اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

نمیدونم چی میخوام بنویسم. خیلی سرم پره. خجالت میکشم از نوشتن مشکلاتم. مخصوصا اینجا. اما در عین حال وقتی با خودم فکر میکنم که یکی حرفامو میخونه باعث میشه حس کنم شنیده میشم و احساس خوبیه.

پست قبلی درباره ترس از تنهایی در سانفرانسیسکو بود. و این تنهایی گریبانم رو هم گرفت. راستش غرق شدم توی تخیلاتم. دنیا حس واقعی نمیده. انگار خوابم. دلم یه شونه میخواد که سرمو بذارم روش و زار زار گریه کنم. در طول روز سر چیزای بیخود، مث یه صحنه غمگین سریال، یا ریلز اینستاگرام یا اصلا یه فکر یهو اشکام جاری میشه. ولی خیلی سریع خودمو جمع و جور میکنم. خیلی آسیب پذیرم. و این منو از خودم ناامید میکنه. با خودم میگم خیلیا مثل منه شرایطشون. پس چرا هیچکس مث من نمیشه؟

شرایط اینه که از صبح تنهام تا وقتی میم بیاد خونه حول حوش ۷ عصر. میاد و شام میخوریم بعدم سرگرم بازی میشه تا ۹-۱۰. بعدشم دیگه دل و دماغ هیچیو ندارم. میاد میگه چرا حرف نمیزنی بام. آخه چجوری حرف بزنم؟ همین الانم دلم میخواد گریه کنم.

همیشه همینه. من تحمل تعطیلاتو ندارم. باید همیشه دانشگاه باشه. خدایا من چمه آخه؟

به شدت نیاز به کمک دارم. اما حتی توانشو ندارم دیگه دنبال تراپیست بگردم. تراپیست قبلی خیلی بی نظم بود توی وقت دادن. مثلا یهو همون روز کنسل میکرد یا یهو پیام میداد بیا دوساعت دیگه مشاوره. اعصابمو ریخت به هم. منم توپیدم بش. یه جلسه پول داده بودم که کنسل شد و هنوز پس نگرفتم. اصن حوصله ندارم پس بگیرم.

حالم اصلا خوب نیست.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۰
  • نارنگیس

دلم واسه روزایی که بلاگ شلوغ بود تنگ شده. اون موقع هایی که مینوشتم و کلی دوست پیدا میکردم و حرف میزدیم.

من آدم خجالتی هستم و جالبش اینجاست که از نظر دوستام اصلا خجالتی نیستم. اما شروع صحبت با دیگران برام خیلی کار مشکلیه. و الان دوباره نیاز به شروع دوستی های عمیق دارم، مشکل اینجاست هیچوقت نفهمیدم دوستای خوبم رو چجوری پیدا کردم. توی سه سالی که اینجا هستم دوستایی پیدا کردم اما سرانجام همه شون دوری شد دوباره. و البته هیچ دوستی خیلی نزدیک نبوده. انگار کسی نیست دیگه که احساستش مث خودم قوی باشه. 

یادم میاد به یه سری خاطرات کوچیک با دوستای ایرانم. وقتی که با فاطمه روی چمن های کنار دانشکده زیست دراز کشیده بودیم و به درختای کاج نگاه میکردیم. فاطمه زیر لب یه آهنگی میخوند که یادم نیست. آفتاب کم و بیش چشمامو اذیت میکرد و یه نسیم ملایم هم میومد.

یا وقتی که واسه اولین بار وارد کارگاه موسیقی دانشگاه شدم. فاطمه منو برد اونجا. سال بالایی هایی داشتن با پیانو nothing else matters رو میزدن و میخوندن. دقیقا چند روز قبلش میم اومده بود شهر غریب پیشم و تو ماشینش همین آهنگو گذاشته بود.

یا وقتی که با سین کله سحر سر بالایی خوابگاه تا دانشکده رو پیاده میرفتیم و سین میگفت ببین ما چقدر بدبختیم که این بهترین دوران زندگیمونه! منم واسش با صدایی که مث همیشه بخاطر سرماخوردگی شدیدا گرفته بود ادای داریوش رو درمیوردم و میخوندم "سراب رد پای تو؛ کجای قصه پیدا شد..."

زندگی با آدمایی که کنارتن رنگ میگیره. الان زندگیم سبز و آبی کمرنگه گاهی هم گلبهی. باز اینم خوبه. تا یکی دوسال پیش خاکستری مطلق بود. ولی نیاز به رنگ بیشتر دارم. الان که با دلتنگی، با تغییر مکان دائمی، با نبودن بوی کوچه های تهران کنار اومدم، آماده ام که دوستای خوب پیدا کنم. آماده ام که دوباره خودم باشم و نترسم از اینکه قضاوت بشم. دیگه کنار میام اگه کسی منو یه آدم لِیم یا بد یا هرچیزی ببینه.

اومدیم سانفرانسیسکو و تا دوماه دیگه اینجاییم. دلم واسه شلوغی و سروصدای منهتن خیلی تنگ شده. خیلی کارا هست که میخوام انجام بدم. و تنهایی انگیزه ام رو کم میکنه.

  • نارنگیس

- از سنم متنفرم. از پیر شدن وحشت دارم. ۲۶ سالم شده و این حس عقب موندگی اضطرابم رو زیاد میکنه. به چی قرار بود که برسم و نرسیدم؟ من به تمام آرزوهام تا امروز رسیدم و احساس خوشبختی نمیکنم.

- از روز تولدم تا امروز که بیشتر از یه ماه میشه به شدت غمگینم. یک ماه کامل با غم ترسناک به نظر میرسه. کنترلی روی خودم و زندگیم ندارم. از تموم دنیا متنفرم. حوصله ی هیچیو ندارم.

- از آرزوهای فعلیم خجالت میکشم. فکر میکردم آرزویی ندارم اما دارم! فقط انقدر به نظرم پست و حقیرن که بی محلیشون میکنم. بذار بهت بگم. من شهرت میخوام و یه بدن بی نقص. همچنین میخوام تو یه دانشگاه خیلی معمولی استاد شم.

- ته ته قلبم یه آرزوی دستنیافتنی هم دارم که فکر کردن بهش قلبمو گرم میکنه و بغض به گلوم میاره. اوضاع ایران درست شه و بتونم برگردم. آرزوی یه زندگی راحت رو دارم توی ایران.

- اتفاقات سال ۱۴۰۲ زیاد بود. موسیقی رو شروع کردم. نیویورک ادمیشن گرفتم واسه پی اچ دی. بعد از سال ها حس کردم دوباره دارم از مغزم استفاده میکنم. دوباره وزن کم کردم و دو کیلو مونده بعد ۳ سال دوباره ۵۵ کیلو بشم. ورزش روتین زندگیم شد و استارت زندگی سالم رو زدم.

- کارایی که میخوام بکنم واسه امسال: بدن بی نقص و سالم، ترک کامل سیگار، معدل الف، معروف شدن. درست کردن خوابم. منظم بودن. فعال بودن.

- عملکردم توی درس ها تا امروز قابل قبول بوده. ولی واقعا نیازه بیشتر درس بخونم. عادت دارم کمترین تلاش ممکن رو بکنم. صبر ندارم واسه یادگیری. اگه ببینم یه چیزی زیاد طول میکشه میذارمش شب آخر که مجبور باشم تحت فشار سریع انجامش بدم.

- هنوز نیاز به تایید دارم. اگه استادی تشویقم کنه به شدت پر انگیزه میشم و مث خر کار میکنم. همین نیاز به تایید باعث میشه از خودم بدم بیاد. و استادای خودشیفته که بخاطر همین ویژگیم دوست دارن باهام کار کنن. احمقم چون.

- این میزان تنفری که به خودم دارم برام خیلی ناراحت کننده ست. چرا با خودم خوب نیستم؟

- میدونی دیگه با کی خوب نیستم؟ با آدمای ضعیف! آدمایی که عزت نفس ندارن حالمو بد میکنن. چون خودمم عزت نفس ندارم. واسه همینه به شدت از جیمی متنفرم. اصلا حرف که میزنه میخوام سرمو بکوبونم تو دیوار. بعد همین تنفری که بهش دارم باعث میشه عذاب وجدان بگیرم و بینهایت دلم براش بسوزه.

- هیچ ثباتی ندارم.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۲۴
  • نارنگیس

دارم پیدا میشم.

دو سال و نیم از آخرین باری که مامان بابا و آجی رو دیدم میگذره. هنوز بوی بغل مامان رو یادمه. یادمه که بابا که وقتی از بیرون میاد سوییچشو کجا میذاره. میدونم اگه بازم پیش گلمان باشم میاد شالامو بی اجازه از کمدم برمیداره. تموم جزییات هنوز همراهمن. اما دیگه زندگشیون نمیکنم. خاطرات معمولی یا حتی خوب باهاشون به خاطرات غمگین تبدیل شدن. سال اول هر روز خاطراتو زندگی کردم. هر روز توی راه دانشگاه هوای تمیز ویرجینیا رو نفس میکشیدم و یاد هوای کثیف تهران بغض به گلوم میورد. سوار دوچرخه ام که میشدم یاد دوچرخه سواری توی خیابون چمران شیراز هر رکابو زجر آور میکرد.

کم کم نیمه ی راست مغزم رو فلج کردم که دیگه هیچی حس نکنم. افسردگی و پوچی روزمرگیمو پر کرد.

این چند ماه گذشته تظاهر کردم که حس میکنم. به درختا نگاه میکردم و به خودم میگفتم یادته درختا قبلا چقدر قشنگ بودن؟ چرا الان قشنگ نیستن؟ انقدر زل میزدم به شاخ و برگشون تا شاید حسی فعال شه، شاید یکم قشنگی ببینم. ولی نمیشد. داشتم زور میزدم واسه قشنگی دیدن. واسه حس کردن اطرافم. نمیشد.

الان بعد دو سال و نیم همون حسا دارن دوباره میان. توی راه دانشگاه از مسیر لذت میبرم. توی رفتارم با آدما میتونم خودمو بروز بدم. دوباره بشقاب غذامو تزئین میکنم.

دارم پیدا میشم.

  • نارنگیس

دستم از زندگی قطعه.

دلم میخواد تنها باشم. دلم میخواد واسه یه لحظه خودمو ببینم. گاهی یهو وسط شلوغی خیابون، توی پارتی، وسط کتابخونه طعم وجودمو حس میکنم. یهو همون بویی که زندگی از چارسالگیم داشت رو حس میکنم. اون تنهایی شیرینی که یکمی هم تلخ بود رو تجربه میکنم. فقط چند ثانیه ست. ولی وقتی میاد شبیه نور ته تونله.

میخوام تنها شم توی خونه بلند بلند گریه کنم. همیشه میم هست. هیچوقت نمیتونم تنها باشم. چند روزه با میم حرف نمیزنم. آخرین دعوامون که اصلا هم جدی نبود تحملم رو از دست دادم. انگار یهو قلبم خالی شد. حتی ازش ناراحت و دلگیر یا حته دلشکسته هم نیستم. فقط خستم. انگار بابا راست میگفت که هیچوقت نمیتونم ازدواج کنم. بعد ۸ سال حس میکنم دیگه به بنبست رسیدیم. از این میترسم که فردا دوباره آشتی کنیم. از خودم حالم به هم میخوره که انقدر ظالمم. اون اینجوری فکر نمیکنه. دنبال فرصت آشتیه. از رفتارش معلومه. چقدر آدم بدی ام.

دلم واسش تنگه. ولی اصلا اندازه دلتنگی های قبلی نیست. میخوام جداشیم. حداقل واسه یه مدت. اما نمیتونم بش بگم. خودم باورم نمیشه که بتونم از میم جدا شم. میترسم پشیمون شم و تصمیم احمقانه باشه. میترسم بهتر از میم کسی نباشه.

بهتر از میم نیست. ولی منو انداخته توی مرداب. نکنه مشکل از خودمه؟ حتما که مشکل دارم. من آدم غیر قابل تحملی ام. گفتم که، از خودم بدم میاد. ولی دیگه کافیه. خستم.

  • نارنگیس

من تصمیم گرفتم که ویپو ترک کنم و کردم. کار خیلی سختیه. مخصوصا هفته اول. ویپی که داشتم تموم شد و دیگه نخریدم. عادت اینکه ویپ دستم باشه و بکشمش هنوز هست. واسه همین خیلی وقتا همون ویپ تموم شده دستمه و میکشمش! فقط واسه آرامش خاطر.

ولی ترک خود نیکوتین سختی های دیگه ای داره. مثلا اینکه گاهی خیلی عصبی میشم و گاهی خیلی گرسنه! اینجوری که یهو انقدر گرسنه ام که هرچی غذا میخورم فایده نداره. در چنین شرایطی که خیلی بهم فشار میاد یه نخ سیگار میکشم. و هنوز به ترک کامل نیکوتین نرسیدم. روزی دو سه نخ سیگار‌میکشم‌ همچنان که به نظرم واسه کسی که دائما ویپ دستش بوده و بیشتر از یه ساعت نمیتونسته ویپ نکشیدنو تحمل کنه خیلی پیشرفت خوبیه. این تعداد سیگار هم به صفر میرسه.

بجز قضیه سلامتی، ترک ویپ یه فایده ی دیگه هم داره و اون هم سیو کردن پوله. الان ماهی ۱۵۰-۲۰۰ دلار پول کمتر خرج میشه و با این میزان پول اضافی خیلی کارا میشه کرد. میشه رستوران رفت، لباس خرید، یا گروسری سالم تر و گرون تر خرید.

تا اینجای کار خیلی خوشحالم بجز وقتایی که کمبود نیکوتین یهو میزنه به کله ام و میخوام سرمو بکوبونم توی دیوار:)

  • نارنگیس

دنبال دلیل گشتن واسه ادامه زندگی کار احمقانه ایه. از جنس زندگی نیست. جهانی که توشیم فانیه. پس دلیلی نداره چیزی جز اهداف فانی رو دنبال کنیم. کافیه یه جوری زندگی کنی که لذت ببری. یه جوری باشی که از کسی که هستی لذت ببری. پولی به دست بیاری که بتونی تفریحایی که دوست داری رو انجام بدی. آدمایی که خوشت میادو باهاشون معاشرت کنی. تمام زندگی همینه.

وقتی خوشحالی و امید به زندگی با خریدن یه هودی و پلیور به راحتی به دست میاد، پس لذت زندگی در چیزی نیست جز مصرف. هرچی بیشتر بتونی مصرف کنی خوشبخت تری. هدف مصرفه. اهداف زندگی ما با ساختار جامعه شکل میگیره. قوانین سرمایه داری میگه آدم هرچی بیشتر مصرف کنه یوتیلیتیش بیشتر میشه. کیفیت بهتر، لذت بیشتر. آدم از داشتن پول سیر نمیشه. هدف داشتن پوله. پول!

هدف من پولدار شدن هست. اما در حدی که دغدغه ام نگه داشتن و بیشتر کردن پولم نباشه. ینی چی؟ ینی من باید به یه مقداری مشخصی از درامد ماهانه برسم که احساس خوشبختی کنم. اما واقعا این اتفاق میفته؟ اصلا!! به هیچ عنوان! هیچ تهی وجود نداره که تو احساس خوشبختی کنی. پس چیه خوشبختی؟ هدف دوتا چیزه تو دنیا! اول اینه کاریو کنی که دوستش داری و برات پول میاره، دوم اینکه عشق و محبت توی زندگیت باشه.

واسه همینه درست بعد از اینکه مسترم شروع شد وحشت برم داشت. اقتصاد دیگه بهم لذت نمیداد! رشته رو عوض کردم. حالا نمیدونم اینم بهم لذت میده یا نه.

مثکه باید پاشی که وقت آزمایشه نارنگیس.

  • نارنگیس

این ترم یه درسی داریم به نام independent study با عمر. هر هفته یکی از استادای دانشکده رو میاره و یه هفته قبل هماهنگ میکنه که یکی از مقاله های اون استادو بخونیم. پیپرا سختن. خیلی پیچیده تر از پیپرای اقتصاد. سختیش به کنار، باید پنج شنبه ها یک ساعت و سی دقیقه پرزنت کنی. این بدترین قسمته. ۱.۵ ساعت خیلی زیاده. تموم دیتیل پیپر رو باید پوشش داد. وسطش هم دایما ازت سوال میپرسن. سوالا هم اینجوری که از چیزایی که فکر میکردی مهم نیستن ولی انگار خیلی مهم بودن. این پنج شنبه هم پرزنتیشن داشتم و مقاله دست نخورده موند تا چارشنبه. و مشکل این کلاس بود که تموم پرزنتیشنای قبلی رو خراب کرده بودم. همیشه سر سوالا گیر کرده بودم. عمر میگفت طبیعیه سر پیپرای اول، ولی نمیتونستم کنار بیام با قضیه گند زدن.

پری روز ساعت ۷ صبح رسیدیم خونه و تا ساعت ۳ بعد از ظهر گرفتم خوابیدم. تا بیدار شدم و وسایل چمدونو گذاشتم سر جاشونو یه قهوه خوردم شد چهار. مشق ماشین لرنینگمم مونده بود. یه ساعت روش وقت گذاشتم ولی دیدم بیشتر از اینا کار داره هنوز. با خودم گفتم حالا آدم یه بار از ددلاین عقب بیفته عب نداره. این پرزنتیشن مهمه. ساعت ۵ شروع کردم. به خودم گفتم اگه تا ۶ هم طول بکشه خوبه. ۶ میخوابم تا ۱۲:۳۰، ۱:۳۰ هم سر کلاسم. اما زهی خیال باطل. خوندن و اسلاید درست کردن و دوره کردنش تا خود ۱۱:۳۰ طول کشید. نیم ساعت خوابیدم و وقتی بیدار شدم بدنم مث بید میلرزید. تو ذهنم این جمله تکرار میشد که دیگه مث جوونیات نیستی دختر! قبلنا راحت بیدار میموندم آب از آبم تکون نمیخورد. الان انگار اسکلت میشم!

۱۲ تا ۱۲:۳۰ یکم مرورش کردم که احیانا شک بیدار شدن ذهنمو پاک نکرده باشه. آماده شدم و رفتم بیرون. از دکه سر خیابون یه ردبول گرفتم که زنده نگهم داره، و خدایی زنده نگهم داشت. واقعا این انرژی زاها معجزه میکنن و درست وقتی حس میکنی مردی زنده ات میکنن.

۱:۳۰ سر کلاسم. اسلاید اول شروع نشده گفت و گو و سوالات شروع میشه. و عجیبه، من جوابارو بلدم! تموم سوالا رو درست جواب دادم! هر جا چالش بود از پسش براومدم. اون وسط عمر چشاش برق میزد! انگار به دخترش افتخار میکرد! جدی میگم! همونجوری که بابام نگاهم میکنه نگاه میکرد بهم!

اون یکی استاد هم حال کرده بود خدایی! شب قبلش که داشتم پیپرو میخوندم با خودم میگفتم اینو نمیتونم خراب کنم. کار این استاد رو دوست داشتم. نمیتونستم بذارم ازم خوشش نیاد. باید میخواست باهام کار کنه. نمیشد این پرزنتیشن خراب شه.

خب من خیلی عشق کردم واسه این موضوع. چون اولین پیپر اوپریشن بود که زیر و بمشو فهمیده بودم. نذاشتم کم خوابی تاثیر بذاره روم.

ساعت ۵ با کارل میتینگ داشتم. حقوق این ماهم کم و زیاد اومده بود میخواستم بدونم مشکل چیه. نفهمیدم مشکل چیه در میتینگ ولی چیز دیگه ای فهمیدم. علاوه بر حقوق یه استایپند میگیرم که نمیدونستم چرا. کارل گفت خب جای نگرانی واسه اینکه این ماه ۱۰۰ دلار کمتر گرفتی نیست چون اون استایپند هم داری به مشکل بر نمیخوری. بعد یه حالتی کرد قیافه شو گفت میدونستی تو تنها دانشجویی که این استایپندو میگیری؟ عمر میخواست حتما بگیره چون قوی بودی و جای دیگه هم پذیرش داشتی! به من گفت باید بیشتر پول بده بت که مطمین بشه میای! منو بگو اونجا چنان ذوق کردم! با خودم گفتم ببین توروخدا من انقدر خودمو داغون میبینم ولی بقیه اونقدرام فکر نمیکنن داغونم. تازه فکر میکنن خوبم هستم! دم عمر گرم!

در حال مرگ ساعت ۶ خونه بودم ولی خوشحال بودم. چون روز خیلی خوبی بود! به خودم خیلی امیدوار شدم!

  • نارنگیس

مسافرت به ویرجینیا تموم شد و این سفر یه نقطه عطف برای پیدا کردن دلیل واسه زنده موندن بود. از زندگی روزمره دور شدم و انگار فهمیدم چطور باید روی خودم تمرکز کنم تا دیگران. در کل جدا از این ۵ روز مسافرت، این دوماه پر بوده از یادگیری درمورد خودم. فهمیدن بهتر خودم و کشف بیشتر واسه این سوال که اصلا چرا باید ادامه بدم و اصلا هدفم چیه. و البته که هرچی جلوتر میرم میفهمم جواب این سوال خیلی باید ساده تر از چیزی باشه که فکر میکنم. هیچ دلیل بزرگی واسه ادامه دادن وجود نداره و الان دنبال جوابای ساده ام. از خود ۴ ساله ام سوال میپرسم. ازش میپرسم چرا میخوای زنده بمونی و خیره میشه بهم که این آدم چشه این چه سوالیه که از من میپرسه. من فقط اینجام! من فقط میخوام بزرگ شم!

زندگی برام پیوند خورده با کار. آیا درسته؟ ماهیت آدما با کار و تحصیلشون معلوم میشه؟ اصلا نکنه مشکل اینه که هنوز ماهیت خودمو نمیدونم؟ اگه بخوام خودمو معرفی کنم چی میگم؟ نارنگیس فلان سالمه و فلان رشته رو میخونم توی فلان دانشگاه. غیر از این چی میتونم از خودم بگم؟

نارنگیس دختر مودی، حریص، عاشق بیکاری، علاقه مند به سیگار کشیدن، دایما درحال فکر و سیر در دنیای خودش، کسی که میخواد از زیر همه‌ی کار ها دربره و همیشه تنها باشه. نارگیس کسی که اخیرا انگار فقط داره خواب میبینه. من اینم!

باید دنبال جواب باشم توی ویژگی هام، نه توی تحصیل و کار. هدف در ویژگی هاست شاید. و قطعا چیزی که الان هستم وحشتناکه. من خودمو اینجوری میبینم. مهم نیست چقدر اطرافیان از داشتن من درکنارشون خرسندن. من از خودم بودن بیزارم! خود بدی دارم!

  • نارنگیس

اومدیم ویرجینیا واسه کارو بار. سر زدن به ویرجینیا مث سر زدن به زادگاهه. بهترین دوستام اینجان. انگار اومدم خانواده ام‌ رو ببینم. دیروز با بچه ها نشسته بودیم دور هم‌ و نگاه میکردم به ساغر. چشماش تموم اسرار درونشو فاش میکرد! بهش گفتم داری غرق میشی. یه مساله ای هست که خیلی برات بزرگ شده و باید به یه نفر بگی چون معلومه تنهایی از پسش بر نمیای. چشاش پر از اشک شد و رفتیم بیرون که حرف بزنیم. مشکلش این بود که دوست پسرش نیما میخواست باهم زندگی کنن و اون نمیخواست. فکر میکرد کوالیتی مورد نیاز دوست پسرشو نداره، پس باید قبل از اینکه نیما مث تموم آدمای اطرافش ازش ناامید شه، از هم جدا شن. ترسش خیلی شبیه ترس من بود. ترس از ناامید شدن آدما ازت.

مهم نیست که مستقلم، خودم پول درمیارم و توی خونه خودم زندگی میکنم. تموم آدمای اطرافم جای مامان بابام شدن و من تموم تلاشم رو میکنم که اونا ازم ناامید نشن و تردم نکنن. ۲۵ سالمه وای هنوز بالغ نشدم. هنوز نتونستم خودم مامان بابای خودم بشم. ولی با این حال از خودم خیلی ناامیدم. که اون فرد ناامید والد درونم نیست. صدای بچگیامه که دایما سرم داد میزنه "من نمیخواستم این بشم!". حتی نزدیک هم‌ نیستم به رویایی که از بزرگسالی خودم داشتم در بچگی.

دیگه افسرده نیستم ولی منطق مغزم خراب شده. درست وقتی از ایران رفتم مردم. چون تمام اهدافم مردن. تا سال سه دانشگاه به خدا اعتقاد داشتم. و دیشب موقع خواب به خودم میگفتم کاش خدا حداقل وجود داشت. ولی الان حتی اگه بخوامم نمیتونم باور کنم خدا هست. خدا به دنیا معنی میداد برام شاید. الان میدونم آدما چرا دین دارن. با دین راحت خودتو گول میزنی واسه ادامه دادن. اما برام دنیا انقدر پوچه که حتی زندگی کردن هم بی معنیه به نظرم.

واسه همین میگم لاجیک مغزم خراب شده. من فقط نیاز دارم یه دلیل برای ادامه دادن پیدا کنم، یه هدف واقعی توی زندگیم باشه برای رسیدن.

کاش زندگی هیچوقت پیشرف نمیکرد. آدمای نخستین میموندیم. دوست دارم مث نوجوونیم وقتی به درختا نگاه میکنم عرق شم توی زیباییشون، توی قلبم پر بشه از عشق به تموم دنیا و طبیعت. اما تموم معنویت درونم مرده.

  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.