اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

ترم ۱ دانشگاه وقتی که واسه اولین بار زندگی توی خوابگاه رو تجربه کردم یه هم اتاقی به نام شین نصیبم شد که هیچوقت فراموشش نمی‌کنم، از این جهت که بر این باورم که در حقش بی‌انصافی کردم.

توی اتاق ۵ نفر بودیم که همه همشهری بودیم. ۴ نفرمون خیلی به هم شبیه بودیم و چه روزهای خوشی رو سپری کردیم. اما یک نفرمون به شدت متفاوت بود. ما ۴ تا دختر شلوغ و بگی نگی شیطون که اولین ترم دانشگاه داشتیم زندگی مستقل رو تجربه می‌کردیم، کلی قرطی بودیم و کلی هم خوشگل بودیم و کلی هم درسمون خوب بود! و اون دختر بیچاره بین ما چهار تا خیلی تنها افتاده بود.

بسیار مذهبی بود و چادر سر می‌کرد و عضو بسیج بود، بسیار بی‌اعتماد به نفس بود و صدای بسیار آرومی داشت، صورت زیبایی نداشت و پوست بسیار بدی داشت، و هیچ کاری بلد نبود حتی یک تمیزکاری ساده. انگار که در یک محیط ایزوله بزرگ شده بود و هیچ تطابقی با محیط اطرافش نداشت. رفتاراش عجیب بود مثلا پشت در اتاق گوش وایمیساد، یا بهو ظاهر میشد، نصفه شب بیدار میشد نماز شب میخوند زابه رهمون میکرد مامانش میومد مثلا یه هفته توی مهمانسرای خوابگاه میموند و میومد همش توی اتاقمون. اصلا خلاصه خیلی اعجوبه بود. هرچند در طول دوترمی که باهاش هم اتاقی بودیم یکم پیشرفت داشت، ولی یه تنه جو بدی به اتاق میداد. اصرار کردیم که اتاقشو عوض کنه ولی نرفت. شاید هم کسی نبود که قبولش کنه.

ما هیچکدوم دوستش نداشتیم. هر از گاهی یه نفر باش دعواش میشد ولی من خیلی سعی داشتم باهاش کج نیفتم به سه تا دلیل. یکی اینکه دلم براش میسوخت، دومی اینکه بسیجی بود و ازشم میترسیدم(!)، سومی اینکه توی اتاق یه طوری شده بود که همه چیزو مدیریت میکردم و دوست نداشتم اذیت شه و میخواستم برابر باشیم. ولی اون اواخر از دستم در رفت.

خانواده این دختر گاهی با من ارتباط میگرفتن و زنگ میزدن که هوای دختر مارو داشته باش. این موضوع برام خیلی ناخوشایند بود. میگفتن شین نمیدونه ما بهت زنگ میزنیم و بهش نگو، ولی فکر میکردم الکی میگن. این قضیه خیلی اذیتم میکرد ولی تحکل میکردم تا اینکه شین اوضاعش با بچه ها به هم ریخت و باباش از من شماره بابامو خواست. میگفت میخوام با بابات مشورت کنم ببینم چه راهنمایی برای من داره. من اصلا از اوضاع خوابگاه هیچی به بابام نمیگفتم. اصلا نمیخواستم خانواده ام رو درگیر این قضایا کنم. اعصابم خورد شد توپیدم به باباش. به خودشم گفتم به چه حقی اصلا بابای تو دم به دقیقه به من زنگ میزنه و انگار واقعا خبر نداشت. بعد اون دیگه رابطه ما افتضاح بود و شاید به این دلیل که من قدرت بیشتری توی اتاق داشتم اون خیلی بیشتر اذیت شد.

آخرم با دعوا جدا شدیم. همون ترم ۲ یه دختر دیگه اومد توی اتاقمون و اون هم مذهبی بود اما خیلی معقول. اما به هرحال تا حدی همراه همون شین شده بود.موقع امتحانا ماه رمضون بود و ساعت ۴-۵ صبح سر و صدا میکردن خوابمونو قبل امتحان خراب میکردن. دعوا رو بردن سمت اینکه شما دین ندارین اصلا آدمم نیستین حق با ماست که روزه‌ایم و بیشتر هم لج کردن.

شین همیشه توی ذهنم آدم ضعیفی بود. آدمی بود که توی همون ۱۸-۱۹ سالگی کمتر از من تجربه داشت و خیلی محدود شده بود. بعضی وقتا حس میکنم نسبت بهش تعصب به خرج دادم و این اذیتم میکنه. اگه این قضایا الان برام اتفاق افتاده بود خیلی آروم تر برخورد می‌کردم و کمتر حس حق به جانب بودن میکردم. نمیتونم بگم بیشتر کمکش میکردم، چون همون ترم اول بیشترین تلاشمو کردم. 

