چی شد که دیدن فقر انقدر عادی شد؟

اگر دنیا اینطور باشد که انسان ها در طول دوره‌ی زندگی شان به طور عادلانه از فرصت های مختلف برخوردا نمی‌شوند که البته فکر می‌کنم اینطور است، آنوقت هیچ چیزی عادلانه نیست.

اخیرا خیلی کم از خانه بیرون می‌روم، و هربار که بیرون می‌روم دیدن آن حجم از فقر من را متعجب می‌کند. نه اینکه بگویم خیلی آدمی هستم که دلسوز و انسان‌دوست هستم، اما واقعا دو سوال برایم حل نمی‌شود. یک اینکه چرا باید انقدر فرصت ها ناعادلانه بین انسان ها توزیع شود؟ و دوم آنکه چگونه ما انسان ها انقدر به دیدن فقر عادت کرده ایم؟ و یک سوال دیگر هم وجود دارد... میشود راه‌ حلی پیدا کرد؟؟؟

دیدن فقر، دیدن اینکه انسان ها انقدر از انسانیت و حقیقت فاصله گرفته‌اند، و دیدن اینکه این جزئی از زندگی خودم‌ هم هست... اینها واقعا من را آزار می‌دهند.

قبلا یک سری توضیحات و تفاسیر داشتم که دنیا عادلانه است. اما الآن شک دارم‌ که آن تفاسیر واقعا درست باشند. انگار آدم میخواهد با این توجیح ها خودش را آرام کند.

آیا واقعا نظریات داروین درمورد ما هم صدق می‌کند؟ انتخاب طبیعی از میان انسان ها هم انتخاب می‌کند؟ (از لحاظ توزیع فرصت!)

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۲۱:۱۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید

کوه

کوهنوردی برایم سخت بود مخصوصا آن اول هایش که به سختی با ترس از ارتفاعم کنار می‌آمدم. گاهی انقدر می‌ترسیدم‌ که حس می‌کردم نمی‌توانم زانوهایم را حس کنم، فقط دلم‌ می‌خواست همانجایی که هستم بنشیم و چهارچنگولی سنگ ها را بچسبم و در همان حال گریه کنم.

اولین بار که به قله ای صعود کردم بعد از آن حس معرکه‌ی دیوانه کننده به این فکر می‌کردم‌ که اگر از این بالا خودم را به پایین پرت کنم چه می‌شود، به کدام صخره ها برخورد میکنم، از کدام ناحیه مجروح می‌شوم، می‌میرم یا فقط فلج‌ می‌شوم‌ و تا آخر عمر زجر می‌کشم. حین همین افکار از کوه پایین می‌آمدم. بار ها دلم‌ میخواست تسلیم شوم اما نه راه پس داشتم نه راه پیش. باید می‌رفتم که برسم.

بعد از اتمام کوهنوردی همیشه یک آدم دیگر هستم! آن همه رنجی که کشیده‌ام را ستایش می‌کنم. و باز هم دلم میخواهد تکرارش کنم.

+ نوشته شده در شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹ ساعت ۰۳:۲۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

افلیج

فکری وجود نداشت زمانی که در رویا زندگی می‌کردم. اقرار می‌کنم که خواب شیرینی بود. زندگی کردن در توهم خوش می‌گذرد. اما به هنگام بیداری همه چیز وارونه می‌شود. در رویا میتوانی پرواز کنی حتی، اما در بیداری گرانش به شدت پای بر جاست، و البته چون که در خواب عادت داشتی به بی وزنی، در زمان بیداری آن جاذبه ی سیاره چنان غریب می‌نماید که انگار از پلوتو به مشتری سفر کرده ای؛ در خاک فرو می‌روی و توانایی حرکتت را از دست می‌دهی. یکباره به افلیجی تبدیل می‌شوی که انگار مادرزاد تحرکی را تجربه نکرده.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۲۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

مخدر

در خیلی شرایط یک سری کارهای شادی‌بخش اثری مثل مخدر بر ذهن انسان دارند. آتش بازی و غذا خوردن با دوستانم من را به معنای واقعی "های" می‌کنند! از آثار الکل بر مغز خوانده‌ام که چون در عملکرد قسمت پیشانی مغز اخلال ایجاد می‌کند باعث می‌شود انسان بتواند کارهایی را انجام دهد که در حالت معمولی از انجامشان خجالت می‌کشد. و اینکه اندورفین حاصل از خوردن همبرگر هم بتواند همچین کاری با مغز بکند اتفاق عجیبی است. میم گاف امشب می‌گفت صدای قشنگی داری. من حتی یک بار جلوی او آواز نخوانده‌ام. چون برایم خجالت آور است. می‌پرسی چرا؟ چون در نوجوانی از خواندن لذت می‌بردم و خیلی اوقات با سرکوب و مسخره کردن دوستانم مواجه می‌شدم!

سال دوم دانشگاه دور آتش جمع شده بودیم و یک همبرگر درست و حسابی هم قبلش خورده بودیم. فضای خوبی بود اما یک چیزی کم بود آن هم موسیقی بود. همان لحظه شروع کردم به خواندن... چند تا آهنگ از هایده خواندم و یک آهنگ غمگین از مرجان، به علاوه آهنگ بعد از گسستن ها فردا تو می‌آیی! حین خواندن فقط لذت می‌بردم از صدای خودم. فکر می‌کردم چه صدای خوبی داشتم و یادم رفته بود. یادم افتاد خواندن چقدر حس خوبی دارد. و اینکه دیگران از خواندنم لذت می‌بردند... آنش از همه عجیب تر بود. 

اگر سرنوشت یاری کند یک بار برای او هم می‌خوانم.

یه روز اگه دستای من با دستای تو یار بشه

+ نوشته شده در جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۹ ساعت ۰۷:۱۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

میهن بلاگ-سال یک دانشگاه

بعد از کنکور یک‌ وبلاگ در میهن‌بلاگ داشتم و هر اتفاقی که می‌افتاد را می‌نوشتم، در پست های رمز دار و فقط برای خودم‌. از قرار معلوم روزهای سختی بودند. جریان انتخاب رشته‌ی من و رفتن به شهر غریب ماجرای پیچیده‌ای بود و یادم هست آن روز ها هم درست مثل همین روزها از سخت ترین های عمرم بودند.

یک سال در آن وبلاگ نوشتم. از عجیب ترین اتفاق های عمرم. اولین تجربه‌هایم از خیلی چیزها. از اولین بار که مسئولیت همه چیز تنها و تنها بر گردن خودم بود، از آن روز ها که از عین استقلال به اوج وابستگی رسیدم. از اولین عشق زندگی‌ام نوشتم، از اینکه چقدر عجیب بود زندگی آن گونه...

وقتی فهمیدم که قرار است میهن بلاگ کلا نیست شود جا خوردم. اول تصمیم گرفتم تمام مطالبم را جای دیگری ثبت کنم. شروع کردم به خواندن. از آن روز های اوج هیجان و شروع دهه‌ی بیست زندگی.عجیب بود. دور بود. انگار یک انسان دیگر بود که آن چیزها را نوشته بود. احساس کردم پیر شده‌ام. دیدم چقدر اشتباه زیاد کرده ام. چقدر مسیر زندگی را نابلد بوده ام. هرچه بیشتر خواندم بیشتر غصه خوردم، باوجود اینکه خیلی از قصه ها شیرین بودند اما یادآوری گذشته با آن جزئیات کاملا تلخ بود.

تصمیم گرفتم رهایش کنم که از بین برود. بگذارم گذشته دربگذرد. همانجا بماند. راهی برای مرورش باقی نماند. هرچه را که باید یادم می‌مانده را مغزم با حلاجی هایش نگه داشته، حالا دلیلی ندارد که با جزئیات روحم را سوهان بکشم.

نارنگیس ۱۹-۲۰ ساله... چقدر دختر عجیبی بودی. چقدر خام بودی، چقدر نوب بودی! میگذارم در همان سال ها بمانی... نمی‌خواهم هیکلت را بر آسفالت زمان بکشم و زجر کشت کنم. آرام رها شو و دچار یک مرگ آسان شو.

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۱۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

ساده

تصمیم گرفتم به هیچی اهمیت ندم. به هیچی! اصلا کلا نذارم فکری بیاد توی ذهنم. کلا فکر نکنم!

+ نوشته شده در دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹ ساعت ۲۰:۰۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

شاید دنیا واقعا بی‌رحم است.

دوران دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم که همیشه لباس مشکی تنش بود و کمی هم ژولیده بود. حقیقتا هیچگاه او را شاد ندیدیم. تا اینکه یک روز از همسرش گفت که اندک سالی پیش او را از دست داده بود. همکلاسی دانشگاه بودند، ده سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. همسرش سرطان معده می‌گیرد و یک ماه بعدش فوت می‌کند. معلممان از ازدواجش دو فرزند داشت. مهندس شرکت نفت بود اما معلمی هم می‌کرد. می‌گفت همسرم را از دست دادم اما ۱۰ سال با او زندگی داشتم که همه آرزویش را داشتند. می‌گفت رابطه‌مان چیزی کم و کسر نداشت.. کامل بود.

امشب در این تاریکی، درحالی که جایی میان زمین و آسمان گم شده‌ام، جرقه ای در میان افکارم زده شد. شاید این زندگی تحمل این را ندارد که دو انسان زیادی درکنار هم خوشبخت باشند. تعادل خوشی و ناخوشی باید وجود داشته باشد. انگار هرچه طولانی تر خوش باشی ناخوشی سهمگین تر قرار است زمینت بزند.

تا به حال در اطرافتان رابطه‌ای دیده‌اید که کامل و بی نقص باشد؟ من ندیده‌ام. اگر هم باشد انگار این زندگی تحملش را ندارد باید یک جوری خرابش کند.

 

He's Gone

 

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۰۳:۵۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

تک و تنها

مدت هاست از خانه بیرون نرفته‌ام. پری‌روز تصمیم گرفتم در پارک نزدیک خانه پیاده‌روی کنم. کلی با خودم کلنجار رفتم که خودم را راضی کنم که از خانه خارج شوم. همین که پایم را بیرون گذاشتم باران تندی گرفت. در همان ده دقیقه‌ای که قدم زدم حسابی خیس شدم.

امروز همان احساس را دارم. باید از خانه بیرون بروم. از این وضع خسته شده‌ام. باید کمی از این حال خارج شوم. اما از آنجایی که تک و تنها هستم اصلا دل و دماغش را ندارم. همین‌جوری بروی بیرون که چه بشود؟ آدم بیشتر دلش می‌گیرد.

تنها باری که تنهایی قدم زدم و خیلی حس خوبی بود ماه گذشته بود که از جایی به خانه بر‌می‌گشتم. مرکز شهر بودم و تا خانه پول اسنپ خیلی زیاد می‌شد و با این اوضاع کرونا مترو سوار شدن هم‌ منطقی نبود. تصمیم گرفتم تا جایی را پیاده بروم و هرکجا به اتوبان رسیدم اسنپ بگیرم. می‌توانم بگویم بهترین پیاده‌روی عمرم بود. هندزفری‌ام را جا گذاشته بودم و تمام ۱ ساعت را به صدای شهر گوش می‌کردم و با خودم حرف می‌زدم. نظر خودم را درمورد مسائل مختلف می‌پرسیدم. با خودم بحث می‌کردم و گاهی خودم را نفی می‌کردم. گاهی سخنانم را تحسین می‌کردم. شاید بهترین مکالمه‌ی عمرم بود. چون می‌توانستم بدون هیچ گونه رودربایستی خودم باشم. حرف خودم را می‌فهمیدم و نیاز به توضیحات اضافه نبود.

شاید الآن دوباره بتوانم این کار را بکنم.

این که جز میم گاف و خودم هیچ کسی را ندارم غم‌انگیز است.

+ نوشته شده در جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۰۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

آینده ناپدید می‌شود.

نقش دیگران در زندگی و اهمیت وجود آن‌ها در مسیر انسان زمانی مشخص می‌شود که راهشان از تو جدا می‌شود. درست جایی که دیگر اهدافتان در یک راستا قرار نمی‌گیرد. این اتفاقی است که برای من و میم گاف افتاده.

در این نقطه از زندگی متوجه شدم که هیچ چیزی برای خودم نمیخواستم و هر هدفی داشتم در راستای اهداف او بود. خودم هیچ ارزشی نداشتم و اگر قرار بود به جایی برسم فقط بخاطر او بود.

وابستگی اتفاق خوش یمنی نیست. الآن که همه چیز عوض شده و داستان او تغییر کرده من گم شده‌ام. من در یک داستانی بودم که دیگر وجود ندارد. حالا به هرطرف که نگاه می‌کنم سیاهی مطلق است. من در داستان بی‌داستانی گم شده ام. بی هدف و سردرگم دور خودم می‌چرخم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۶:۵۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

من بلد نیستم چطور زندگی کنم.

اینکه دائما به دنبال او می‌وم من را آزار می‌دهد. حس می‌کنم آنقدر قوی نیستم که خودم زندگی‌ام را جهت‌یابی کنم. هر سویی که او برود من پشت سرش هستم. انگار که هیچ استقلالی ندارم.

توانایی اینکه برای خودم تصمیم های مهم بگیرم را دارم؛ اما توانایی اجرای تصمیمات را ندارم. دائما اشتباهات و بی‌دقتی‌هایی میکنم که معلوم نیست از کجا پیدایشان می‌شوند. من پر از اشتباهم و این باعث می‌شود خیلی از خودم ناامید شوم.

من به خودم ظلم می‌کنم. من ذاتا انسان خوبی هستم. این را می‌دانم. چون همیشه حواسم هست کسی از من آزرده نشود، حداقل به عمد. اما این رحم و مروت درمورد خودم صدق نمی‌کند. نوبت به خودم که می‌رسد بی‌رحم‌ترین ظالم دنیا می‌شوم. برای هر اشتباه به شدت خودم را سرزنش کرده و حسابی خودم را تنبیه می‌کنم. بخاطر هر انحراف کوچک از مسیر از خودم ناامید می‌شوم. و این ها زندگی را به کام من زهر کرده.

من بلد نیستم به خودم آسان بگیرم. بلد نیستم خودم را ببخشم. بلد نیستم به خودم اعتماد کنم. برای همین است که همیشه پشت سر او راه می‌روم. چون می‌خواهم اگر راه اشتباه بود تقصیر او باشد نه تقصیر خودم. چون او را می‌توانم ببخشم اما خودم را نه! می‌خواهم او برایم تصمیم بگیرد و او باشد که همه چیز را با مرحله‌ی اجرا برساند، چون می‌دانم اگر بی‌دقتی کنم و خطای انسانی از من سر بزند از تنبیه بی‌رحمانه‌ی خودم در امان نخواهم بود.

من زندگی را به کام خودم زهر کرده‌ام.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۴۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان