اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

دور بودن از او باریست که زیادی برایم سنگین است. دوری کلا بار سنگینی است. اما وقتی ندانی بار دیگر که قرار است او را ببینی حداقل یک سال دیگر است و حداکثرش را خدا می‌داند... راستش این بار دیگر چیزی فرای سنگینی است.

من همیشه با انسان ها زیادی عمیق شدم. در تمام روابطم عواطفم را کاملا بروز داده‌ام و عواطف دیگران را با تمام وجود پذیرفته‌ام. شاید به همین دلیل است که استعداد عجیبی در عاشق شدن داشتم. شاید به این دلیل است که به ندرت دوستی های سطحی را تجربه کرده‌ام. گاهی حتی عمیق که می‌شوی با کسی همه چیز وارونه می‌شود. بدی هایت رو می‌شود و طرف مقابل از تو فراری می‌شود.

از دوری می‌گفتم. گاهی از خودم می‌پرسم اصلا به من فکر می‌کند؟ جوابم این است که اگر همان آدم قبلی باشد بله به من فکر می‌کند. اما اینها اهمیت ندارد. دیگر اینکه چه می‌کند اهمیت ندارد. راستش اطمینان عجیبی به او دارم. او با تمام خودخواهی و خودمحوری‌اش انسان متعهدی است و اخلاق حالی‌اش می‌شود. حال اگر اشتباهی کرده انسان جایزالخطاست و بخشش نیز از بزرگان است. دوست ندارم دلم با کسی ناصاف باشد‌. کینه تنها در قلب خود کینه‌جو زخم برجای می‌گذارد.

زندگی ادامه دارد. این روز ها به این پی بردم که خواستن اصلا توانستن نیست. اگر چیزی میخواهی باید آنرا آهسته آهسته و تکه تکه خلق کنی‌. اگر می‌خواهم دوری به سرآید باید وصال را بیافرینم! اولین قدم وصل، کشف خودم است. باید خودم را دریابم. کمی خودخواه شوم و به وجود نهفته‌ام اجازه‌ی بروز بدهم. باید درک کنم که زندگی در شرایط عدم اطمینان طبیعی است تا امنیت به قلبم بیاید. 

قدم دیگری که باید بردارم درک درست از زمان است. بایست بفهمم که امروز با فردا فرقی ندارد. امروز ارزشمند تر نیست. اجازه ندهم کار امروز به فردا افکنده شود. هرکاری را همان موقع انجام دهم و همه چیز را به دقیقه نود واگذار نکنم. باید بفهمم امروز ارزشمند تر از فردا نیست! آهسته و پیوسته حرکت کنم و این عادت را در خودم ایجاد کنم.

مسیر زیبایی برای رشد جلوی خودم می‌بینم‌. باید دوری از یار را بپذیرم و از این افسردگی خارج شوم. باید ترس عدم وصل را از خود دور کنم تا از بروز استرس بیمارگونه جلوگیری کنم. باید اهداف زندگی‌ام را که فقط و فقط برای خودم هستند را درک کنم و کمی خودخواه شوم. باید به خودم کمک کنم.

  • نارنگیس

دل چیز عجیبی‌ست. امروز بعد از چند سال لاک زرشکی زدم و هر چند دقیقه زل میزدم به دست‌هایم و قربان صدقه شان می‌رفتم! به جای یاری که قرار بود برایش با این لاک ها دلبری کنم برای خودم دلبری می‌کردم... اما خب وقتی کلمات محبت‌آمیز را از دهان خودت می‌شنوی خیلی احمقانه و تمسخرآمیز به نظر می‌رسد!

مدتی است که به میم گاف فکر نمی‌کنم. راستش بدجور از او کینه به دل گرفتم که یک جایی یک جوری تمام عذابی که به من داد را تلافی کنم. اصلا فکر اینکه بتوانم آزارش دهم من را آرام می‌کند و باعث می‌شود بتوانم از ذهنم بیرونش کنم.. فکر اینکه زمین گرد است و قانون سوم نیوتون هم همیشه برقرار است. اما خب من باید به دست خودم عدالت را برقرار کنم. من انسان صبوری هستم.

نه اینکه فکر کنی کینه‌ای و بدطینت هستم. اتفاقا خیلی راحت میبخشم. اما بخشایش‌دان انسان هم گنجایشی دارد. یک جایی پر میشود و یکهو منفجر می‌شود. من گفتم که یک شانس دوباره به خودمان می‌دهم. اما انگار فقط به دنبال فرصتی برای مقابله به مثل هستم.

 

+امروز بعد از مدت ها از ته دل خندیدم. وقت گذراندن با آرین و ساسان خوب است. اما هیچکس جای میم گاف را نمی‌گیرد. شاید کینه‌اش دلم را تیره کرده باشد، اما قلبم همچنان برای او می‌تپد.

  • نارنگیس

دوران دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم که همیشه لباس مشکی تنش بود و کمی هم ژولیده بود. حقیقتا هیچگاه او را شاد ندیدیم. تا اینکه یک روز از همسرش گفت که اندک سالی پیش او را از دست داده بود. همکلاسی دانشگاه بودند، ده سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. همسرش سرطان معده می‌گیرد و یک ماه بعدش فوت می‌کند. معلممان از ازدواجش دو فرزند داشت. مهندس شرکت نفت بود اما معلمی هم می‌کرد. می‌گفت همسرم را از دست دادم اما ۱۰ سال با او زندگی داشتم که همه آرزویش را داشتند. می‌گفت رابطه‌مان چیزی کم و کسر نداشت.. کامل بود.

امشب در این تاریکی، درحالی که جایی میان زمین و آسمان گم شده‌ام، جرقه ای در میان افکارم زده شد. شاید این زندگی تحمل این را ندارد که دو انسان زیادی درکنار هم خوشبخت باشند. تعادل خوشی و ناخوشی باید وجود داشته باشد. انگار هرچه طولانی تر خوش باشی ناخوشی سهمگین تر قرار است زمینت بزند.

تا به حال در اطرافتان رابطه‌ای دیده‌اید که کامل و بی نقص باشد؟ من ندیده‌ام. اگر هم باشد انگار این زندگی تحملش را ندارد باید یک جوری خرابش کند.

 

He's Gone

 

  • نارنگیس

امروز برای مسئله‌ای به یکی از همکلاسی‌هایم پیام دادم. فردی که تابه‌حال فرصتی پیش نیامده بود که یک کلمه با او صحبت کنم. مکالمه‌مان که جلو رفت گفت "یادم است که تو برای فلان درس TA شده بودی و درس می‌دادی. من آن روز‌ها با خودم فکر می‌کردم که چقدر خوب درس می‌دهی و هیچ کسی را با این قدرت بیان و انتقال مفاهیم را ندیده بودم! اما هیچوقت رویم نشد که بیایم و این را به تو بگویم." با این حرفش انگار دنیا را به من داده بودند. وقتی از من میگفت انگار یک خدا را میدید که در رشته‌ای که می‌خوانم بهترین هستم و برایم باور کردنی نبود که انقدر درنظر دیگران کامل به نظر می‌رسم. روی ابرها بودم! البته مسئله ای نیز بود که آزارم داد. اینکه من در اجتماع شاید کمی مغرور یا عبوس به نظر میرسم. وگرنه چه دلیلی داشت که آن فرد رویش نشود به من بگوید که تدریسم را دوست دارد.

 

+موضوعی بود که امشب، درست همین الآن، به ذهنم رسید. هیچ موضوعی وجود ندارد که بخواهم خودم را بخاطرش آزار دهم. هیچ چیزی نباید وجود داشته باشد که من بخاطرش غمگین باشم. هیچ چیزی ارزشش را ندارد. این دنیا سیاه است و انگار کاری از دست من برنمی‌آید برای روشن کردنش.. من فقط می‌توانم طوری زندگی کنم که از آن لذت ببرم. دیگر نمی‌خواهم به خودم سخت بگیرم و خودم را غمگین کنم. بهترین زندگی را می‌کنم. 

  • نارنگیس

۱.پریروز آهنگ‌ رادیو اکتیو را در ماشین گوش می‌کردم.

۲.چند وقتی بود مستند هایی درمورد فیل‌ها می‌دیدم و به این فکر می‌کردم‌ که فیل ها بامزه تر هستند یا زرافه ها!

۳.مدتی است خیلی به اینکه چگونه کشته شوم فکر می‌کنم. 

۴.چند وقتی هرجا که می‌رفتم بیمارستان ها خیلی توجهم را جلب می‌کردند مخصوصا آمبولانس هایی ‌که در پارکینگشان بودند.

 

دیشب خواب دیدم یک فیل رادیو اکتیو دارد من را دنبال می‌کند که من را بکشد و من با یک آمبولانس در پارکینگ یک بیمارستان از او فرار می‌کردم:)

 

 

  • نارنگیس

همه‌چیز دیروز برای من تمام شد. دیشب خواب می‌دیدم که یک فرزند داریم که انگار من مادرش نبودم و من دائما از این می‌ترسیدم که بلایی سر دخترمان بیاید. یادم نیست که آخر بلایی سرش آمد یا نه، اما از یک جایی ناپدید شد. بعد از آن من و میم با یک سگ خیلی وفا دار به سمت کلبه‌ای می‌رفتیم که تاابد همانجا بمانیم. بدون اینکه فرصت کنیم داخل کلبه بشویم میم موبایلش زنگ خورد و بعد برای همیشه من را ترک کرد.

خواب هایم دقیقا چیزهایی هستند که به آنها فکر می‌کنم. راستش دیروز اوج درد بود اما امروز انگار حسی ندارم. البته در عمق وجود یک غمی هست که خیلی دور است دستم به آن نمی‌رسد. نمیخواهم هم که برسد. دیگر دلم تنگ نیست برایش. فقط نمی‌توانم هضم کنم که تا آخر عمرم نمی‌توانم دیگر داشته باشمش. این دردناک ترین اتفاق است. بدون او زندگی‌ام معنایی ندارد. تا امروز برای او جنگیدم، از الان به بعد برای چه بجنگم؟ اصلا شاید زندگی جنگ نیست.

مشکل اینجاست که هنوز کورسوی امیدی وجود دارد. ای کاش هیچ امیدی نبود. امید باعث می‌شود انتظار بکشم که همه‌چیز درست شود و اینطوری بیشتر عذاب می‌کشم.

او اگر برود همه چیز تمام می‌شود و اگر بماند من به خودمان یک فرصت دیگر می‌دهم. حسی به من می‌گوید که می‌رود. 

  • نارنگیس

امروز روی تخت دراز کشیده بودم. نون جیم به اتاقم آمده بود که یکی از بارانی‌هایم را بردارد. لامپ خاموش بود و گفتمش که چراغ را روشن کند. همان لحظه نمی‌دانم چه شد که جرقه‌ای در ذهنم زده شد. با خودم گفتم "نارنگیس الآن دقیقا وقتش است که تمام غم هایت را بیرون بریزی وگرنه دیوانه میشوی". همان لحظه صدایش کردم و در یک جمله اتفاق بد این روزها را شرح دادم و  شروع کردم به گریه کردن.

او بهترین حرف های دنیا را زد. نمیدانم چه شده که این روزها همه بهترین دوست های من می‌شوند. شاید خیلی ترحم برانگیز هستم وقتی چشم ها و دماغم قرمز است. نون دلم را کمی آرام کرد. او صادق ترین غمخوار من است. این را جدی می‌گویم.

دنیا دارد بد بلایی سرم می‌آورد. اتفاقات فرای توانم هستند. امروز مصمم بودم که خودم را بکشم اما دلم نمی‌آمد با خانواده‌ام این کار را کنم. همچنین نمی‌خواستم کسی من را ضعیف ببیند. امروز جانم به لبم آمد.ای کاش همان دیروز به روانپزشک مراجعه می‌کردم که کارم امروز به اینجا کشیده نمی‌شد. مهم نیست... فردا این کار را می‌کنم.

میم گاف بزرگ ترین دردی که تا به حال در عمرم تجربه کرده‌ام را به جانم انداخته. 

از اولین چیزی که درمورد میم نوشته‌ام هنوز یک ماه نگذشته. اما درهمین یک ماه همه چیز زمین تا آسمان فرق کرده. انتظارش را نداشتم!

  • نارنگیس

 


همینقدر عجیب

انتظار انسان را پیر می‌کند. مخصوصا زمانی که منتظر رحم و مروت از طرف کسی هستی که خیلی نسبت به تو بی‌مهر کرده، آن هم درحالی که برای تو عزیزترین است. احساس می‌کنم دارم پیر می‌شوم. اگر روزی از کاری که با من می‌کند پشیمان هم بشود نمی‌توانم این اتفاق را فراموش کنم. نه اینکه کینه‌ای به دل بگیرم، فقط بر عمق وجودم زخم‌های درحال شکل گیری است که حتی اگر خوب شوند جایشان تاابد می‌ماند.

ر نون می‌گوید انسان نباید رابطه‌ای که آزارش می‌دهد را تحمل کند. راستش را بخواهی به حرفش خیلی فکر کردم، اما این چیزی نیست که در حال حاضر خیلی به اوضاع من ربط داشته باشد. میم گاف ضربه‌ی بزرگی خورده و یک جور هایی حق دارد اگر هیچ مهری در قلبش باقی نماند. شاید حق دارد اگر قلبش از سنگ بشود. اما در این بحبوحه من دارم شکنجه‌ی بدی می‌شوم.

عطرش را که آن روزهای خوب می‌زد را از توی کشو در‌می‌آورم و بو می‌کنم. فقط درد می‌کشم.

  • نارنگیس

مدت هاست از خانه بیرون نرفته‌ام. پری‌روز تصمیم گرفتم در پارک نزدیک خانه پیاده‌روی کنم. کلی با خودم کلنجار رفتم که خودم را راضی کنم که از خانه خارج شوم. همین که پایم را بیرون گذاشتم باران تندی گرفت. در همان ده دقیقه‌ای که قدم زدم حسابی خیس شدم.

امروز همان احساس را دارم. باید از خانه بیرون بروم. از این وضع خسته شده‌ام. باید کمی از این حال خارج شوم. اما از آنجایی که تک و تنها هستم اصلا دل و دماغش را ندارم. همین‌جوری بروی بیرون که چه بشود؟ آدم بیشتر دلش می‌گیرد.

تنها باری که تنهایی قدم زدم و خیلی حس خوبی بود ماه گذشته بود که از جایی به خانه بر‌می‌گشتم. مرکز شهر بودم و تا خانه پول اسنپ خیلی زیاد می‌شد و با این اوضاع کرونا مترو سوار شدن هم‌ منطقی نبود. تصمیم گرفتم تا جایی را پیاده بروم و هرکجا به اتوبان رسیدم اسنپ بگیرم. می‌توانم بگویم بهترین پیاده‌روی عمرم بود. هندزفری‌ام را جا گذاشته بودم و تمام ۱ ساعت را به صدای شهر گوش می‌کردم و با خودم حرف می‌زدم. نظر خودم را درمورد مسائل مختلف می‌پرسیدم. با خودم بحث می‌کردم و گاهی خودم را نفی می‌کردم. گاهی سخنانم را تحسین می‌کردم. شاید بهترین مکالمه‌ی عمرم بود. چون می‌توانستم بدون هیچ گونه رودربایستی خودم باشم. حرف خودم را می‌فهمیدم و نیاز به توضیحات اضافه نبود.

شاید الآن دوباره بتوانم این کار را بکنم.

این که جز میم گاف و خودم هیچ کسی را ندارم غم‌انگیز است.

  • نارنگیس

نقش دیگران در زندگی و اهمیت وجود آن‌ها در مسیر انسان زمانی مشخص می‌شود که راهشان از تو جدا می‌شود. درست جایی که دیگر اهدافتان در یک راستا قرار نمی‌گیرد. این اتفاقی است که برای من و میم گاف افتاده.

در این نقطه از زندگی متوجه شدم که هیچ چیزی برای خودم نمیخواستم و هر هدفی داشتم در راستای اهداف او بود. خودم هیچ ارزشی نداشتم و اگر قرار بود به جایی برسم فقط بخاطر او بود.

وابستگی اتفاق خوش یمنی نیست. الآن که همه چیز عوض شده و داستان او تغییر کرده من گم شده‌ام. من در یک داستانی بودم که دیگر وجود ندارد. حالا به هرطرف که نگاه می‌کنم سیاهی مطلق است. من در داستان بی‌داستانی گم شده ام. بی هدف و سردرگم دور خودم می‌چرخم.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.