  • نارنگیس

آیا کسی اینجا توییتر داره؟

  • نارنگیس

یکی از سخت ترین لحظه های زندگیم وقتی بود که وارد یه کشور دیگه شدم در حالی که میدونستم دیگه قرار نیست به این زودیا توی ایران زندگی کنم. از این نظر که انقدر فرق داشت همه چیز که انگار یه سیاره‌ی دیگه بود و من اونجا هیچ جایی نداشتم. اینکه من وجود داشته باشم خارج از ایران، که در تعریف برای من تموم دنیا بود، معنی نداشت و من در ثانیه‌ای به هیچ تبدیل شدم. بهتره بگم ذره ذره شدم و تموم ذراتم گم شدن.

  • نارنگیس

امروز کلاس labor market economics داشتم و موقع چک کردن نمودار های fred بحث پیش اومد که چرا درآمد مرد ها از زن ها بالا تره. اون وسط یکی گفت "پسرا باید پول در بیارن چون هیچ دافی با یه بدبخت دیت نمیره!" دقیقا با همین ادبیات! و همونجا بحث این پیش اومد که یکی از دلایل دانشگاه رفتن اصلا همین جفت پیدا کردن و سکس کردنه و خلاصه بحث کلاس کلا از اقتصاد جدا شده بود و ترکیده بودیم از خنده.

اون وسط استاد که همیشه خیلی تلاش میکنه اسم منو تلفظ کنه یه نگاه بهم کرد گفت نارنگیس حالا با خودت میگی اومدیم لیبر یاد بگیریم چی دارن میگن اینا! من واقعا مات و مبهوت مونده بودم چی باید بگم، میگفتم نه یه جور بود میگفتم آره یه جور دیگه بود! بعد از ۵ ثانیه که خیره نگاهش میکردم گفت "اره یا نه؟!" در اون لحظه تنها چیزی که میتونستم بگم این بود که بخندم بگم من اوکیم!

چیکار من داشت آخه!

  • نارنگیس

من که همیشه توی مدرسه وحشت از دست دادن دوست هامو داشتم و به ندرت به دیگران ترجیح داده شدم، طبیعیه که در ارتباطم با میم‌ آدم حسودی باشم. و من البته اونی بودم که خواهرم از من شیرین زبون تر و بامزه تر بود و من اون بچه ی لاغر عینکی بودم که همیشه ساکت بود، پس بازم طبیعیه که وقتی بهم به اندازه توجه نمیشه ته وجودم خشمگین شم.

و اینکه چرا بعد از اون شب گوشه گیر شدم و نمیتونم باهاش حرف بزنم دلیلش خیلی واضحه.

I feel so left out و از این حرفا. شایدم left out های قبلی باهاش برام تداعی شد. من خیلی حساس شدم. ریدم تو این زندگی.

مشکل من چیه؟ چرا وقتی ناراحت میشم بغ میکنم میشم عین برج زهرا مار فقط بی محلی میکنم. بزرگ شو یکم!

  • نارنگیس

نشونه های بینهایتی دارن بهم میگن که دوقطبی ام ولی اصرار شدیدی دارم که نادیده شون بگیرم.

  • نارنگیس

اولین هفته‌ی این ترم رو پشت سر گذاشتم. پر از انرژی بودم. پروژه‌ی جدید باعث میشه انقدر پرانرژی باشم که خودمم باورم نشه که این منم. دوتا ریسرچ اسیستنت جدید به سنتر اضافه شده که یکیشون برانکاست و اونیکی تیموتی.

برانکا که همون دوست عزیزمه و تیم هم اتفاقا همکلاسیم بود. تیم سنش خیلی زیاده. نمیدونم چند سالشه شاید ۳۶، ولی مواهاش یکمی سفید شده. ۶ سال توی میلیتری بوده. قبلا کار کرده و بینهایت آدم سخت کوشیه. من باهاش بدجور توی رقابت افتادم. اونم انگار آدم رو میپاد که ازش جلو نزنی. پری روز توی کلاس اقتصادکلان، ۱۷ تا سوال بود که باید گروهی حل میکردیم. من و تیم کنار هم بودیم و افتادیم توی یک گروه. انقدر باهم توی رقابت افتاده بودیم که از تموم کلاس زودتر سوالارو حل کردیم. و اون آخرش من زودتر تموم کردم و اون بدجوری کلافه شده بود. منم اینجوری بودم که خب میخوای راهنماییت کنم واسه این سوال و اون اینجوری بود که اصلا با من حرف هم نزن! ما به هیچ وجه کار گروهی نکردیم!

بهرحال با وجود اینکه اونروز ازم پرسید خواننده محبوب ایرانیم کیه و من گفتم مهراد هیدن و یه ساعت داشت مهراد گوش میکرد ازش خوشم نمیاد!

 

پری روز استادم برام از این چایی ها خرید و من کلی ذوق کردم! اولین بارم بود امتحان میکردم و خیلی خوشم اومد!

 

  • نارنگیس

من کلا آدمی ام که تصمیمی نمیگیرم. هرچی بیشتر میگذره از این موضوع بیشتر رنجور میشم. من توی خونه که بودم بهم میگفتن پرنسس! چرا؟ احمقانه ست. من هیچ نقشی نمیخواستم در اتفاقات اطرافم داشته باشم. همه نوکر من بودن انگار. و این داستان از پنجم دبستانم شروع شد. از وقتی که من میخواستم واسه تیزهوشان درس بخونم و همه بر این باور بودن آدمی باهوش تر از نارنگیس توی این دنیا نیست. اما همین پرنسس شدن تموم استعدادای منو کور کرد.

من کاری یادنگرفتم جز اینکه‌ پشت میز تحریر آبیم که از ۶ سالگی داشتمش و الان توی اتاقم توی ایران داره خاک میخوره بشینم، و درس بخونم. بقیه هم شرایط رو برای من حی و حاضر کنن که خدایی نکرده آب توی دلم تکون نخورد. و پی همین قضایا من هیچی یاد نگرفتم، جز نشستن پشت میز و دستور دادن. از قضا توی کار اصلیمم که درس خوندن بود همچین باعرضه از آب درنیومدم و خیلی وقتا زیر میز تحریر یه رمان بود که من توش غرق شده بودم و روی میزتحریر هم صفحه ای از یه کتاب درسی باز بود که یه خط هم ازش نخونده بودم. خیلی وقتا پشت همون صفحه یه بررگه بود که پر بود از نقاشیای من و هرکی میومد توی اتاق من سریع قایمش میکردم.

من کم کم‌ بزرگ شدم. ولی همیشه ناقص موندم. دنباله‌ی همون ۱۳ تا ۱۵ سالگی ام پنهانکار موندم، دروغگو و منزوی بودنم رو ادامه دادم و دیگه هیوقت بالغ نشدم. شاید برای اینه که از لباس های زنونه و یا حتی لباس های رسمی بیزارم. انگار به تن من زار میزنه. مثل اینکه تن یه بچه ۱۲ ساله لباس زن ۴۰ ساله بکنی. واسه همین صدام رو میترسم گاهی رسا کنم. انگار یه بچه ام که جرعت نداره حرف بزنه.

من توی ۴ سال دانشگاه منهای سال کرونا انگار درست شده بودم. زندگی با میم من رو انگار برگردونده به دوران بی‌مسئولیتیم. انگار دیگه اون هست و من دوباره پرنسسم. من لازم نیست تصمیمی بگیرم. من کافیه بشینم دشت میزتحریرم و قایمکی نقاشیمو بکشم.

  • نارنگیس

خواب دیدم توی یه آپارتمان بودیم. من و استادم و دوست صمیمی دوران لیسانسم سین، و یک نفر دیگه که یادم نیست. یه سری ربات بیرون پنجره دائما مارو از دور نگاه میکردن. و من دیدم که یکی از ربات ها برای چند ثانیه‌ی طولانی به من خیره شد. بعدش ما چهار نفر انتخاب شدیم. به دو گروه دو نفره تقسیم شدیم و به یک نفر از هر گروه یک اسلحه دادن.

استادم با اون آدمی که یادم نیست باهم بودن. اسلحه رو دادن به طرف مقابلش. من و سین هم باهم بودیم و اسلحه دست اون بود. کسایی هم که مراقبمون بودن شبیه این پلیسای گشت بودن. دخترای چادری! کسی که اسلحه داشت باید طرف مقابلش رو می‌کشت.

من که از استرس دستشوییم گرفته بود و اونا هم که ادای دموکرات هارو در می‌اوردن به سادگی گذاشتن من قبل از مرگ یه جیش بکنم. من توی دستشویی به این فکر کردم که خب برام مهم نیست بمیرم اما یهو یاد مامانم افتادم. یهو من اون سر دنیا غیب بشم و هیچ جوری دیگه من رو پیدا نکنه. فردا که جواب پیام هاشو ندم و آنلاین نشم چه حالی میشه؟ لابد به میم زنگ میزنه و میم هم هیچی نمیدونه. توی همون افکار صدای تیر اومد و استادم مرد. من مثل بید از ترس میلرزیدم.

از دستشویی اومدم بیرون. رو به همون خانوم چادری کردم. گفتم میشه من سین رو بکشم؟ با روی خیلی گشاده گفت حتما! سین هم همون لحظه رو کرد به من و با همون حالت تسلیم همیشگی‌اش گفت "آره نارنگیس، تو منو بکش، من نمیتونم با عذاب وجدان بعدش زندگی کنم!".

تفنگ رو گرفتم دستم. یکی داشت با دوربین حرفه ای ازمون فیلم میگرفت و اطرافمون چیزی شبیه سالن سیرک بود.

ماشه خیلی سفت بود. با داد و فریاد و زاری و هزار زور ماشه رو کشیدم. اما تفنگه انگار خراب بود! بار دوم تلاش کردم. این بار برام مهم نبود و دیگه ابایی نداشتم. ولی سین ترسیده بود و هی سرش رو اینور اونور میکرد و نمیذاشت یه گلوله وسط مغزش خالی کنم. دوباره ماشه رو کشیدم و دوباره کار نکرد! اعصابم خورد شد. تفنگ رو دادم به همون خانوم چادریه گفتم این که کار نمیکنه. ضامنش رو کشید و با مهربونی دادش دستم!

داشتم سعی میکردم نشونه بگیرم که از خواب بیدار شدم. به این فکر کردم که من راضی شدم واسه عذاب نکشیدن مامانم یک نفر رو بکشم. داشتم خودم رو قانع میکردم که بعدش میرفتم پیش پلیس و همه‌ی اونهارو لو میدم. ولی یه همچین جمعیت عظیمی رو قطعا پلیس نمیتونست بگیره. بعدم اونها فیلم گرفتن از وقتی که من داشتم سین رو میکشتم. آخرش فقط خودم دستگیر می‌شدم. من واقعا چجوری می‌خواستم با فکر کشتن سین زندگی کنم؟

  • نارنگیس

دیشب یکم که چشمامو گذاشتم روی هم خودم رو توی بغل مامانم دیدم. انگار ۲ سالم بود و رویام خیلی واقعی بود. و اما با این وجود میدونستم که فقط یه رویاست. دو سالم نیست و مامانم هم پیشم نیست. حس بغل کردن مامان، محبت مامان و بوی خوشش اما واقعی بود. میم از خواب بیدارم کرد، چون انگار داشتم گریه می‌کردم.

از دیشب غم دوری از مامان بابا و آجی برگشته.

یاد دوران راهنماییم میفتم همش. ۱۱ سالگی. دوباره بعد از سالها برگشته بودیم زادگاه. من مدرسه تیزهوشان قبول شده بودم. درسا خیلی سخت بودن. من عادت داشتم همه چیز رو سریع یاد بگیرم ولی توی اون مدرسه هیچ چیزی رو نمیشد آسون یاد گرفت. مامان اون اوایل مینشست کنارم و بهم فیزیک خوندن رو یاد میداد. میگفت باید بشینی هر مسئله رو روی کاغذ حل کنی. وقتی که تموم شد دوباره بشین همه رو حل کن. و راهش جواب داد. ماکس کلاس میشدم.

اما واسه بعضی درسا خودم تنها نمیتونستم. تا آخر دوران راهنمایی دینی رو با مامان میخوندم. چون از دینی بدم میومد و در عین حال مجبور بودم حفظش کنم. کنار هم دراز میکشیدیم. کل فصل رو برام داستان میکرد، و بعدش هر پاراگراف رو توضیح میداد و بعدش من باید تکرارش میکردم.

مادر من پرستاره. بعضی شب ها که شب کار بود و من باید دینی یا ادبیات میخوندم مثل جهنم میشد. انقدر گریه میکردم که صورتم پف میکرد. با گریه و زاری مینشستم درس میخوندم.

شبایی که امتحان داشتم حتما باید میبودش. حتی اگه توی درس خوندنم کمکش نیاز نبود اما باید کنارم میبود. برام یه شام کوچولوی خوشمزه درست میکرد، گردنم رو ماساژ میداد، قربون صدقه ام‌ میرفت. اکثر موقع ها ولی کمکش نیاز بود. همیشه یه چیزی بود که من مفهمم و اون توضیح بده.

من اون باری که وقتی ریاضی ام شده بود ۱۱ و با گریه اومدم خونه و گفتم میخوام ترک تحصیل کنم مامان مثل بهترین دوستم انقدر بهم آرامش داد که انگار اون نمره غیرمهم ترین چیز دنیا بود.

 

من امشب حس کردم چه مامان بدی هستم واسه خودم. چقدر بد تا کردم با خودم چقدر بد رفتار کردم. دائما خودم رو تحقیر کردم. چقدر خودم رو محروم کردم از لذت دنیا.

من امشب تصمیم کرفتم مثل مامانی واسه خودم مادری کنم.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.