دیشب یکم که چشمامو گذاشتم روی هم خودم رو توی بغل مامانم دیدم. انگار ۲ سالم بود و رویام خیلی واقعی بود. و اما با این وجود میدونستم که فقط یه رویاست. دو سالم نیست و مامانم هم پیشم نیست. حس بغل کردن مامان، محبت مامان و بوی خوشش اما واقعی بود. میم از خواب بیدارم کرد، چون انگار داشتم گریه میکردم.
از دیشب غم دوری از مامان بابا و آجی برگشته.
یاد دوران راهنماییم میفتم همش. ۱۱ سالگی. دوباره بعد از سالها برگشته بودیم زادگاه. من مدرسه تیزهوشان قبول شده بودم. درسا خیلی سخت بودن. من عادت داشتم همه چیز رو سریع یاد بگیرم ولی توی اون مدرسه هیچ چیزی رو نمیشد آسون یاد گرفت. مامان اون اوایل مینشست کنارم و بهم فیزیک خوندن رو یاد میداد. میگفت باید بشینی هر مسئله رو روی کاغذ حل کنی. وقتی که تموم شد دوباره بشین همه رو حل کن. و راهش جواب داد. ماکس کلاس میشدم.
اما واسه بعضی درسا خودم تنها نمیتونستم. تا آخر دوران راهنمایی دینی رو با مامان میخوندم. چون از دینی بدم میومد و در عین حال مجبور بودم حفظش کنم. کنار هم دراز میکشیدیم. کل فصل رو برام داستان میکرد، و بعدش هر پاراگراف رو توضیح میداد و بعدش من باید تکرارش میکردم.
مادر من پرستاره. بعضی شب ها که شب کار بود و من باید دینی یا ادبیات میخوندم مثل جهنم میشد. انقدر گریه میکردم که صورتم پف میکرد. با گریه و زاری مینشستم درس میخوندم.
شبایی که امتحان داشتم حتما باید میبودش. حتی اگه توی درس خوندنم کمکش نیاز نبود اما باید کنارم میبود. برام یه شام کوچولوی خوشمزه درست میکرد، گردنم رو ماساژ میداد، قربون صدقه ام میرفت. اکثر موقع ها ولی کمکش نیاز بود. همیشه یه چیزی بود که من مفهمم و اون توضیح بده.
من اون باری که وقتی ریاضی ام شده بود ۱۱ و با گریه اومدم خونه و گفتم میخوام ترک تحصیل کنم مامان مثل بهترین دوستم انقدر بهم آرامش داد که انگار اون نمره غیرمهم ترین چیز دنیا بود.
من امشب حس کردم چه مامان بدی هستم واسه خودم. چقدر بد تا کردم با خودم چقدر بد رفتار کردم. دائما خودم رو تحقیر کردم. چقدر خودم رو محروم کردم از لذت دنیا.
من امشب تصمیم کرفتم مثل مامانی واسه خودم مادری کنم.