اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

امروز با دوستم رفتم کتابخونه. رفتم بیرون یه سیگار بکشم، برگشتم تو و کی رو دیدم... میم اونجا بود!

قلبم از جا داشت در میومد، دستام گز گز میکرد قفسه سینم میسوخت انگار. کله ام داغ کرده بود حتی. رفتم جلو بم لبخند زد و چشماش پر اشک شد! پرسید "میدونستی من اینجام؟" گفتم معلومه که نه. داشتم میلرزیدم از هیجان. گفتم میخوای حرف بزنیم. سرشو انداخت پایین و انگار نزدیک بود بغضش بترکه. منم بغضم گرفت، ازش پرسیدم میخوای برم؟ و گفت اره. رفت گوشه‌ی دیوار رو به پنجره بیرون انگار که میخواست گریه شو قایم کنه. داشتم میرفتم ولی پشیمون شدم. رفتم سمتش محکم بقلش کردم. هردمون میلرزیدیم. بعدش گفتم برم دیگه. رفتم طبقه بالا سر دفتر دستکم. صورتم داغ شده بود. داشتم زور میزدم گریه نکنم. تقریبا نیم ساعت بعد دیدم پشت سرم وایساده. گفت بیا بریم حرف بزنیم. 

رفتیم بیرون، کلی حرف زدیم. این که چی کفتیم مهم نیست. اما تهش این بود که گفت به هم فرصت بدیم. تا آخر ژانویه جدا زندگی کنیم، بریم تراپی روی خودمون کار کنیم، توی این مدت همو ببینیم با هم حرف بزنیم. و ژانویه تصمیم بگیریم چیکار کنیم. تا ژانویه عملا توی رابطه نیستیم. تو یه سیچویشن‌شیپ هستیم. 

کلی همو بغل کردیم. بوس کردیم. کلی بغضمونو قورت دادیم. کلی قلبمون واسه هم تپید. گفت "حالا میدونی چقدر دوستت دارم؟". گفت میترسه منو از دست بده. ولی تو این شرایط هم زندگی کردنمون باهم انگار امکانپذیر نیست. هیچکدوممون نمیخوایمش.

الان حس عجیبی دارم. انگار هم دارمش هم ندارمش. ولی هرچی هست بهتر از نداشتنشه.

اون پیش قدم شد. خوشحالم که من پای حرفم موندم. دوباره ندویدم دنبالش. اون منو خواست.

نمیدونم کار درستی کردم یا نه. فقط میدونم راه دیگه ای نداشتم. 

  • ۱ نظر
  • ۱۱ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۲۷
  • نارنگیس

بعد از ۹ سال رابطه، ۴ سال زندگی مشترک، کلی بالا پایین... از میم جدا شدم. انگار قلبمو از جا دراورده باشن. قلبم انقدر بدجور شکسته که انگار دارم میمیرم. حالم خیلی بده. نمیخوام برم توی نقش قربانی، اما انگار تیر خوردم. 

اگه تجربه جدایی دارین و فکر میکنین میتونین بهم راه حل بدین که چجوری درد این مرحله رو راحت تر رد کنم بام حرف بزنین.

 

  • نارنگیس

همه چیز از ماه کامل قبلی شروع شد. زندگی من از این رو به اون رو شد. حتی دنیا هم به هم ریخت، جنگ شد.

زندگیم به یک باره انقدر تغییر کرده که هیچ ایده ای ندارم چطور باید مدیریتش کنم. تنها کاری که از دستم براومد این بود که زور بزنم که این تغییر رو خنثی کنم. همونجور که همیشه بلد بودم و همیشه انجامش داده بودم. با کنترل گری، سرکوب. بهتره بگم خیلی شدید تر، وحشیانه تر و بی رحم تر از همیشه، دیکتاتور زندگی خودم شدم.

الان فقط میخوام یه قانون واسه خودم بذارم. هر کاری میکنی، قبلش مطمین شو که خواسته ی خودته. نه واسه اینکه دیگران احساس  راحتی کنن.

میدونی چیه؟ من نمیخوام تحت تاثیر هیچکس کاری کنم. میخوام مطمین باشم هر مسیری توی زندگیم پیش میگیرم، فقط و فقط خواسته ی خودمه، نه بخاطر جوگیری و خریت و بی تجربگی، و مهم تر از همه، تاثیر گرفتن از دیگران.

  • نارنگیس

تصمیم گرفتم اولین پارتی تنهاییم رو برم. این واسه من کار سختیه چون عادت دارم ازم مراقبت بشه. ولی بسه دیگه ۲۷ سالم شده. مهم تر حای اینکه satori بعد دو سال اومده نیویورک و نمیخوام از دستش بدم. 

این یکی از کارای ساتوری که آهنگ آقای حکایتی رو میکس کرده:

آقای حکایتی

  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۳:۵۱
  • نارنگیس

خیلی براش غصه میخورم. الف خیلی وقت پیش، ینی چهار سال پیش اینستاگرامشو پاک کرد. نه فقط اینستاگرام، هرچی اکانت سوشال مدیا داشت رو پاک کرد. دیروز فیسبوک رو اینستال کردم که از تاریخ تولد دوستم مطمین بشم، دیدم الف بهم فرند ریکویست داده. برگشته بود به فیسبوک. عکس پروفایلش یه سلفی بی کیفیت بود. مث همیشه مرتب بود با موهای سشوار کشیده و با یه لبخند، اما سلفی خوبی نبود. از همون سلفی هایی که مردای ۵۰-۶۰ ساله میگیرن، میدونی چی میگم؟

یادم افتاد اخیرا هر عکسی برام میفرستاد همین شکلی بودن، سلفی های بی کیفیت، توی خونه، تنها، اما همچنان مرتب و با لبخند. برای چند ثانیه به این فکردم که آخه این چه عکسیه که میذاره واسه پروفایلش، اما چند لحظه بعد یادم افتاد که الف تنهاست. الف داره طلاق میگیره، دیگه دختراش پیشش نیستن، خیلی زود تنها شده. دیگه کسی نیست ازش عکسای ترگل ورگل و با کیفیت بگیره. آخ که دلم کباب شد. قلبم از غم ترکید براش.

امروز باش حرف زدم و میگفت یکی بهش درمورد فلان چیز توی فیسبوک پیام داده. با یکم جزییات فهمیدم اسکمه و بهش گفتم الف ببین این اسکمه تو خیلی وقته توی سوشال مدیا نبودی حواستو جمع کن. ته دلشو دیدم که چجوری شکست. که یکی نه بخاطر حرف زدن باهاش بلکه برای سو استفاده ازش بهش پیام داده.

اما با همه ی این غم تنهایی الف هنوز داره تلاش میکنه که روحیه اش رو حفظ کنه. هر روز باشگاه میره. شبا با دوستش سریال میبینه... دیگه چی...؟ نمیدونم... شاید اونقدرم کاری از دستش برنمیاد:(

وای دنیا خیلی جای غمگینیه. البته چی بگم. الف کم اشتباه نکرده. این تنهایی و این غم شاید جواب کارما به الفه. اما کارما.. آسون بگیر به الف. اون فقط بلد نبود. نه که نخواد خوب باشه. الف از همون بچگی تو زندگی همش سختی کشیده بود.

زندگی با الف مهربون باش. خواهش میکنم ازت. 

  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۱:۲۴
  • نارنگیس

دیشب در جهنم بودم. من خودم رو عاشق پارتی، رقص، خارج شدن از دنیای واقعیت و رفتن به دنیایی بالاتر (!) میدونم. اما دیشب وارد دنیایی شدم که متعلق به آنجا نبودم و البته نمیخوام هم که باشم.

وارد فضایی شدیم که دی جی موزیک dubstep میزد. دابستپ نوعی موزیک الکترونیک هست که البته دارک تر و خشن تر هست. جمعیت خیلی زیاد آدم که کاملا در هم فشرده شده بودن من رو به تعجب وحشتواری انداخت (بیشترین تراکم انسانی که تا باحال دیده ام، و این تراکم من رو خفه میکرد) به پیشنهاد سین رفتیم که جلوی دی جی باشیم. همه چیز عجیب بود. از آن رقاص روی سن بگیر که لباس های توری خودش رو با چاقو پاره میکرد و بخاطر نورپردازی شبیه هولوگرام شده بود، تا اون پیر مرد کلاه به سر که احساس تاریکی شدیدی رو بهم منتقل میکرد. نیم ساعت بعد با سردرگمی و اعصاب عجیب از فضای رقص بیرون رفتم و یک ساندویچ ham با میم گاف خوردیم. اما من حالم خوب نبود. فقط میخواستم برگردم خونه.

ساعت ۱:۳۰ وارد پارتی شده بودیم و ساعت ۲:۳۰ بود که دیگه نمیتونستم فضارو تحمل کنم. اما تا ساعت ۴:۳۰ صبح که پارتی تموم شد موندیم. و در اون زمان تمام انرژی من تمام شده بود.

هر چیز بدی توجه من رو برمی انگیخت. آن دو نفری که از اتاقک فلزی بیرون آمدند و دختر که به نظرم کارگر جنسی بود انگار بدترین شبش رو گذرونده بود. اون دودختر و یک پسر که دائما هم رو میبوسیدند و چندش من را در آورده بودند. اون دختر که میرقصید و یک پسر به او پیوست و هرجور که در پابلیک ممکن بود از او استفاده کرد، و خیلی چیزهای دیگه. شاید اتفاقات خوبی هم در حال افتادن بود، اما من فقط چیزهای چندش را میدیدم.

و من هیچ گاردی ندارم که از درونیاتم محافظت کنم. هر احساسی، هر موجی در فضا، چه خوب یا چه بد در من نقش میذاره. و جهنم house of yes باوجود اینکه معروف ترین جای پارتی کردن در نیویورک هست، فقط به من احساس زجر و تنفر داد.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۴۵
  • نارنگیس

دنیا رنگ دیگه ای به خودش گرفته

 

-بذار باهات صادق باشم، احساسات من خیلی زیاد بالا پایین میشن. من آدمی هستم که معمولا از خودم ناامیدم و در سرم دارم خودمو سرزنش میکنم. برای همین هم مودی و استرسی ام. قبلا خیلی کمتر اینجوری بودم اما والد سرزنش گر درونم و حس ناامیدی از خودم، این ترم وقتی که درس ماشین لرنینگ رو برداشتم هزار برابر شد. این سومین بار هست که ماشین لرنینگ برمیدارم. یا بهتر هست بگم که به طور رسمی دومین بار. چون شاید بار اول که برداشتم حس کردم اونقدر چیزی بهم اضافه نشده پس باید دوباره یک ادونسش رو بردارم. و درست هم فکر میکردم. چون هر جلسه ی این کلاس برای من شبیه کابوس هست. من خیلی داغون هستم. من یک دانشجوی بیزنس هستم که بین ۶۰-۷۰ تا دانشجوی کامپیوتر ساینس قرار گرفته و اکنون داره پی میبره که هیچی حالیش نیست. خودش رو مقایسه میکنه و احساس شرم و تنفرش نسبت به خودش هر لحظه هزار برابر میشه. و همین یک کلاس، فقط و فقط همین یک کلاس کافی بود که من برای مدتی از زندگی بیفتم و سرخورده بشم.

اما حالا که خودم رو کمی جمع و جور کردم و چند تا موفقیت دست و پا شکسته واسه خودم سروپا کردم، احساس بهتری دارم و حتی اونقدر جرعت پیدا کردم که بیام و درمورد احساسات آزاردهنده ام برای تو بنویسم.

اتفاقات خیلی زیادی افتادن از وقتی که آخرین پست اینجا رو نوشتم. و نمیدونی که چقدر دوست دارم تک تکشون رو با جزییات برات تعریف کنم. اما حیف که نه من حوصله طولانی نوشتن دارم و نه تو حوصله طولانی خوندن.

اما بیا فقط برات بگم که چرا دنیا انقدر رنگ جدیدی برام پیدا کرده. من دوستانی داشتم که اونهارو بد یافتم! خلاصه کنم که رابطه ی میونمون شکر آب شد و من اونهارو از زندگیم پاک کردم. و در ازای رها کردن دوستان سمی، یکی دوماه بعد معجزه ای شد و من یک انسان عجیب رو شناختم که الان بهترین دوستمه. و اون دوستم چیزهای جدیدی رو در دنیا به من نشون داده و باعث شده یکم متفاوت دنیارو ببینم. بعدا شاید بیشتر نوشتم ولی الان بیشتر از این حوصله ات رو سر نمیبرم.

خدافظ

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۴ ، ۱۳:۲۷
  • نارنگیس

راستش مدت هاست که با نوشتن غریبه ام. دست به قلم شدن و عمیق شدن برام کار سختیه. مدت هاست که خیلی توی چیزی عمیق نمیشم. شدم یه آدم سطحی؟ احتمالا. خودم رو سرگرم درس، پول و روابط با آدما کردم. اگه حالم خوب نباشه حتما خرید چند تیکه لباس حالم رو بهتر میکنه. حتما درس خوندن یا حرف زدن با سارا حالم رو بهتر میکنه. مشکل عمیق کم وجود نداره. اما میذارم دست نخورده باقی بمونن تا اینکه انقدر کمرنگ شن که فراموش شن.

از افسردگی خلاص شدم. و این حرفم الان واقعیه. رنگ ها دیده میشن، طبیعت زیباست، درس خوندن لذت بخشه. پر از انگیزه ام. پر از برنامه برای آینده، و این خوبه. با رشته ام راحت شدم. این ترم موفقیت آمیز بود و الان امتحانای پایان ترم رو دارم. با استادی که کار میکنم خیلی ازم راضیه! به خودم افتخار میکنم که توی این رشته از هیچ به اینجا رسیدم. همین چالشه که برای من قشنگش میکنه.

ولی اتفاقای غمگینی‌ هم در حال افتادنه که انقدر غمش زیاده که نمیخوام الان درموردش حرف بزنم. اصلا نمیخوام توی غم شیرچه بزنم. میخوام سطحی باشم. تلاش کنم و باور کنم من از پس این غم بر میام.

فعلا

  • نارنگیس

اون زمان که زادگاه زندگی میکردیم وقتی دبیرستانی بودم خونه رو عوض کردیم و رفتیم یه آپارتمان نو ساز نشستیم. انقدر نوساز بود که کابینت و سرامیک کف خونه و رنگ دیوار هارو خودمون انتخاب کردیم. وقتی رفتیم توی خونه یه بوی عجیبی داشت. شاید بوی رنگ تازه به دیوارا بود. ولی تا آخر وقتی که توی اون خونه بودیم همون بو همیشه با خونه موند.

الان اومدم توی آپارتمانی که دانشگاه بهم داده. ساختمون نو سازه، و از میزان تمیزی دیوار میشه فهمید که تازه رنگ شده. وسایل چوبی نو و از جنس ام دی اف هستن. اصلا شاید این بوی ام دی افه نه بوی رنگ.

حدود ۲۰ ساعت هست که توی این خونه هستم. و از وقتی کلید انداختم توی در و جاگیر شدم همش یه حسی، یه حس خیلی آشنایی همراهمه. الان تازه فهمیدم. این همون بوی نویی خونه های ایرانه که منو یه حالی کرده. بوی رنگ تازه به دیوار. بوی ام دی اف نو.

خداااا چرا همه چی انقد باید دراماتیک باشه واسه من:/

  • ۲ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۵۲
  • نارنگیس

آخرین روزی هست که توی این خونه هستم. امشب ساعت ۱۰:۳۰ پرواز دارم و غم به ماکسیمم لول خودش رسیده. از خدافظی متنفرم. مخصوصا وقتی تنهایی قراره جایی رو ترک کنم. همه چیز از همین الان نوستالژی شده. درختای کاج اطراف خونه، بوته ی پشن فروت که برگاش به فنس تراس پیچ خورده، گلهای رز توی حیاط‌ که هر چند وقت یه بار پژمرده میشن و چند روز بعدش دوباره غنچه میدن، میز ناهارخوزی که همیشه روش چند تا بسته ی تخمه هست. همه شون انگار دیگه وجود ندارن با اینکه هنوز جلوی چشمم هستن.

همه ی وسیله ها جمع شده ولی هنوز در چمدون و کری‌آن بازه چون شاید آخرین لحظه یه چیزی بخوام بذارم توشون. آیپدم توی شارژه که حین پرواز سریال ببینم و حوصله ام سر نره، اما هنوز فصل یک مندلورین رو دانلود نکردم. دارم خونه رو مرتب میکنم که بعد رفتنم شلوغ پلوغ نباشه. هر از گاهی هم وایمستم و یه نگاه به دور و برم میندازم که چیزی رو جا نذاشته باشم. میم یه ساعت دیگه میاد و با خودم میگم کاش این چند ساعت زود تر بگذره. لحظه ی خدافظی مث کنده شدن پوست میمونه. دقیقا همون حسی که داشتم وقتی از تهران میرفتم به شهر غریب داره تکرار میشه. 

هم نمیخوام از اینجا برم، هم میخوام، و این تناقض اذیتم میکنه. تمام مدت از اینجا بیزار بودم و الان دیگه ازش بدم نمیاد. تصویر درختای کاج، بوته ی پشن فروت و گلهای رز تا مدت ها قراره توی ذهنم تکرار شه.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۰۳ ، ۰۲:۱۳
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.

آخرین مطالب