خدانگهدار

سلام به همگی.

طولانی ترین زمان نوشتن من در یک وبلاگ تعلق میگیره به همین "اینجا نارنگیس را میخوانید"! دلم نمیاد پاکش کنم. کلی خاطره توش ثبت شده. میمونه اینجا اگه بیان پابرجا بمونه. اما دیگه نمینویسم توش. حالا اینکه کلا بلاگ بوی مرده گرفته و دیگه تک و توک آدم اینجا میبینی که بنویسه بماند... دلایل دیگه ای دارم برای رفتن. قبلا دلم تنوع میخواست اگه وبلاگی رو ترک میکردم. اما الان قضیه چیز دیگریست.

اینجا با خیلیا نون و نمک خوردم! من که خیلی دوست دارم باهاتون در ارتباط بمونم. اگه شما هم دوست دارین حتما بهم بگین.

بدرود.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۵۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

دوبارهههه

چرا اصلا راحت نیست حرف زدن با این استاد برای من؟ هرموقع حرف میزنم آخرش ویرد میشه. من عجیب غریب میشم. بعد یهو حرفام‌ تموم میشه بعد یهو میگم خدافظ. تفاوت فرهنگی بدچیزیه. این استادم یه آمریکایی رد نکه. به نظرم آمریکایی ترین آمریکایی هست که دیدم. بخدا من نیمدونم چجوری رفتار کنم باهاشون:(

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۱ ساعت ۲۱:۰۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

سروسامون!

سلام بچه ها جون. من اخیرا خیلی روی خودم کار کردم که منزوی نباشم. خودمو زور کردم که حرف بزنم توی جمع و خودمو زور کردم که با آدما حرف بزنم. خودمو زور کردم تلفن بزنم به اینو و اون و حالشون رو بپرسم. و الان راحتم.

دارم سعی میکنم یواش یواش عادتای خوب برای خودم به وجود بیارم. دوست دارم اطرافم رو مرتب نگهدارم که حس کنم کنترل دارم بر اطرافم. هیچ کاری رو هم به فردا نمی‌افکنم. قول!

لینکدینم رو سر و سامون دادم و بیشتر دنبال آدما میگردم. بیشتر میخوام بفهمم چه خبره. یه پیج اینستای پابلیک هم درست کردم واسه گذاشتن کارای مهمی که انجام میدم یا کارایی که خوشم میاداگه خواستین دنبالم کنین بهم پیام خصوصی بدین.

من از یه جایی به تصمیم خودم تنها شدم و الان به تصمیم خودم دنبال آدم ها میگردم. چون فهمیدم چقدر چیز میشه از همه یاد گرفت. اگه به توییترمم یه سروسامون‌ بدم‌ خوب میشه. به درسا هم میرسم. ورزش هم‌ میکنم. حالا که سروسامون گرفتم میتونم خیلی بهتر کار‌کنم.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱ ساعت ۲۲:۳۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید

جونم؛ کی گفته که پشیمونم؟!

۴ روز اخیر انقدر خوش گذشت که وقتی یادش میفتم دلم میخواد بخندم! چنتا برنامه تفریحی افتاد پشت سر هم و ۴ روز متوالی بی وقفه داشتم خوش میگذروندم. خیلی ممنونم که دوستای خوبی دارم و اطرافیانم همونقدر که دوستشون دارم دوستم دارن که احساس تنهایی نکنم.

یکی از این چهار روز کنسرت علی عظیمی بود. انقدررر این کنسرت خوب بود که خدا میدونه. اینکه اطرافیان همه ایرانی بودن هم باحال تر بود! با چند نفر حرف زدم. ایرانیای آمریکا رو دوست دارم. البته خوب و بد مخلوطه! از کنسرت و علی عظیمی بگم. من خودم و کشتم انقدر که خوندم و انقدر که بالاپایین پریدم و رقصیدم! ما ردیف سوم بودیم. خیلی نزدیک به علی جون! یکی از آهنگا که تموم شد من شروع کردم به بلند گفتن: علی! علی! علی! ... بعد کم کم همه گفتن! اینکه من شروعش کردم باعث میشه حس کنم آپولو هوا کردم:)))

بعد کنسرت با آدمای جدید حرف میزدیم و علی عظیمی اومده بود بیرون سی دی هاشو میفروخت و امضا میکرد و عکس میگرفت. ما هم رفتیم. کلیییی باهاش حرف زدیم!! درامرش یحیی بهم گفت که تو رو داشتم میدیدم سمت چپ بالاپایین میپریدی!:)) به علی عظیمی گفتم من وقتی دانشجو بودم ایران آرزوم بود بیام کنسرت تو، خیلی خوشحالم که بودم توی کنسرتت!! وااای از خودش بگم! انقدرررر خوش برخورد و خاکی بود که خدا میدونه! لبخند از روی لبش محو نمیشد! حتی زمانی که آواز میخوند لبخند داشت!! 

یکی از بهترین روزای زندگیم بود! یه حسی شبیه اینکه دیدی به آرزوت رسیدی!؟

+ نوشته شده در چهارشنبه ۸ تیر ۱۴۰۱ ساعت ۲۳:۴۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان