راننده سرویس

دوم راهنمایی که بودم یه راننده سرویس داشتیم که گردشگری میخوند. خیلی آقای باحالی بود. برامون مسابقه اطلاعات عمومی درست میکرد توی راه، برامون هدیه های کوچولو و صنایع دستی می‌اورد.

از قرار معلوم من دوتا خاطره خیلی بلد با این راننده سرویس دارم.

-بهار بود و زادگاه هم پر از گل و بوی خوب و اصلا یه حال خوبی. نزدیک خونه ی یکی از بچه ها یه باغ بود که پایین تر از سطح خیابون بود و به صورت متراکم پر از بوته ی گل محمدی بود. من هم که بسیار جو گیر بودم گفتم نگهداره و پریدم میون گل ها و کلی گل چیدم برای همه! وسط راه که داشتم با گل محمدی هام دسته گل درست میکردم متوجه شدم که روی فرم مدرسه ام پر شده از کلی حشره ی ریز سبز، یکم که دقت کردم همه جا بودن! توی موهام، روی بقیه ی بچه ها، کل ماشین... همه جا! در همون حال فقط جیغ میزدم و سعی میکردم خودم رو بتکونم. راننده سرویس نگه داشت کنار خیابون و ما ۴ تا دختر فقط جیغ میزدیم و خودمون رو میتکوندیم و انگار داشتیم خود زنی میکردیم:))) مردم هم هاج و واج خیره!

-اون دوران سن بلوغم بود و کارای عجیب غریب زیاد میکردم و خب دردسر هم توی مدرسه زیاد میساختم. یه بار که زود تر از همه سوار ماشین شده بودم و داشتم گریه میکردم راننده سرویس برگشت گفت "نارنگیس کی اینجوری گریه ات انداخته بگو که برم پدرش رو در بیارم!" من همونجا یه کراش خیلی بزرگ روی راننده سردیس زدم و با خودم غصه خوردم که چرا زن داره:))) خب خوشتیپ و جوون هم بود!

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۴۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

بهرحال از قبل بهترم.

دیشب کلی با ر نون حرف زدم. میگفت "من همیشه دنبال این بودم که به یه تهی برسم؛ کلی عذاب بکشم که حتما یه چیزی رو به دست بیارم. بعد که به دستش میوردم میفهمیدم اصلا اونقدرا هم داشتنش مهم نبوده. این باعث میشد از زندگی ناامید بشم. اما الان میدونم موفقیت توی اینه که توی روتین زندگی خوشهال باشم و رشد کنم".

توی این اندک ماه اخیر با زندگیم خوشهال بودم‌. و فکر میکنم اینکه با وجود تموم دغدغه ها حس خوبی نسبت به زندگی داشتم خودش یعنی اینکه احتمالا توی مسیر درستی هستم.

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۲۱:۱۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید

بهناز

به واتس اپم پیام داده بود. حوصله‌ی جواب دادن نداشتم. حدود ۵ دقیقه بعد زنگ زد. چند ماه می‌گذرد که از دوست‌پسرش جدا شده اما هنوز با خودش درگیر است. دوستانم هر موقع به جواب های رک نیاز دارند با من حرف میزنند. من باور دارم باید حقیقت را دانست. حتی اگر می‌خواهی راه بد را انتخاب کنی باید آگاهانه انتخابش کنی. باید آگاهانه خطا کرد. 

-چرا برنگشت؟

+خب تو برمیگشتی.

-من برگشتم ولی اون گفت نمیتونه.

+پس دوستت نداشته.

-گفت دوستم داره ولی نمیتونه باهام باشه.

+خب حتما توی رابطه بودن با تو سخته.

-مگه چجوریه؟

+نمیدونم من تاحالا باهات توی رابطه نبودم. ولی حتما استاندارد های یه رابطه سالم رو نداری. شایدم اون نداشته.

به او گفتم باید با یک روانشناس صحبت کند. چون این عادی نیست که بعد از این همه زمان به رابطه ای فکر کند که خیلی هم عمیق نبوده. هرچند وقتی آدم احساسی را برای اولین بار تجربه کند تا مدت ها خیلی درگیرش می‌شود. اما این دیگر به احساس ربطی نداشت. داشت؟ چرا برنگشت؟

رومنس چیز عجیبی است. در وجود انسان حل می‌شود. شاید هم انسان در رومنس حل می‌شود. اما همیشه سخت است. انسان همیشه قسمت عظیمی از وجودش دارد اذیت می‌شود. شاید هم من اینطور فکر می‌کنم. شاید بیمارم. ولی همیشه درگیریم. نیستیم؟ همیشه یک چیزی هست که داریم برایش می‌جنگیم. حتی برای خوشهال ماندن! جنگیدن برای خوشهال ماندن!

کمکم کن. من به کمکت نیاز دارم.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۰۳:۱۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

این بار از کسی کمک نخواستم

آقای ک عزیز از تاثیرگذار ترین های زندگی من است. معلم ریاضی دوران دبیرستانم. اگر الآن رشته ی فعلی ام را می‌خوانم بخاطر آقای ک است.

یکی از حرف هایش این بود که اگر تو تمام تلاشت را کردی شانس با تو یار می‌شود. اما اگر تمام تلاشت را نکردی قطعا بدشانس خواهی بود یا حداقل خوش‌شانس نخواهی بود. این حرف در اعماق وجود من رسوخ کرد. تبدیل به باور شد.‌ شاید برای خیلی ها صدق نکند... اما برای من می‌کند. چون ایمانش دارم.

امروز هر دو را همزمان تجربه کردم. خوش‌شانسی برای کاری که در آن تمام تلاشم را کرده بودم‌ و بدشانسی برای کاری که تمام توانم را برایش نگذاشته بودم.

یک نتیجه‌ی دیگر هم‌ گرفتم. هیچوقت نباید محدودیت سقف قائل شد. فهمیدم که هنوز قابلیت های خودم را بلد نیستم. فکر کنم‌ همه مان اینطور هستیم. خیلی بیشتر از تصورمان توانایی داریم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۲۱:۱۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید

خوشگدشت!

از کمپینگ برمی‌گشتیم. سامان داشت من را خانه می‌رساند. حرف می‌زدیم. گفتم"به تو حسودی ام میشود. تو خیلی از سنت جلو تر هستی. خیلی زود یاد گرفتی چطور پول دربیاوری. راز موفقیتت را به من هم بگو!". گفت"اولا که رازی نیست فقط هیچوقت کوتاه نیامدم، ثانیا که تو هم خیلی از هم‌سن‌هایت جلوتر هستی"

همینطور که در لج افتاده بودم که بگویم اصلا هم از همسن هایم جلوتر نیستم و سند و مدرک بیاورم که خیلی خام و بی‌تجربه هستم، گفت "در حداقل ترین مثالی که می‌توانم بزنم تو می‌دانی به چه چیزی علاقه داری، راهت را پیدا کرده ای! در این کشور کوفتی کسی به این زودی ها راهش را پیدا نمی‌کند.تو می‌دانی چه می‌خواهی! همین تو را چند سال جلو‌ می‌اندازد!"

این را که گفت نگاهم کمی به خودم بهتر شد. امیدوارتر شدم انگار.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۴:۰۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان