هرموقع فکر کردی دیگه از این بدتر نمیشه، بدون که میشه.

من واقعا خسته بودم. نه تنها انرژی نداشتم، بلکه توان روحی ام رو هم از دست داده بودم. دیروز واقعا روز بدی بود. یه امتحان عمومی داشتم که اصلا واسش نخونده بودم و فکر میکردم بشه با تقلب نمره خوب بگیرم اما یه اشتباه احمقانه کردم و این بار تقلب جواب نداد. من عصبانی بود و استرس اینکه نکنه ترم آخر یه درس عمومی رو بیفتم و تمام زندگیم بره رو هوا هم به بیچارگی هام اضافه شد. رفتم نهاد و دوتا درسش رو برداشتم و بدون خوندن مطالبش امتحاناشو دادم. امروز هم شاید دوتا دیگه بهش اضافه کردم. فقط نیفتم این درس مسخره رو.

فکر‌ میکردم که بشه همه کار هارو اینترنتی و غیرحضوری انجام داد. ولی خیلی کار ها هست که بخاطرشون باید از خونه برم بیرون. من با این همه عذاب خارج شدن از خونه نمیدونم چطور قراره کار های بعدی رو انجام بدم. در تلاشم بتونم مخارجم رو تا جای ممکن کاهش بدم. حداقل امیدوارم از ۲-۳هزار دلار بیشتر نشه وگرنه بدبخت میشم.

دیشب ساعت ۱ درحالی که فکر میکردم خیلی بدبختم و داشتم اطلاعات جمع اوری میکردم و تجربه های این و اون رو میخوندم یهو یه چیزی فهمیدم که دنیا رو سرم خراب شد. فکر اینکه "نکنه نشه نکنه نشه نکنههههه این همه زحمت به باد بره" پیچید توی فکرام و دیگه فقط میخواستم بشینم رو زمین بزنم توی سر خودم. دیگه اصلا حال نداشتم رفتم بخوابم. سرمو فشار داده بودم توی تشک و زار میزدم یهو گفتم من باید تا میتونم بجنگم. پاشدم دنبال یه راه حل تا حدودای ۵ فقط گشتم. بعدم مثل همیشه روی میزم از خستگی بیهوش شدم‌.

+ نوشته شده در شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۱۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

پری‌شب

آرام نمی‌گرفتم. اصلا انگار آرامش را پس می‌زدم. غم بود. از همه جا غم فوران می‌کرد. غم و دلهره. باید می‌خوابیدم. دراز کشیده بودم. بیتاب بودم و شبیه یک کرم به خود می‌پیچیدم. دستم را روی صورتم گذاشتم و به خودم گفتم "فکر کن لعنتی. به من بگو چته تا بتونم یه راه حل بهت بدم که بهتر بشی." شروع کردم به سرچ کردن در مغزم. "خب چته؟ آها فهمیدم حس میکنی نصف شدی و از نیمه ی دیگرت بیش از ده ها هزار کیلومتر فاصله داری؟" و قسمت دیگری از مغزم شروع به پردازش کرد. بلند شدم و نشستم. دست هایم را روی چشم هایم فشار میدادم. حس میکردم اگر فشارشان ندهم اشک فوران می‌کند، هرچند بهرحال از لابه‌لای انگشتانم نشتی داشت. "درست میشه. من درستش می‌کنم. به من اعتماد کن. بخدا پشیمونت نمیکنم. من از پسش برمیام. من همه ی تلاشم رو برای تو میکنم. فقط باهام همکاری کن. خوب باش تا بتونم عملکرد بهتری داشته باشم. ما همه ی تلاشمون رو میکنیم. به سرنوشت ایمان داشته باش. اگر قرار باشه اتفاق بیفته اتفاق میفته."

دل پیرم... دل شیرم...

+ نوشته شده در جمعه ۱ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۵۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

۳۱ اکتبر شروع شد.

صبح بیدار شدم. کمی به دور و برم نگاه کردم. هیچ چیزی یادم نمی‌آمد. آرامش عجیبی داشتم. یک دفعه دیشب برایم تداعی شد. حرفهایی که در ویدیوکال می‌گفتیم. ارتباطی که با آدم‌های آنجا داشت. یادم افتاد من هیچ حقی ندارم. دچار انزوا شده‌ام. از تمام دوستانم دور افتاده‌ام. هر کسی که می‌توانست اطرافم باشد نابود شده. یادم افتاد تمام این بدبختی ۳۱ اکتبر بر سرم آمده. امروز ۲۸ دسامبر است. تقریبا ۲ ماه گذشته. در این دوماه همه چیز از این رو به آن رو شده. زندگی شبیه کابوس است. صبح بیدار شدم. وقتی هیچ چیزی یادم نمی‌آمد زندگی زیبا بود. ۵ ثانیه بعد دوباره کابوس شروع شد.

خوشی خیلی وقته رویش را برگردانده از من. همه چیز بوی اضطراب و غم می‌دهد. حتی خوش گذراندن حالم را خوب نمی‌کند. دلم میخواهد اتفاقات بد بیفتد که شاید جایگزین این همه بدی‌ بشود و من بتوانم کمی از فکر کردن به آن مرخصی بگیرم.

زندگی سیاه است. و من همچنان در جست و جوی یک پرتوی نور در سیاهی مطلق می‌دوم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۲۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

زمین خورده ام.

می‌گویند انسان بعد از زمین خوردن آدم بهتری می‌شود. من با تمام وجود زمین خوردم. هر چه داشتم انگار از بین رفت. نه هرچه داشتم را، اما بخش عظیمی. آن زمان که داشت اتفاق می‌افتاد تمام زندگی‌ام بود. بعدش دیدم هنوز خیلی چیزها باقی‌مانده برایم. هنوز شاید کورسوی امیدی باقی‌مانده. دارم بلند می‌شوم. یک آدم بهتر، قوی تر، سالم تر... بهتر.

فکر می‌کردم زندگی یعنی سختی کشیدن یعنی عذاب. اما اینطور نباید باشد. اکنون همچنان عذاب می‌کشم، هر چند کمتر از ماه گذشته اما همچنان عذاب می‌شم. اما می‌دانم روزی که کامل از زمین بلند شدم دنیا قرار است خیلی جای بهتری باشد، من قرار است باز هم خیلی فرق داشته باشم.

می‌خواهم بلند شوم. یاد بگیرم زندگی یک مسیر است نه یک انتها، چیزی به نام گذشته یا آینده وجود ندارد، همه اش امروز است. میخواهم همه را رقیب خودم نبینم، حسادت نکنم. میخواهم آرام باشم. تنش را به وجودم راه ندهم. می‌خواهم سالم باشم. دیگر به خودم سخت نگیرم.

آزاد باشم. رها شوم از قید و بند های غیرمنطقی‌. میخواهم خودم باشم... بدون آنکه بترسم یا خجالت بکشم.

دلتنگ هستم:(

I know you will

+ نوشته شده در يكشنبه ۷ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۲۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

ساده

تصمیم گرفتم به هیچی اهمیت ندم. به هیچی! اصلا کلا نذارم فکری بیاد توی ذهنم. کلا فکر نکنم!

+ نوشته شده در دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹ ساعت ۲۰:۰۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

شب چله

خیلی دوست داشتم که حرفی برای گفتن داشته باشم، موضوعی برای نوشتن، دل خوشی برای شعر خواندن. شب یلدا برایم همیشه دوست داشتنی است. متاسفانه زندگی‌ام بر روال نیست. چه کنم... هیچ چیزی به زبانم یا به دلم نمی‌آید که با کسی درمیان بگذارم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹ ساعت ۰۲:۰۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

غم میون دوتا چشمون قشنگت؛

فقط می‌دونم روی خوش زندگی قرار نیست حالاحالاها خودش رو نشون بده. این روزها غم انگیز ترین روزهای زندگیم هستن.

دوماهه که زندگی بی‌ریخته. دوماهه همه چیز زهرماره. و حالا که میدونم این قضایا حالا حالاها شرشو کم نمیکنه... قلبم از غم مچاله می‌شه.

الان دیگه مسئولیت خیلیا روی دوش منه‌. خیلیا انگار به من امید دارن. انگار خیلیا زندگیشون به من وصله... دیگه نمیتونم خودم رو بکشم.

+ نوشته شده در جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۲۳:۱۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

شاید دنیا واقعا بی‌رحم است.

دوران دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم که همیشه لباس مشکی تنش بود و کمی هم ژولیده بود. حقیقتا هیچگاه او را شاد ندیدیم. تا اینکه یک روز از همسرش گفت که اندک سالی پیش او را از دست داده بود. همکلاسی دانشگاه بودند، ده سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. همسرش سرطان معده می‌گیرد و یک ماه بعدش فوت می‌کند. معلممان از ازدواجش دو فرزند داشت. مهندس شرکت نفت بود اما معلمی هم می‌کرد. می‌گفت همسرم را از دست دادم اما ۱۰ سال با او زندگی داشتم که همه آرزویش را داشتند. می‌گفت رابطه‌مان چیزی کم و کسر نداشت.. کامل بود.

امشب در این تاریکی، درحالی که جایی میان زمین و آسمان گم شده‌ام، جرقه ای در میان افکارم زده شد. شاید این زندگی تحمل این را ندارد که دو انسان زیادی درکنار هم خوشبخت باشند. تعادل خوشی و ناخوشی باید وجود داشته باشد. انگار هرچه طولانی تر خوش باشی ناخوشی سهمگین تر قرار است زمینت بزند.

تا به حال در اطرافتان رابطه‌ای دیده‌اید که کامل و بی نقص باشد؟ من ندیده‌ام. اگر هم باشد انگار این زندگی تحملش را ندارد باید یک جوری خرابش کند.

 

He's Gone

 

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۰۳:۵۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

میم گاف (۳)

همه‌چیز دیروز برای من تمام شد. دیشب خواب می‌دیدم که یک فرزند داریم که انگار من مادرش نبودم و من دائما از این می‌ترسیدم که بلایی سر دخترمان بیاید. یادم نیست که آخر بلایی سرش آمد یا نه، اما از یک جایی ناپدید شد. بعد از آن من و میم با یک سگ خیلی وفا دار به سمت کلبه‌ای می‌رفتیم که تاابد همانجا بمانیم. بدون اینکه فرصت کنیم داخل کلبه بشویم میم موبایلش زنگ خورد و بعد برای همیشه من را ترک کرد.

خواب هایم دقیقا چیزهایی هستند که به آنها فکر می‌کنم. راستش دیروز اوج درد بود اما امروز انگار حسی ندارم. البته در عمق وجود یک غمی هست که خیلی دور است دستم به آن نمی‌رسد. نمیخواهم هم که برسد. دیگر دلم تنگ نیست برایش. فقط نمی‌توانم هضم کنم که تا آخر عمرم نمی‌توانم دیگر داشته باشمش. این دردناک ترین اتفاق است. بدون او زندگی‌ام معنایی ندارد. تا امروز برای او جنگیدم، از الان به بعد برای چه بجنگم؟ اصلا شاید زندگی جنگ نیست.

مشکل اینجاست که هنوز کورسوی امیدی وجود دارد. ای کاش هیچ امیدی نبود. امید باعث می‌شود انتظار بکشم که همه‌چیز درست شود و اینطوری بیشتر عذاب می‌کشم.

او اگر برود همه چیز تمام می‌شود و اگر بماند من به خودمان یک فرصت دیگر می‌دهم. حسی به من می‌گوید که می‌رود. 

+ نوشته شده در دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۳۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

الآن وقتش نبود.

امروز روی تخت دراز کشیده بودم. نون جیم به اتاقم آمده بود که یکی از بارانی‌هایم را بردارد. لامپ خاموش بود و گفتمش که چراغ را روشن کند. همان لحظه نمی‌دانم چه شد که جرقه‌ای در ذهنم زده شد. با خودم گفتم "نارنگیس الآن دقیقا وقتش است که تمام غم هایت را بیرون بریزی وگرنه دیوانه میشوی". همان لحظه صدایش کردم و در یک جمله اتفاق بد این روزها را شرح دادم و  شروع کردم به گریه کردن.

او بهترین حرف های دنیا را زد. نمیدانم چه شده که این روزها همه بهترین دوست های من می‌شوند. شاید خیلی ترحم برانگیز هستم وقتی چشم ها و دماغم قرمز است. نون دلم را کمی آرام کرد. او صادق ترین غمخوار من است. این را جدی می‌گویم.

دنیا دارد بد بلایی سرم می‌آورد. اتفاقات فرای توانم هستند. امروز مصمم بودم که خودم را بکشم اما دلم نمی‌آمد با خانواده‌ام این کار را کنم. همچنین نمی‌خواستم کسی من را ضعیف ببیند. امروز جانم به لبم آمد.ای کاش همان دیروز به روانپزشک مراجعه می‌کردم که کارم امروز به اینجا کشیده نمی‌شد. مهم نیست... فردا این کار را می‌کنم.

میم گاف بزرگ ترین دردی که تا به حال در عمرم تجربه کرده‌ام را به جانم انداخته. 

از اولین چیزی که درمورد میم نوشته‌ام هنوز یک ماه نگذشته. اما درهمین یک ماه همه چیز زمین تا آسمان فرق کرده. انتظارش را نداشتم!

+ نوشته شده در يكشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۲۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان