جهنمی که بهشت شد.

روز اول خوابگاه روز عجیبی بود. وسایلم رو تازه برده بودم و شروع کردم به سابوندن همه جا. دیوارهای کنار تختم، تموم اجزا تخت، کمدم، میزم،... همه جا! گرسنه بودم اما سامانه مزخرف تغذیه ام هنوز فعال نبود. چرا هیچکس به فکر غذای روز اول ترم اولی ها نبود؟

باید میرفتم حمام. وسیله های حمام رو برداشتم و رفتم طبقه زیر زمین که یه جای خیلی بزرگ بود پر از حموم های کوچیک. تن و بدنم میلرزید که نکنه یهو یه سوسک سر و کله اش پیدا بشه، اما خیلی تمیز تر از این حرف ها بود. آب رو باز کردم که گرم شه. اما گرم نمیشد. آب دوش حموم بغلی باز بود. گفتم "ببخشید آب سرده؟؟"، گفت که "امشب مشکل گاز هست و آب گرم نمیشه!". من کثیف بودم! کل اتاق رو اون روز تمیز کرده بودم و پر از کثافت و گرد و خاک بودم. باید دوش می‌گرفتم. و اولین حموم من توی خوابگاه با آب یخ بود. یخ!

بجز من یک نفر دیگه هم توی اتاق بود که هر ۵ دقیقه میزد زیر گریه که دلش برای مامانش تنگ شده. من هاج و واج بودم. با خودم‌ کلنجار میرفتم که چرا پیش میم گاف نیستم. به دنیا لعنت میفرستادم که چرا این دانشگاه قبول شدم! کاش منم یه سهمیه ای میداشتم!

شام نداشتیم. از سوپرمارکت خوابگاه نون پنیر گرفتیم که بخوریم، هم اتاقی گریه میکرد و لقمه های نون پنیر رو میذاشت توی دهنش. من از سر دردی که حاصل از دوش آب یخ بود داشتم دیوانه می‌شدم.

خوابیدیم. فرداش هم اتاقی میگفت "چرا دیشب توی خواب گریه میکردی؟ چند بار صدات کردم ولی بیدار نشدی!". داشتم‌ خواب میم رو میدیدم. احتمالا قرار بود از هم جدا شیم. من شبش رو به آسمون کرده‌ بودم و به ستاره ها گفته بودم من واقعا میم رو میخوام. ولی انگار قرار بود توی زندگیم نباشه.

اون روزا خیلی سخت بود. تا دو هفته بعدش! از دو هفته بعدش دنیا یه چیزی شبیه بهشت شد. چیزی که اصلا فکرشم نمیکردم.

+ نوشته شده در شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۳۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

راننده سرویس

دوم راهنمایی که بودم یه راننده سرویس داشتیم که گردشگری میخوند. خیلی آقای باحالی بود. برامون مسابقه اطلاعات عمومی درست میکرد توی راه، برامون هدیه های کوچولو و صنایع دستی می‌اورد.

از قرار معلوم من دوتا خاطره خیلی بلد با این راننده سرویس دارم.

-بهار بود و زادگاه هم پر از گل و بوی خوب و اصلا یه حال خوبی. نزدیک خونه ی یکی از بچه ها یه باغ بود که پایین تر از سطح خیابون بود و به صورت متراکم پر از بوته ی گل محمدی بود. من هم که بسیار جو گیر بودم گفتم نگهداره و پریدم میون گل ها و کلی گل چیدم برای همه! وسط راه که داشتم با گل محمدی هام دسته گل درست میکردم متوجه شدم که روی فرم مدرسه ام پر شده از کلی حشره ی ریز سبز، یکم که دقت کردم همه جا بودن! توی موهام، روی بقیه ی بچه ها، کل ماشین... همه جا! در همون حال فقط جیغ میزدم و سعی میکردم خودم رو بتکونم. راننده سرویس نگه داشت کنار خیابون و ما ۴ تا دختر فقط جیغ میزدیم و خودمون رو میتکوندیم و انگار داشتیم خود زنی میکردیم:))) مردم هم هاج و واج خیره!

-اون دوران سن بلوغم بود و کارای عجیب غریب زیاد میکردم و خب دردسر هم توی مدرسه زیاد میساختم. یه بار که زود تر از همه سوار ماشین شده بودم و داشتم گریه میکردم راننده سرویس برگشت گفت "نارنگیس کی اینجوری گریه ات انداخته بگو که برم پدرش رو در بیارم!" من همونجا یه کراش خیلی بزرگ روی راننده سردیس زدم و با خودم غصه خوردم که چرا زن داره:))) خب خوشتیپ و جوون هم بود!

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۴۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان