگیزه ام رو به زندگی اصلا کم میکرد! خیلی روزا به زور داشتم کار میکردم. و حالا برام مشکل پیش اومده. انگار دارم توی دفتر روزنامه کار میکنم. کارای چرت و حتی گاهی خیلی بی ربط به اقتصاد. خب این منو ناامید میکرد. ولی خب سیف زون خوبی بود. حالا برام مشکل پیش اومده و همه چیز ریخته به هم.

 

حتی مسایل خانواده هم به هم ریخته.

 

پوتین هم که داره گند میزنه به همه چیز.

 

در این شرایط آهنگ جاهل آلبوم ذوزنقه ست که یکم باعث میشه هنوز زندگی قابل تحمل باشه.

  • ۲ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۰
  • نارنگیس

بالاخره تولدم شد. خیلی چشم به راهش بودم نه؟ انگار قراره تو ۲۴ سالگی خیلی خبر خاصی بشه. ۲۳ سالگی از جذاب ترین های عمرم بود. یکی از پراتفاق ترین ها. و الان بعد از یه سال خیلی طولانی آماده ام که وارد ۲۴ بشم. هرچند کاش ۲۳ حالا حالاها تموم نمیشد چون گذران عمر ترسناکه. انگار با بزرگ تر شدن ارزش بیشتری برای زندگی قائل میشم. همیشه آماده بودم هر لحظه بمیرم. الان اینجوری‌ام‌که خب من که یه بار بیشتر زنده نیستم. بیشتر زنده باشم کارای بیشتری بکنم. هرچند زندگی همه اش یه شکله.

دیشب یه خوابی دیدم از اعضای خانواده ام که‌ بعد از مکالمه امروزم باهاشون فهمیدم که خیلی واقعی بوده. یک سری تغییرات توی خانواده‌ام درحال جریانه. خب من که به نظرم بد نیست و یه جور رهاییه. غمگین نیستم ولی حالمم خوب نیست.

چند روزه دلم واسه مامان و آجی پر میکشه. بعضی وقتا تصور میکنم که حالا فکر کن بعد دو-سه سال دیدیشون. آجی چقدر بزرگ تر شده، مامان پیر تر شده. دلم میمیره و دلم میخواد همونجا بزنم زیر گریه. ولی بعد میرم میم رو سفت بغل میکنم و بو میکنم و یکم آروم میشم. دلم برای بابا میسوزه. ولی از دستش عصبانی ام. میدونم اگه ایران بودم خیلی دعوامون میشد. من که میگم اون زمان بهتر بود. انگار از من خیلی حساب میبرد. الان دیگه من نیستم. انگار نقشم خیلی پررنگ بود.

خدایا! از مامانم محافظت کن. یه کاری کن بتونم هواشو داشته باشم. یه کاری کن بتونم این همه خوبیشو جبران کنم. هوای خواهرمو خیلی داشته باش. خودت میدونی که چه فرشته ایه. مواظب بابام باش. حواست باشه کاری نکنه که خیلی پشیمون بشه. بهش کمک کن که بهتر اطرافشو درک کنه. اگه میشه به منم کمک کن که بتونم با برنامه تر باشم و ریسرچمو پیش ببرم. و اگه میشه توی اون کارایی که خودت میدونی هم بهم کمک کن. خیلی مرسی.

  • ۵ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۱۰
  • نارنگیس

خب انسان حیوانی هست که معز پیچیده تری داره، بنابراین نباید فکر کنیم انسان از حیوان لزوما برتره. همه چیز فقط یکم پیچیده تره. برای مثال وحشیگری حیوون رو داره ولی نه با حمله کردن و با دندون گوشت رو‌ از استخون جدا کردن و خوردن طعمه. طعمه واسه مغز پیچیده پوله و قدرت واسه رسیدن به هر چیزی که میخواد. اینجوری که مثلا یه کشور یه کشور دیگه رو شکار میکنه و آروم آروم ازش تغذیه میکنه. مثلا ایران یه طعمه ست. جالبه که این طعمه هم خودش کشورای دیگه رو شکار میکنه. شیر کفتار شکار میکنه. کفتار روباهو، روباه ...

مردم خیلی کشورا کمتر میخورن که کسی که توی جهان اوله بیشتر بخوره. انگار جهان اول داره از جهان سوم تغذیه میکنه. و اینکه فکر کنیم قراره صلحی وجود داشته باشه مثل وجود جنگلیه که همه ی حیووناش در صلح و صفا علف بخورن، حواسشون باشه بیش از حد نخورن که به جنگل آسیب نرسه، یه موقع نکنه به کسی غذا نرسه. قانون جنگل اینه که بجنگ که زنده بمونی. هرچی حیوون بیشتری بمیره به نفع توه. همه‌ی غذاها به تو میرسه.

طبیعت اونقدرا هم باهوش نیست. بزرگ ترین اشتباه طبیعت این بود که اجازه داد انقدر تکامل توش پیش بره که انسان بوجود بیاد.

 

پ.ن : داشتم فکر میکردم اینکه همه‌ی حیوونا بمیرن خوب نیست. اینجوری اصلا چیزی واسه شکار نمیمونه. حیوونای ضعیف همیشه باید وجود داشته باشن به اندازه‌ی کافی. واسه همینه که فقر هیچوقت ریشه کن نمیشه.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۱۰
  • نارنگیس

یه دوست اوکراینی‌ دارم. از وقتی پوتین به اوکراین حمله کرده دلم واسه خانواده ام خیلی تنگ شده. از اینجا دلتنگی شروع شد که همش نگران خانواده اون بودم. با خودم میگفتم حالا الان اون چه حالی داره که خانواده اش توی خطر هستند. استوری های خواهرش رو نگاه میکردم که اوکراینه و خیلی حس بدی داشت. بعد الان رفتم عکس های خواهر خودم رو دیدم. دلم خیلی تنگ شد.

من قبل از اینکه توی دانشگاه کار کنم، قدرت داشتن رو خیلی درک نمیکردم. بعد دیدم آدم وقتی که قدرت داشته باشه چجوری اطرافش رو میچرخونه و اتفاقا منطقی هم به نظر میاد. به نظر هم خیلی جاه طلبانه نمیاد لابد. یه سری کار ها هستن که به هم مربوطن و تو واسه اینکه‌ همه چیز خوب و طبق خواسته ات‌ پیش بره با قدرتت اون کارهارو کنترل میکنی و پیش میبری.

قدرت سیاسی در مراحل خیلی بالاتری قرار داره و مثل مراحل پایین تر میتونه بد استفاده شه. یه آدم با ویژگی های خودشیفتگی و جاه طلبی میتونه کارای رو اعصابی بکنه توی مراحل پایین قدرت. چه بسا اینکه قدرت سیاسی واسه همچین فردی میتونه خیلی اتفاقات وحشتناکی بار بیاره.

راستش فکر میکنم سیاست کثیف ترین چیزیه که وجود داره. و انگار اقتصاد خیلی توش مهمه. پس انگار منم تاحدی قراره توش وارد شم.

ولی تجاوز روسیه به‌ اوکراین رو هیچ جوری نمیتونم هضم کنم. انگار جنگ فیزیکی قابل درک نیست. فقط توی فیلماست!

خیلی ناراحتم.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۵۸
  • نارنگیس

دوستایی که اینجا دارم همه از من بزرگ تر هستن و در بین اونها من به یک نتایجی دست یافتم.

یک اینکه تفاوت پرانرژی بودن بین من و کسی که فقط دوسال از من بزرگ تره مشهوده. نه از لحاظ قدرت بدنی بلکه از نظر جنب و جوش. اینطوری که هربار باهم میریم استخر همه میگم نارنگیس یکم شنا نکن بیا بشین خسته نشدی؟

دوم اینکه همون طور که درک بین آدم ۲۰ ساله با ۲۴ ساله خیلی متفاوته، درک آدم ۲۴ ساله با ۲۸ ساله هم خیلی متفاوته. اینطوری که انگار آدم ۲۸ ساله نسبت به من پیره.

سوم اینکه آدم ۳۴ ساله با آدم ۲۴ ساله دیگه زمین تا آسمون فرق داره.

 

من نمیدونم روزایی که ورزش نمیکنم این همه انرژی درونم به چی تبدیل میشه.

  • ۱ نظر
  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۵۳
  • نارنگیس

اعصابم خیلی خورده. تقریبا ۶ روز دیگه تولدمه و من ناخواسته دارم روزشماری میکنم. تولدم با یکی از دوستای اینجام توی یه روز افتاده و من از این بابت اصلا خوشحال نیستم. خیلی بچگانه و همچنین احمقانه ست ولی من انقدر جاه طلبم که روز تولدم رو فقط واسه خودم میخوام و از اینکه مجبورم با یکی دیگه شیرش کنم عصبانی‌ام.

شاید از این میترسم که شاید بقیه به اون فرد بیشتر اهمیت بدن. یا اینکه واقعا نکنه هیچکی تولد منو یادش نیست. اولین تولدی که داشتم و با جزئیات یادمه تولد ۴ سالگیمه. من از اول تا آخرش داشتم گریه میکردم. اصلا هیچ دلیلی براش نداشتم ولی حالم خوش نبود. حالا اینکه یه بچه چارساله چجوری یهو روز تولدش دپرس میشه رو من دلیلشو نمیدونم ولی از همون سال به بعد من همیشه موقع تولدم که میشه هاله ای از افسردگی اطرافم رو فرامیگیره.

سال پیش تولدم توی ایران داشتم واسه تافل میخوندم و یه کیک شکلاتی خریده بودیم و آجی هم برام کلییییی شکلات خریده بود به علاوه کلی شکلات شونیز از اون گرد ها که پر مغزه آدم رو دیوونه میکنه. فضا استرسی بود. میم تازه رفته بود آمریکا و از اون بابتم خیلی استرس داشتم که نکنه من نتونم برم.

سال قبلش عمویینا اومدن خونمون و من و آجی باهم یه کیک شکلاتی پر از خامه و توت فرنگی درست کردیم که خیلی خوب بود. میم برام جوراب خریده بود! جورابی که سه تا لنگه داشت!

سه سال قبل تولدم رو با میم بودم. با هم رفتیم باروژ پیتزا خوردیم. بعدش برگشتیم خودمونو با باقلوا خفه کردیم. یه شمع هم گذاشتیم روی باقلوا که من فوت کنم. میم برام یه ساعت بسیار زیبا ساده خریده بود.

تولد ۲۰ سالگی اولین تولدی بود که دور از خانواده و توی خوابگاه بودم. با بچه های اتاق کلی رقصیدیم و پیتزا خوردیم. هفته بعدش هم با میم بودم که برام یه دستبند خریده بود.

اینطور که معلومه حداقل انگار توی چهارسال اخیر اونقدرا هم تولد افسرده ای نداشتم.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۰۸:۰۲
  • نارنگیس

دوماه آخری که ایران بودم بد روزایی بودن. مثل جهنم بود زندگی. خیلی دیر همه‌ی اتفاقا برام افتاده بود. بخاطر کووید دیر اپلای کرده بودم چون امتحان تافل و جی‌آرای چند بار کنسل شده بود، فقط دوتا دانشگاه توی آمریکا موندن از بین اون همه که میتونستم دیرتر اپلای کنم که اصلا امیدی هم بهشون نداشتم. از هردو پذیرش گرفتم و یکیشو انتخاب کرده بودم. و حالا آی۲۰ نمیومد. منم واسه گرفتن وقت سفارت آمریکا بهش نیاز داشتم! هیچ جایی نمونده بود بجز پاکستان که اون زمان داشت همه رو ریجکت میکرد. وقت دبی داشتم ولی توی نوامبر بود. نمیشد اکسپدایت کرد.

دیگه توی این فکر بودم دیفر کنم. یعنی درخواست بدم که یک ترم همه چیو بندازن عقب. ولی از کجا معلوم بعد یه ترم هنوز پوزیشن ریسرچ اسیستنی که گرفته بودم سرجاش میبود؟ اگه میرفتم کلیرنس ممکن بود ماه ها طول بکشه که ویزام بیاد مجبور میشدم دیفر کنم. دلم میخواست یا ویزا درجا شم یا ریجکت شم راحت شم! فهمیدم سفارت آمریکا توی یکی از کشورهای آسیای شرقی از هر کشوری اپلیکنت قبول میکنه. خرجش میشد خداتومن. اصلا گرفتن ویزای همون کشور هم دردسری بود.

مامان بابا خیلی از کارام خبر نداشتن. خیلی هم سر درنمیوردن. من خیلی تنها بودم و خیلی مسولیت پولی که برام خرج میکردن بیشتر میشد. تا اونجا همه‌ی کار هارو خودم کرده بودم، از اونجا به بعدش هم با خودم بود. ولی دیگه خیلی سخت شده بود. توان روحیشو نداشتم. میم بهم خیلی مشورت میداد، ولی واسه تصمیم گیری فقط به خودم میتونستم اعتماد کنم. ترسناک بود که چه اتفاقایی رو میشد شانسی رقم زد.

بالاخره آی۲۰ ام صادر شد. میتونستم وقت سفارت بگیرم. گیج بودم. خیلی دیر بود. دوماه و خورده‌ای تا شروع کلاس ها مونده بود. از پاکستان میترسیدم. از حشره ای که میگفتن اگه نیشت بزنه انگل میره توی بدنت و جای نیشش به یه زخم بزرگ تبدیل میشه و اسمش یادم نیست! از اینکه اون همه آدم داشتن برای اون کشور هول میزدن میترسیدم. انگار‌چیزی که همه میخوانش چیز درستی نباشه! اصلا شاید همین ترس بود که باعث شد بخوام برم جایی که کسی براش اهمیتی قایل نیست. دلم میخواست راهمو جدا کنم.

دل رو زدم به دریا. با وجود تموم خرج هاش همون کشور آسیای شرقی رو انتخاب کردم واسه رفتن به سفارت آمریکا. ویزاشو گرفتم. بدون کمک هیچ شرکتی، همه کاراشو کردم. تک تک کارهای سفرو خودم کردم چون پول نداشتم. چرا واقعا به کمک نیاز داشتم! ولی پول نداشتم. تجربه ای نداشتم ولی به سرچ اکتفا کردم. اشتباهاتی هم کردم که به زحمتم انداخت ولی شاید هزاردلار صرفه جویی کردم.

جای ترسناک این بود که یهو یه روز تصمیم گرفتم ۱۰ روز دیگه از ایران برم و بعدش مستقیم برم آمریکا اگه ویزا شدم. باید ۱۰ روز بعد میرفتم چون کشور آسیای شرقی دوهفته قرنطینه داشت و من باید حداقل یه ماه قبل شروع کلاس های میرفتم سفارت آمریکا. یه روز بلیط گرفتم واسه ده روز دیگه که برم به کشور آسیای شرقی و دیگه ریسک بود برگردم ایران. فکر میکردم قراره یه ماه دیگه برم ولی یهو شد ۱۰ روز. ۱۰ روز وقت داشتم فقط با یه چمدون واسه چند سال ایرانو ترک کنم. هنوز واکسن های مورد نیاز دانشگاه رو نزده بودم. هنوز وقت نکرده بودم چکاپ کنم. هنوز یه دندون پزشکی نرفته بودم. هنوز حتی چمدون نداشتم. ۱۰ روز... صبح ها با کارای اداری میگذشت، با سروکله زدن واسه گرفتن ویزای کشور آسیای شرقی، دلار خریدن واسه منی که تاحالا پامو تو یه صرافی نذاشته بودم. با انجام کارای بانکی. با سرو کله زدن با آدما و من خیلی بی تجربه بودم و عادت داشتم همه کارارو اینترنتی انجام بدم و حضوری هاشو بسپارم به بقیه. عصر ها تا شب به خرید های طولانی میگذشت که پاشنه پات از جا درمیاد. و شب ها با سرچ، با پیدا کردن بهترین هتل از لحاظ قیمت و امنیت منطقه و امکانات، با سرچ کردن درباره اینکه سفارت آمریکا چجوریه، با فکر کردن به اینکه دارم میرم، با گریه و‌زاری و استرس و ناتوان بودن از خوابیدن! تا جایی که از خستگی بیهوش میشدم تا فرداش که کارای جدید واسه انجام بود.

اون ده روز آخر توی ایران هر روزش اندازه یه سال طول کشید.

  • نارنگیس

من توی خانواده‌ی آزادی بزرگ شدم. خانواده‌ای که می‌دونن که اون طرف آب ها با دوست پسرم زندگی می‌کنم و فعلا هم نمیخوایم ازدواج کنیم و از ارتباطم خیلی هم راضی هستن. 

اما اگر قرار بود توی ایران زندگی کنم هیچوقت با این قضیه موافقت نمی‌کردن. فرهنگ!

همین خانواده ‌ی من تا سال ها قبل زمانی که من اوایل دبیرستان بودم، وقتی اولین تمایلات من رو به جنس مخالف دیدن وحشت کردن. ولی اونقدری برام احترام قائل بودن که بهم مجال بدن که بجنگم برای تمایلاتم و سرتق باشم و بتونم نگرششون رو‌عوض کنم.

قضیه ی قتل مونا آزارم میده و اون خنده ای که روی صورت اون قاتل بود، بد ترین چیزیه که توی عمرم دیدم. من هنوز نمیفهمم چرا اسمش رو میذارن قتل ناموسی. چرا باید اصلا از کلمه‌ی ناموس استفاده شه. اصلا ناموسی در کار هست؟ فرهنگ مزخرفی که رخنه کرده رو چیکارش باید کرد؟ فرهنگ؟ قانون چی؟

من ناموس بودن رو تجربه کردم. خیلی خفیف تر. ولی بازم خفه ام میکرد. هیچوقت انقدر ناموس نبودم که کسی فکر کنه حتی به سر بریدنم! چیکار میکنن این دخترا؟ دنیا جای ظالمانه ایه.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.