خورشید

من دارم عادت میکنم که هر روز کنارش از خواب بیدار بشم.

دیشب کلی گریه کردم. گریه کردیم. وقتی به ایران فکر میکنم انگار دارم‌ یک دنیای دیگه رو به یاد میارم. انگار هزار سال پیش بود که توی بالکن اتاقم نشسته بودم و داشتم با درخت توی حیات حرف میزدم و بهش میگفتم‌ برام دعا کنه که به زودی برم‌ آمریکا!

هرچی بیشتر میگذره عشقم به ایران بیشتر میشه و نمیدونم‌ چرا. آمریکا‌رو خیلی دوست دارم. هرچی بیشتر میگذره اینجارو هم بیشتر دوست دارم. اما تعریف وطن و خونه تازه داره برای من شکل میگیره. ایران و ایرانی هارو دوست دارم. با تمام وجودم. و دلم‌ میسوزه..!

دلم برای مامان بابا و آجی پر میکشه. امروز پریود شدم و از قرار دیر هم پریود شدم. یک پی ام اس بدی رو پشت سر گذاشتم. یه هفته‌ی کامل افسرده ی خالص بودم! هر چیزی من رو به یاد مامانی و بابایی و آجی مینداخت و اشکام سیل میشد.

وقتی توی هواپیما بودم و داشتم میومدم اینجا حالم بد بود خیلی. ۶-۷ ساعت اول رو زار میزدم. بعدش به خودم گفتم"نارنگیس! تو دلت واسه خونه تنگ نمیشه. چون خونه دور نیست و مال گذشته نیست. همیشه پیش توه. جزئی از وجودته. خونه توی قلبته." ولی چرت گفتم. دلم تنگ میشه. خیلی دلم تنگ شده.

+ نوشته شده در يكشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۶:۱۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

هیچ

"خاک بر سر تموم دنیا که به تماشای این قتل عام نشستن."

خاک بر سر من؛ تو. خاک بر سر هممون.

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۶:۳۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

کدام؟

یه زمان انقدر اتفاقی نمیفتاد که چیزی برای نوشتن نداشتم و الان انقدر اتفاق میفته که نمیدونم کدوم‌ رو بنویسم‌.

در جمع ایرانی های اینجا مشکل دارم! یادم میارن که چرا دوست داشتم از ایران بیرون برم. یکی از مشکلاتی که در ارتباطم داشتم‌ همیشه این بود که حرف و احساسم رو خیلی رک و واقعی میگفتم و این چیزی نبود که مردم بخوان بشنون. برای همین به انزوا کشیده شده بودم‌.

من زود در جمع آدم های غیر ایرانی جا باز کردم. خوش شانسی بود. اما ارتباطم باهاشون عالیه. اون اولش برام خیلی سخت بود. وقتی به چشمشون‌ نگاه میکردم هیچ احساسی رو نمیفهمیدم. ولی الان بعد از دو هفته همه چیز کاملا فرق کرده. خیلی راحت ارتباط برقرار میکنم. قطعا زبانم به خوبیشون نیست و بعضی وقتا برای حرف زدن و رسوندن منظورم تقلا میکنم. اما چیزی که خیلییی ازش خوشهالم اینه که بدون هیچ ترسی خودمم و هیچکس هم بابتش ازم بدش نمیاد.

در جمع ایرانی ها که به طور میانگین همه ۱۰ سال از من بزرگ تر بودن دنیا زیاد قشنگ نبود. برام عجیب بود که سن چقدر مهمه توی مساله ی زندگی کردن توی کشور های دیگه. من بعد دو هفته بهتر با فرهنگ اینجا اخت شدم تا ایرانیای اینجا بعد از یک سال یا حتی بیشتر. حس میکردم دوباره نمیتونم‌ خودم باشم و باید وجودم رو پشت پرده ای از یک ادب فرمالیته قایم میکردم.

انجام کار های خونه، تمیز کاری، غذا پختن، زیاد وقتم رو میگیره. انگار وسواس تمیزی دارم. من وسواس تمیزی ندارم ولی به نسبت آدم های اینجا اهمیت بیش‌از حدی به تمیزی میدم. اینکه با کفش میام توی خونه اعصابم رو بهم میریزه و حس میکنم‌ باید هفته ای یک بار کل خونه رو با مواد شوینده طی بکشم. بدترین اتفاق اینه که توی دستشویی راه آب نیست و نمیتونم اونور که میخوام کف دستشویی رو بسابونم.

بهرحال...

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۵:۵۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید

خونه‌ی قشنگم

اون منو از محبت پر میکنه. اما پره وجودم از کمبود خونه، مامان، آجی، بابا... تهران، اصفهان، شیراز. من دلم تمیزی خونه رو میخواد، بوی مامان، بوی صابون، بوی تمیزی رو میخوام. راحتی ایرانو میخوام.

امروز از چایی خوردم که از ایران با خودم اوردم. نمیتونستم گریه ام رو کنترل کنم. یاد خونه، اتاقم، یاد مامان که این چایی رو برای من میخرید چون من چایی عطری دوست داشتم... یاد ایرانم افتاده بود مثل خوره به جونم. دلم بغل مامان رو میخواست و بغل میم اصلا به گرمی و نرمی بغل مامانی نبود.

من زیاد فکر نمیکنم، زیاد دلتنگ نمیشم، اما یا صفرم یا صد. من توی هیچ چیزی متوسط رو رعایت نمیکنم و این بده.

 

من مست بودم و خیلی حرفارو به جک گفتم که نباید میگفتم، مثل یک سری راز ها، یه سری ناراحتی ها که مال خودتن، یا یه چیزایی که مال بقیه ست. من انقدر مست بودم که تلو تلو میخوردم و اگه یک نفر بهم تجاوز میکرد کلا متوجه نمیشدم. من قصد داشتم مست بشم اما نه انقدر زیاد. فکر کنم گند زدم. 

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۳۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

یکم بهتر

خب همه چیز خیلی بهتره! الان ۱۰ روزه اینجام! خونه هنوز به هم ریخته و کثیفه و اصلا وقت درست کردنشو نداریم. ولی امروز به خودم گفتم که کارشو تا شب یه سره میکنم.

 دیگه صبح ها که بیدار میشم گریه نمیکنم! کم کم دارم درک میکنم‌ که آمریکام. البته این رو هم دارم درک میکنم‌ که ایرانی بودن اینجا چقدر بده! دیروز خرید کردیم و یه کشیر که قیافه اش شبیه ما بود (مو مشکی و پوست سفید در عین حال نه خیلی سفید!) ازمون پرسید کجایی هستیم. گفتیم ایرانی یه جور خیلی بدی باهامون سرد شد.

طبق اتفاقات اخیر توی کارهای اداری که داشتم فهمیدم اینکه مردم زیاد به صورتم خیره میشن بخاطر این‌نیست که نقص دارم. بخاطر اینه که صورتم به شکل متفاوتی اینجا خوشگله! اینم یه خوشهالی دیگه!

جمعه دوستای میم میان خونمون و میخوایم یه مهمونی خیلی خیلی خیلی کوچولو بگیریم. 

 

راستی حساسیتم به لهجه مردم کمتر شده!

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۲۰:۳۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید

آزار گوش

گوش های من سنگین هستن تا حدی. یعنی گوش تیزی ندارم. اما به آهنگ صداها خیلی حساسم. به نوعی گوش باهوشی دارم. اولین چیزی که توی صحبت کردن توجهم رو جلب میکنه نت صداست انگار که آهنگ تلفظ کلمات بر گوشم تاثیر میذاره.

اون اوایل که رفته بودم شهر غریب لهجه ی مردمش بدترین چیزی بود که اذیتم‌ میکرد. با اینکه سریال یا فیلم با اون لهجه زیاد دیده بودم و کاملا باهاش آشنا بودم وقتی همیشه توی سرم بود دیوانه ام میکرد. شاید یک ماه طول کشید تا خو گرفتم باهاش.

برام‌ عجیبه که این اتفاق رو دارم‌ با لهجه ی آمریکایی تجربه میکنم. صدای حرف زدن مردم‌ رو که میشنوم واقعا حالم بد میشه! شاید حس غربت توی وجودم دوچندان میشه. آزار میبینم ازش. توی خونه همش موسیقی فارسی گوش میدم. هرچیز انگلیسی حالم رو خراب میکنه‌. اینو واقعا میگم:"دلم مامانمو میخواد." وقتی به این فکر میکنم‌ دیگه راهم جدا شده دیگه روزهای قبل برنمیگرده غم وجودمو شکنجه میکنه.

دیروز که داشتم دستشویی رو میشستم و حالم داشت بهم میخورد به خودم‌ گفتم: دختر! تو ۲۳ سالته. یه خونه اجاره کردی. داری با کسی که دوستش داری زنگی میکنی. امروز داشتی وسیله های خونه تو میچیدی. تو راه سختو انتخاب کردی ولی ببین تو خوشبختی! داری دستشویی خونه ات رو تمیز میکنی!

توی ایران هیچوقت نمیتونستم توی این سن اینهارو داشته باشم.

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۲۰:۴۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید

چی میگذره؟

میگن وقتی که از جهان سوم میای به جهان اول، اون اولش هیجان زده و خوشهالی و یواش یواش حالت بد میشه و دلت واسه دیارت تنگ میشه و حس غربت میکنی. من هیجانی رو تجربه نکردم!

از خودم میپرسیدم این طبیعیه؟؟ چرا من خوشهال نیستم؟ من چمه!! بیدار شو دختر چت شده؟؟ الان توی آمریکایی! مگه همینو نمیخواستی؟

من حالم خوب نبود. دلم میخوایت بشینم یه جا زار بزنم. از مردم وحشت کرده بودم. رسیدم به شهرم. فرداش کار ها شروع شد و فاجعه ی بزرگ تر اتفاق افتاد. اون همه زبانی که خونده بودم انگار هیچ فایده ای نداشته بود! من نصف حرف مردم رو متوجه نمیشدم. و اینکه نمیفهمیدم انگار باعث میشد از اونها کمتر باشم. کم کم ظاهرم برام دغدغه شد! چرا انقدر قیافه ام فرق داره؟ چرا موهام مشکیه؟ چرا پوستم شبیه رنگ پوست هیچکس نیست؟ چرا کارمند بانک منو از دیروز یادش مونده؟ اینها توی ۳ روز اتفاق افتادند.

... تمام اینها باعث میشدن هیچ چیز مثبتی اطرافم نبینم. حالم بد بود. بین دوست های میم قرار گرفته بودم و اون دختره که موهاش آبی بود چند جا باهام بد رفتار کرد. من هنوز جت لگ بودم و ساعت ۶ عصر که میشد انگار باید وسط یه خواب سنگین میبودم.

بعد از سه روز سعی کردم به خودم بیام. ساعت ۵ عصر قهوه خوردم که سرحال شم. با دوستای میم والیبال بازی کردم. بجز اون دختر مو آبیه همه باهام خیلی مهربون بودن. خیلی! من خوب والیبال بازی میکردم. تیم ما میبرد. من مقابل میم بازی میکردم. تیم ما خیلی خوب بود! میم بازیش خیلی خوب بود واسه همین تمام اعضای تیمش منتظر بودن که اون بازی کنه و درست بازی نمیکردن. تیم ما یکدست بود.

امشب یک برنامه رقص هست. کاش رقصم اینجا هم قشنگ باشه.

فردا از اینجا میریم و مکافات جدید شروع میشه.

+ نوشته شده در جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۲۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید

صدای من رو از آمریکا میشنوید!!

بعد از یک سال زحمت کشیدن، هزار بار زمین خوردن و افسرده شدن و دوباره بلند شدن، هزار بار از استرس مریض شدن، بعد کلی ریجکت شدن از استاد ها کلی بدشانسی های متفاوت و هنوز و پافشاری کردن و ادامه دادن... بعد وای! هزار بار مردن و زنده شدن... من امروز رسیدم آمریکا.

من قدرشو میدونم. از این فرصت نهایت استفاده رو میکنم. به زحمت کشیدن ادامه میدم. درس میخونم و یاد میگیرم. خیلیییی. این بهترین شروع خواهد بود.

امروز میم رو دوباره بغل کردم! اصلا باورم نمیشه.

+ نوشته شده در دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۳:۲۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان