باد کردم

این ترم یه درسی داریم به نام independent study با عمر. هر هفته یکی از استادای دانشکده رو میاره و یه هفته قبل هماهنگ میکنه که یکی از مقاله های اون استادو بخونیم. پیپرا سختن. خیلی پیچیده تر از پیپرای اقتصاد. سختیش به کنار، باید پنج شنبه ها یک ساعت و سی دقیقه پرزنت کنی. این بدترین قسمته. ۱.۵ ساعت خیلی زیاده. تموم دیتیل پیپر رو باید پوشش داد. وسطش هم دایما ازت سوال میپرسن. سوالا هم اینجوری که از چیزایی که فکر میکردی مهم نیستن ولی انگار خیلی مهم بودن. این پنج شنبه هم پرزنتیشن داشتم و مقاله دست نخورده موند تا چارشنبه. و مشکل این کلاس بود که تموم پرزنتیشنای قبلی رو خراب کرده بودم. همیشه سر سوالا گیر کرده بودم. عمر میگفت طبیعیه سر پیپرای اول، ولی نمیتونستم کنار بیام با قضیه گند زدن.

پری روز ساعت ۷ صبح رسیدیم خونه و تا ساعت ۳ بعد از ظهر گرفتم خوابیدم. تا بیدار شدم و وسایل چمدونو گذاشتم سر جاشونو یه قهوه خوردم شد چهار. مشق ماشین لرنینگمم مونده بود. یه ساعت روش وقت گذاشتم ولی دیدم بیشتر از اینا کار داره هنوز. با خودم گفتم حالا آدم یه بار از ددلاین عقب بیفته عب نداره. این پرزنتیشن مهمه. ساعت ۵ شروع کردم. به خودم گفتم اگه تا ۶ هم طول بکشه خوبه. ۶ میخوابم تا ۱۲:۳۰، ۱:۳۰ هم سر کلاسم. اما زهی خیال باطل. خوندن و اسلاید درست کردن و دوره کردنش تا خود ۱۱:۳۰ طول کشید. نیم ساعت خوابیدم و وقتی بیدار شدم بدنم مث بید میلرزید. تو ذهنم این جمله تکرار میشد که دیگه مث جوونیات نیستی دختر! قبلنا راحت بیدار میموندم آب از آبم تکون نمیخورد. الان انگار اسکلت میشم!

۱۲ تا ۱۲:۳۰ یکم مرورش کردم که احیانا شک بیدار شدن ذهنمو پاک نکرده باشه. آماده شدم و رفتم بیرون. از دکه سر خیابون یه ردبول گرفتم که زنده نگهم داره، و خدایی زنده نگهم داشت. واقعا این انرژی زاها معجزه میکنن و درست وقتی حس میکنی مردی زنده ات میکنن.

۱:۳۰ سر کلاسم. اسلاید اول شروع نشده گفت و گو و سوالات شروع میشه. و عجیبه، من جوابارو بلدم! تموم سوالا رو درست جواب دادم! هر جا چالش بود از پسش براومدم. اون وسط عمر چشاش برق میزد! انگار به دخترش افتخار میکرد! جدی میگم! همونجوری که بابام نگاهم میکنه نگاه میکرد بهم!

اون یکی استاد هم حال کرده بود خدایی! شب قبلش که داشتم پیپرو میخوندم با خودم میگفتم اینو نمیتونم خراب کنم. کار این استاد رو دوست داشتم. نمیتونستم بذارم ازم خوشش نیاد. باید میخواست باهام کار کنه. نمیشد این پرزنتیشن خراب شه.

خب من خیلی عشق کردم واسه این موضوع. چون اولین پیپر اوپریشن بود که زیر و بمشو فهمیده بودم. نذاشتم کم خوابی تاثیر بذاره روم.

ساعت ۵ با کارل میتینگ داشتم. حقوق این ماهم کم و زیاد اومده بود میخواستم بدونم مشکل چیه. نفهمیدم مشکل چیه در میتینگ ولی چیز دیگه ای فهمیدم. علاوه بر حقوق یه استایپند میگیرم که نمیدونستم چرا. کارل گفت خب جای نگرانی واسه اینکه این ماه ۱۰۰ دلار کمتر گرفتی نیست چون اون استایپند هم داری به مشکل بر نمیخوری. بعد یه حالتی کرد قیافه شو گفت میدونستی تو تنها دانشجویی که این استایپندو میگیری؟ عمر میخواست حتما بگیره چون قوی بودی و جای دیگه هم پذیرش داشتی! به من گفت باید بیشتر پول بده بت که مطمین بشه میای! منو بگو اونجا چنان ذوق کردم! با خودم گفتم ببین توروخدا من انقدر خودمو داغون میبینم ولی بقیه اونقدرام فکر نمیکنن داغونم. تازه فکر میکنن خوبم هستم! دم عمر گرم!

در حال مرگ ساعت ۶ خونه بودم ولی خوشحال بودم. چون روز خیلی خوبی بود! به خودم خیلی امیدوار شدم!

+ نوشته شده در جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۴۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان