اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

 گاهی اونقدر از واقعیت دور میشم که توهماتم مثل واقعیت میشن. من بلدم خودم رو متقاعد کنم که همه چیز رواله وقتی همه چیز خیلی بدجور در هم پیچیده. برای همینه که همیشه اشتباهاتی که میکنم که بیش از حد بزرگن. اونقدر بزرگ که هیچوقت کسی باور نمیکنه کسی همچین اشتباهی بکنه.

من باید ذهنم رو کنترل کنم که به جاهای عجیب نره. حس رشد دارم! شاید اونقدر هم بد نشد... این ایراد رو هم برطرف میکنم. شاید اگه یه جای دیگه همچین گافی میدادم‌ اتفاقات خیلی بدتری قرار بود بیفته.

دنیا واقعی تر از اونیه که من میبینمش.

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۰۴:۰۱
  • نارنگیس

یک برج خیلی بلند بود. من پسر بودم. یک پسر دیگه هم با من بود. برج بلند بود اما سطح مقطع خیلی کوچکی داشت. یک مکعب مستطیل خیلی باریک بود که به بالای ابرها می‌رسید.

هرازگاهی یک یا دونفر به ما ملحق می‌شد اما بخاطر بی احتیاطی‌ به پایین پرت می‌‌شدند. من و آن پسر دیگر خیلی محتاط بودیم. مدت طولانی بود همان بالا مانده بودیم و فقط نگاه می‌کردیم که بقیه چطور سقوط می‌کنند و به نعره های وحشت زده شان گوش می‌کردیم.

 

-من هیچوقت از شریف پلاس خوشم نمیومد.

+ولی طرفای دانشکده فیزیک خیلی حس خوبی داشت.

  • ۱ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۳۰
  • نارنگیس

خیلی اتفاقا قراره بیفته! وای خیلی هیجان دارم خیلی! من قراره خیلی کارا کنم. زحمت زیادی قراره بکشم. وای دلم میخواد بترکونم. من هرچی در توان دارم رو به کار میبرم. هرچیییی!

سال گاو! منم متولد سال گاوم. شاید واسه همین خیلی گاوم. ولی گاو بودن خوبه! میخوام مث گاو برم تو دل اتفاقات.

۱۴۰۰ قراره هر بدبختی توی ۱۳۹۹ کشیدم رو جبران بکنه.

روی این آهنگ قفل شدم:

  • ۱ نظر
  • ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۵۰
  • نارنگیس

تازه دارم می‌فهمم‌ که اکثر مشکلاتم از کجا می‌آیند. من بیش از حد روی فکر کردنم فکر می‌کنم!

درس می‌خواندم. مهمان داشتیم. صدای صحبتشان نمی‌گذاشت تمرکز کنم. اعصابم به هم ریخته بود. با خودم کلنجار می‌رفتم که بگویم آرام صحبت کنند یا نه. آخرش هم‌ گفتم. اما می‌دانی چه شد؟

بعدش داشتم به این فکر میکردم که چقدر بی‌ادبی شد که گفتم. روی این فکر داشتم فکر می‌کردم که الان که دارم فکر می‌کنم‌ بی ادبی شده دارم وقتم را بیشتر تلف می‌کنم پس نباید فکر کنم. روی فکر دوم داشتم فکر می‌کردم وای حتی دارم روی فکر اول فکر می‌کنم که وقتم را هدر می‌کنم و فکر دوم هم دارد وقتم را می‌گیرد... این وضع میتواند تا ابد ادامه پیدا کند! یک جاهایی از مغزم انگار یک گیر‌های عجیبی دارد.

من قبلا باور داشتم که آدم اگر کاری را پیدا کند که از انجامش سیر نشود یعنی آن استعدادش است و حتما موفق خواهد شد. اما الآن بر این باورم انسان های موفق در هر زمینه‌ای موفق خواهند بود و موفقیت از استعداد و علاقه جداست، به ویژگی های روانی ربط دارد.

شاید آدم های موفق هر شغلی داشته باشند حس کنند از انجامش سیر نمیشوند. و انسان های ناموفق در هر کاری حس بدبختی می‌کنند... هرکاری!

لئوناردو دیکاپریو میتوانست بهترین فوتبالیست باشد، یا بهترین پیانیست، یا بهترین بیزنس پرسن... هرچی!

موفق شدن به ادامه دادن ربط دارد. به اینکه در کار بتوانی نقطه ضعف ها را پیدا کنی و روی آنها کار کنی. به این ربط دارد که نظم داشته باشی، به این ربط دارد که اهداف مشخص و توانایی برنامه ریزی داشته باشی، به این ربط دارد که با هر شکست حس بدبختی نکنی... انقدر که به این ها ربط دارد به استعداد ربط ندارد.

بحث این است که بتوانم جوری برنامه ریزی کنم که بهترین استفاده را از نقاط قوتم بکنم و نقاط ضعف را همزمان قوی تر کنم.

روی فکر کردنت فکر نکن!

  • ۱ نظر
  • ۲۷ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۵۶
  • نارنگیس

آنچه در مخیله‌ام میگذرد با واقعیت خیلی تفاوت دارد. همیشه فرق داشته. من همیشه عادت دارم خیال ببافم درباره نداشته هایم. بعد که به آنها می‌رسم میفهمم آنچه تصور می‌کردم با آنچه واقعا هستند خیلی فرق داشته. هرچه بالغ تر می‌شوم واقع‌بین ترهم می‌شوم ولی خیال هیچوقت کاملا مماس با واقعیات نمی‌شود. در بهترین حالت چند نقطه تلاقی خیلی خوب دارد... ولی مماس؟ مگر می‌شود؟

من فقط انگار خیلی می‌خواهمش. از فکرم بیرون نمی‌رود... خب چه کار کنم؟

من می‌ترسم. من حالا حالا ها ازدواج نخواهم کرد. من هنوز خیلی بچه و احمقم و این را می‌بینم. فعلا می‌خواهم این مسیر را طی کنم. بعدش هرچه لازم باشد در آینده انجام خواهم داد. این مسیر باید طی شود. به بهترین نحو.

فقط هر موقع دیدی جایی خوب نشد دست نکش. از کمالگرایی احمقانه‌ات دست بکش. لازم نیست همه چیز کامل باشد. تو فقط بیشترین تلاشت را بکن. همان بیشترینی که هرچه می‌گذرد بیشتر می‌شود.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۲۱
  • نارنگیس

آخرین بار که از خانه بیرون رفتم ۲۲ فبریه بود. از آن موقع رنگ آفتاب را ندیده‌ام. خانه مان بالکن خوبی دارد. کل شهر را می‌توان دید. امشب در فریزر نان میگذاشتم، خواستم خرده نان ها را در بالکن بگذارم برای پرنده ها. در بالکن را باز کردم. صدای شهر دوباره به گوشم خورد. نور ساختمان های بلند... ماشین های در حال حرکت‌‌‌... رنگ سرخ چراغ ترمز... شهر! بوی شهر... کثافت هوای آلوده اش را استشمام کردم.

_بستنی جلاتو، قدم زدن در منحنی های شهرک، نم باران، بوسیدن در تاریکی شب، سیب زمینی سرخ کرده در زمان پی ام اس، راه رفتن در ناشناخته ها، سینما، تئاتر های عجیب غریب، مانتوی تن درست، دستمو بگیر _ ... دستمو بگیر ...

این دلتنگی برایم عادی نمی‌شود. نمیتوانم از این خانه بیرون بروم. دلم میخواهد خودم را زندانی کنم. بیرون رفتن عذابم می‌دهد حرف زدن با آدم های دیگر عذابم می‌دهد. خودم را هم به زور تحمل می‌کنم.

اما همین درد چنان انگیزه‌ای به من می‌دهد که نمی‌توانی تصور کنی. من می‌دانم قرار است همه چیز عادی شود. من فقط دلم میخواهد زندگی‌ام دوباره عادی شود. دوباره همان خوشی های کوچک را داشته باشم... دلم می‌خواهد دوباره از ته دل بخندم و زور نزنم برای خوب بودن.

  • ۲ نظر
  • ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۲
  • نارنگیس

به واتس اپم پیام داده بود. حوصله‌ی جواب دادن نداشتم. حدود ۵ دقیقه بعد زنگ زد. چند ماه می‌گذرد که از دوست‌پسرش جدا شده اما هنوز با خودش درگیر است. دوستانم هر موقع به جواب های رک نیاز دارند با من حرف میزنند. من باور دارم باید حقیقت را دانست. حتی اگر می‌خواهی راه بد را انتخاب کنی باید آگاهانه انتخابش کنی. باید آگاهانه خطا کرد. 

-چرا برنگشت؟

+خب تو برمیگشتی.

-من برگشتم ولی اون گفت نمیتونه.

+پس دوستت نداشته.

-گفت دوستم داره ولی نمیتونه باهام باشه.

+خب حتما توی رابطه بودن با تو سخته.

-مگه چجوریه؟

+نمیدونم من تاحالا باهات توی رابطه نبودم. ولی حتما استاندارد های یه رابطه سالم رو نداری. شایدم اون نداشته.

به او گفتم باید با یک روانشناس صحبت کند. چون این عادی نیست که بعد از این همه زمان به رابطه ای فکر کند که خیلی هم عمیق نبوده. هرچند وقتی آدم احساسی را برای اولین بار تجربه کند تا مدت ها خیلی درگیرش می‌شود. اما این دیگر به احساس ربطی نداشت. داشت؟ چرا برنگشت؟

رومنس چیز عجیبی است. در وجود انسان حل می‌شود. شاید هم انسان در رومنس حل می‌شود. اما همیشه سخت است. انسان همیشه قسمت عظیمی از وجودش دارد اذیت می‌شود. شاید هم من اینطور فکر می‌کنم. شاید بیمارم. ولی همیشه درگیریم. نیستیم؟ همیشه یک چیزی هست که داریم برایش می‌جنگیم. حتی برای خوشهال ماندن! جنگیدن برای خوشهال ماندن!

کمکم کن. من به کمکت نیاز دارم.

  • ۲ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۱۱
  • نارنگیس

حس بویایی خیلی عجیب است. هیچ چیزی به اندازه‌ی بو آدم را یاد گذشته نمی‌اندازد.

من یاد گرفتم که چگونه به گذشته فکر نکنم و یادگرفتم چگونه با درد دلتنگی مدارا کنم.

دیشب تصمیم گرفتم عطرش را بو کنم. ادکلنش را از کشویم‌ برداشتم و بدون آنکه درش را باز کنم کمی نزدیک بینی ام کردم. مغزم می‌گفت که الان حتما در آغوشش هستی اما هیچ آغوشی درکار نبود. او خیلی خیلی دور بود. این‌ تناقض باعث جریحه دار شدن احساساتم شد. صورتم در هم‌ مچاله شد، چشم‌هایم فوران کرد.

بعد از کمتر از ۲۰ ثانیه برنامه هایم در سرم آمدند، دهان کج و کوله ام لبخند شد. اشک هایم را پاک کردم و به درس خواندن ادامه دادم.

  • ۱ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۵
  • نارنگیس

هدفم خودمم. من دچار به موقعیتی شدم که کنار اومدن باهاش برام سخت بود. من یه چیز خوبی رو داشتم که دیگه ندارم. مثال خوبی نیست ... ولی کسی که به طور مادر زاد نابینا به دنیا میاد هیچوقت به اندازه کسی که در اثر یک حادثه نابینا می‌شه آزار نمیبینه.

حالا من یه شانسی دارم که نه به داره نه به باره... مثلا تصور کنید اون آدمی که نابینا شده رفته توی نوبت پیوند قرنیه چشم. حالا اینکه کی نوبتش بشه، عملش خوب پیش بره... خلاصه کلی پارامتر هستن که طرف بتونه بیناییش رو به دست بیاره یا نه. منم انگار یه همچین موقعیتی دارم.

ولی بحث اینه که من واسه اینه که من حسرتشو دارم میخورم... من میدونم دیدن چطوری بود... وقتی یادم میاد به وقتی میتونستم ببینم اصلا انگار میخوام بمیرم... درسته که چشمام ضعیف بود... اما بود. درسته که خیلی دیدن معمولی بود درسته که ساده ترین تواناییم بود اما نبودنش مثل شکنجه شده. حالا اگه میخوام ببینم دوباره بیشترش اینه که از شر اون خاطرات رها شم از اون رنج و حسرت از دست دادن خلاص شم... وگرنه بدون بینایی هم زندگی ادامه داره. شاید اگه مادرزاد نابینا بودم انقدر ولع دیدن نداشتم.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۴۳
  • نارنگیس

از اینکه کسی برام دل بسوزونه بیزارم. از اینکه کسی بخواد باهام همدردی کنه بیزارم. من دردی ندارم. شاید داشته باشم اما نمی‌خوام درگیرش بشم. الان وقت همدردی نیست. 

اینکه مامان هر روز از اتفاقات میپرسه آزار میبینم. از اینکه توی زندگیم سرک میکشه آزار میبینم. دخالت نمیکنه... اما زیادی نگران منه. اینکه کسی نگرانم باشه برام خوشایند نیست. اینکه امروز قبل از اینکه بره سر کار اومد محکم بغلم کرد درسته که خیلی خوشهالم کرد... اما حس کردم قراره بمیرم. من قرار نیست بمیرم.

اگه در معرض خطرم. اگه همه چیز خیلی استرس آوره. اگه دنیا پیچیده ست. اگه سخته... خب اینا مال منه... مال خودم.

من شاید فقط از یه نفر انتظار دارم. ای کاش از همونم نداشتم. من اصلا اطمینان ندارم.  خشمگینم.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۳۹
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.