اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

سلام خوش آمدید

یکی از کارایی که کردم و خجالت میکشم که کسی بفهمه اینه که وقتی ۱۶ سالم بود سریال ترکی میدیدم!! داستان های عاشقانه ی عجیب غریب و پیچیده و ناسالم. حالا افکار یه دختر فوق احساساتی که بینهایت میخواد که توی یه رابطه ی عاشقونه باشه با این سریالا چجوری میشه رو دیگه خودتون تصور کنین. مهم اینه که یه سال بیشتر نبود.

اما چی شد که یاد اون دوران افتادم؟ یه آهنگ ترکی شنیدم که باهاش قشنگ رفتم توی اون حس و حال. نمیدونم بخاطر ریتم آهنگاشونه یا بخاطر زمینه ی منه که انگار وقتی آهنگای ترکی رو‌ میشنوی دلت میخواد یه شکست عشقی سنگین بخوری!!! حالا جدی چرا موزیک ویدیوش کلا اسلو موشنه.

حالا از اینا گذشته، به این فکر کردم که چه خوب شد من ۱۸ سالگی عاشق شدم و اون سطح از هیجان عشق رو تونستم تجربه کنم. چون همونجور که عمو میگفت دیگه از ۲۱-۲۲ سالگی سطح هورمون هات تنظیم میشه و منطقی فکر میکنی. هرچند که اون اولای عشق دوپامین و هزار جور هورمون ترشح میشه و آدم معمولا توی هر سنی میتونه اون مرحله رو تجربه کنه، ولی عشق ۱۸ سالگی با با اون همه بی پروایی و کله خری یه حس و حالیه که مال همون سن و ساله. این کله شقی واسه من شاید ۲ یا ۳ سال طول کشید. شاید شیرین ترین دوران بود با تموم خریت هام.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۲۵
  • نارنگیس

وای لعنتی. اون یه ماه آخر توی ایران انقدر وحشتناک بود که وقتی نشونه هاشو اطرافم میبینم انقدر حالم خراب میشه که یهو انگار میرم زیر اقیانوس در عمق ۱۰۰هزار کیلومتر و فشار آب توی عمق زیاد روی قفسه ی سینه ام خفه ام میکنه. لعنتی. حتی نشد یه خداحافظی بکنم.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۴۳
  • نارنگیس

من همش درمورد این فکر میکنم که بعد از این مسترم برم مستر یه رشته ی دیگه بگیرم حالا نه خیلی هم غیر مرتبط. مستر کامپیوتر ساینس. میم میگه میخوای تا آخر عمرت درس بخونی؟ حقیقتا بله و نه. اما حس میکنم به علم بیشتری نیاز دارم واسه شروع یه پی اچ دی موفقیت آمیز. البته هدف دیگه ای هم دارم، اونم اینکه جدیدا توی اقتصاد خیلی خورده توی ذوقم و شاید از یه رشته ی دیگه بیشتر خوشم بیاد. اینکه حس میکنم راه اقتصاد توی آمریکا واسه یه اینترنشنال خیلی سخته. اینکه بخوام استاد شم توی دانشگاه خوب به نظر خیلی دست نیافتنی میاد. باید دنبال یه پروگرم خیلی کوانتیتیو باشم. و فکر میکنم هنوز ریاضیم به اون میزان قوی نیست.

بزرگ ترین نارحتیم ضعف رایتینگ و پرزنتیشن هست. اینکه بین همکلاسیام که همهههه شون آمریکایی هستن من ضعیف ترین انگلیسی رو دارم و هیچکس هم اهمیت نمیده که من اینترنشنالم. مثلا توی رشته های دیگه یه اینترنشنال تی ای میشه و با اسپیکینگ هزار برابر ضعیف تر از من به راحتی تی ای هست، اما از من اینجا انتظار میره موقع صحبت کردن انگار اخبار بگم. اسپیکینگم بخاطر همین فشار خیلی خیلی خیلی خوب شده. دیگه هر چی بخوام بگم رو میگم، اصطلاح کلی یاد گرفتم، هرچند هنوزم اونقدر خوب حرف نمیزنم. اما این فشاری که از این جهت رومه واقعا داره از پا درم میاره.

  • ۳ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۵۳
  • نارنگیس

الان که فکر میکنم من در شهر غریب بهترین دوران زندگیم رو گذروندم. در شهر غریب هیجان انگیز ترین دوستی با همکلاسی ها و هم اتاقی های خوابگاه رو تجربه کردم، در شهر غریب عاشق شدم، انگار توی شهر غریب آجر های رشد رو روی هم چیدم. هرچند که پر بود از اشتباه های بزرگ و عمیق، اما گاهی فکر میکنم بدون اشتباه کردن زمینه ی بزرگ شدن برای آدمیزاد به وجود نمیاد. هرچی بیشتر اشتباه کنی، بعد های بیشتری از زندگی رو میبینی. راستش فکر میکنم من بعد های زیادی از زندگی رو تجربه کردم. با وجود چسبندگی زیادم به شرایط، همیشه یه جوری شد که موقعیت های خیلی متفاوت رو تجربه کنم، قعر شرق و غرب و شمال و جنوب رو ببینم.

  • ۱ نظر
  • ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۰۵:۳۷
  • نارنگیس

نارنگیس امروز دلم واقعا برات سوخت. از پیچیدگی غم هات و از تراکم لایه ها ی روانت وحشت کردم و با خودم گفتم این بچه چجوری داشته تاحالا تحمل میکرده این بار رو. اون اجتناب و اون ترسی که توی وجودت از همه چیز و همه کس هست رو بالاخره دیدمش و فهمیدمش. فهمیدم که یه حادثه که حتی هیچکس نمیدونسته حادثه بوده و هیچکس توش تقصیری نداشته چجوری ۲۰ سال تموم داشته به روحت سوهان میکشیده و توی از همه جا بی خبر فکر میکردی زندگی سالم و عادی همینه.

نارنگیس عزیزم.  ای کاش میشد اسم واقعی و قشنگتو بگم که از همیشه بیشتر دوستش دارم و از همیشه برام پر معنی تره. واقعا با تموم وجودم بهت افتخار میکنم. تا امروز کم زحمت نکشیدی. دیگه نمیخوام زحماتتو نادیده بگیرم. تو همیشه شجاع و جسور بودی، همیشه جنگیدی، همیشه استوار بودی و نذاشتی چیزی زمین بزنتت. حالا هم با تموم‌ این سختیا ایستادی و کنار نکشیدی. میدونم خسته ای، میدونی خسته ام، با هم کنار هم قدم برمیداریم. این بار من دستای قشنگتو میگیرم و نوازششون میکنم. خودم حواسم‌ هست ناخون هاتو نجوی. انقدر باهات مهربونی میکنم که این بغض توی گلوت به خنده های از ته دل تبدیل بشه. فقط یکم فرصت بده. خودت میفهمی که با ارزش ترین چیز دنیا برای من تویی. تنها چیزی که مهمه برام تویی، نه هیچ چیز و هیچ کس دیگه.

  • ۱ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۴۷
  • نارنگیس

اسکیزویید+شک فرهنگی=مرگ!

  • ۱ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۱۳
  • نارنگیس

وقتی در حد مرگ گرسنه باشی شاید غذا به نظر خوشمزه تر بیاد، اما وقتی یه کوچولو سیر باشی از غذا خوردن بیشتر لذت میبری.

 

 

دنیا هیچوقت به آسونی ۴ سال پیش نمیشه. انگار دنیا همیشه در راه پیچیده تر شدن قدم برمیداره. چه در اسکیل کوچیک در زندگی هر فرد، چه در اسکیل بزرگ در کل دنیا. همیشه همه میگن اون قدیما همه چیز خیلی آسون بود. البته شایدم آواز دهل از دور خوش است. مشکل طی کردن مسیر جدید رو به آینده ست. مساله چو حل گشت آسان شود. مساله‌ی گذشته هم حل شده.

  • ۱ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۴۷
  • نارنگیس

نمیدونم مقطعیه یا قراره این حس طولانی باشه. اما نگار مدت زیادیه دلم برای ایران و خانواده ام مثل قبل تنگ نشده. هنوز فکر ایران و فکر خانواده روی افکارم غبار غم مینشونه، ولی اینکه گریه کنم و بی‌تاب بشم، نه! من دارم یاد میگیرم چجوری باید اینجا حل شد.

دارم با خودم میجنگم. با ترس هام، با عزت نفس پایینم، با خجالتی بودنم. امروز خودم رو زور کردم که پاشم برم با استادهام صحبت کنم مثل آدم، و سوالامو بپرسم و اون دیکتاتور زورگویی که از وطن توی اعماق وجودم به جا مونده رو بنشونم سر جاش. رفتم، حرف زدم، کلی کفتم و خندیدم، سوالامو هم پرسیدم. یه جاهایی باید میجنگیدم با خودم که اعتماد به نفسم رو حفظ کنم، اما موفقیت آمیز بود. انگار دیگران از مصاحبت باهام لذت میبرن اگه خجالتی بودنو کنار بذارم و خودم رو بروز بدم.

استاد مکرو بهم گفته بود راهتو بذار کنار و راه جدید رو پیش بگیر. یاد بگیر. میدونست نیاز به شنیدن چی دارم.

  • ۱ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۵۷
  • نارنگیس

خیلی وقتا میرم جلوی آینه با خودم حرف میزنم. درمورد مسایل مختلف. اکثر وقتا خیلی جدی ام. خیلی وقتا جلوی آینه دارم به این فکر میکنم که چه موجود پرنقصی رو میبینم.

مشاورم ‌گفت باید بری جلوی آینه و از خودت تعریف کنی و قربون صدقه خودت بری. شاید به نظر احمقانه بیاد اما نمیتونستم! زور میزدم که یک‌ کلمه محبت آمیز به خودم بگم اما دهنم انگار قفل میشد و از خجالت اشک توی شمام جمع میشد. دریغ از یک دره محبت و خشنودی من نسبت به من. حالا امروز بالاخره جلوی آینه رفتم و درسته که هیچ کلمه ای از دهنم بیرون نمیومد اما برای خودم کلی بوس فرستادم و خودم رو بغل کردم. انقدر این حرکتم احساساتم رو برانگیخت و انقدر خوشحالم کرد که الان چندین دقیقه است دارم اشک میریزم. 

  • ۲ نظر
  • ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۲۴
  • نارنگیس

بالاخره همین روز ها سرم رو میکنم توی بالشت انقدر گریه میکنم که خوابم ببره بلکه کمی از غم وجودم کمتر بشه.

از سخت ترین روزهای زندگیه. شرایط روحیم خیلی افتضاح شده. هفته ی پیش بالاخره به روانشناس زنگ زدم و تا امروز سه بار باهاش حرف زدم. بدجور افسرده شدم و باید قبل از اینکه به این مرحله برسم یه کاری میکردم. تاحالا در زندگیم انقدر خودم رو ناتوان ندیده بودم. اما نور امید هنوز زنده ست و من دارم میجنگم.

با دوتا از استادهام درمورد افسردگی شدیدم حرف زدم و گفتم غیبت های اخیرم به دلیل تنبلی نبوده. فقط نمیتونستم توی کلاس باشم. گفتم من خیلی میتونستم بهتر باشم و الان دارم سعی میکنم جبران کنم. برخوردشون‌خیلی خوب بود. مخصوصا استاد مکرو. یک زن آفریقایی که خیلی ازش خوشم میاد. خیلی سعی داره کمکم کنه. هم در پروسه‌ی اپلای واسه پی اچ دی و هم الان که میدونه حالم خوب نیست. از نظر شخصیتی خیلی شبیه به هم هستیم.

تا الان هرکاری که کردم، کردم. بهتر از این میتونست باشه اما نتونستم. کم اوردم. الانم دارم یاد میگیرم و دارم از مسیر همیشگی ام خارج میشم. مسیر جدید رو توی طبیعت زندگی برای خودم پیدا میکنم. 

بالاخره این روزا میگذره. من هم راه حل پیدا میکنم. حالمم خوب میشه. یه روزی میرسه که میتونم خودمو دوست داشته باشم. با تموم خوبیا و بدیا.

  • ۵ نظر
  • ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۴۲
  • نارنگیس
اینجا نارنگیس رو می‌خونید.

اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.