کوهنوردی برایم سخت بود مخصوصا آن اول هایش که به سختی با ترس از ارتفاعم کنار میآمدم. گاهی انقدر میترسیدم که حس میکردم نمیتوانم زانوهایم را حس کنم، فقط دلم میخواست همانجایی که هستم بنشیم و چهارچنگولی سنگ ها را بچسبم و در همان حال گریه کنم.
اولین بار که به قله ای صعود کردم بعد از آن حس معرکهی دیوانه کننده به این فکر میکردم که اگر از این بالا خودم را به پایین پرت کنم چه میشود، به کدام صخره ها برخورد میکنم، از کدام ناحیه مجروح میشوم، میمیرم یا فقط فلج میشوم و تا آخر عمر زجر میکشم. حین همین افکار از کوه پایین میآمدم. بار ها دلم میخواست تسلیم شوم اما نه راه پس داشتم نه راه پیش. باید میرفتم که برسم.
بعد از اتمام کوهنوردی همیشه یک آدم دیگر هستم! آن همه رنجی که کشیدهام را ستایش میکنم. و باز هم دلم میخواهد تکرارش کنم.
- ۱ نظر
- ۲۷ دی ۹۹ ، ۰۳:۲۵