من می‌دونستم چی داره می‌گه.

این روزها همه چیز مثل خیال است. انگار هیچ چیزی واقعی نیست؛ خودم حتی شاید توهم باشم، یعنی انگار خودم هم وجود ندارم. در تنهایی غرق شده‌ام و وجود انسان های دیگر را درک نمی‌کنم.

یک روتین برای خودم درست کرده‌ام. هر روز مواد غذایی که بدنم نیاز دارد را می‌خورم، ورزش می‌کنم و بدنم را فعال نگه می‌دارم، مدت زمانی را مطالعه می‌کنم، و مقدار زیادی از زمان را صرف انجام یک سری کار های می‌کنم که باید انجام شوند و حوصله می‌خواهند و این برای منی که بی حوصله هستم زیاد آسان نیست. مدت زیادی را هم فکر می‌کنم؛ به چیزهای احمقانه. شاید اگر بهتر از مغزم استفاده می‌کردم کارهای خیلی خفنی انجام داده بودم تا به امروز، اما انگار تنبل هستم. ولی چون از اطرافیانم غیر تنبل تر بودم نمی‌دانستم که تنبلم... شاید بخاطر همین فرهنگ اطرافیان اینطور هستم. ای کاش عوض شوم.

آنقدر ها تخیل نمی‌کنم. نمی‌دانم ولی چرا انگار همه چیز غیر واقعی است. کاش می‌شد یک نفر دستم را بگیرد و از اقیانوسی که ساخته ذهن خودم هست بیرونم بکشد. چون دارم غرق می‌شوم و با اینکه این را می‌دانم... ولی چرا نمی‌دانم؟

+ نوشته شده در شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۵۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید

من توی مسیرم؛ دارم همون راهو می‌رم.

من دارم از کوه بالا می‌رم. آفتاب توی سرم داره اذیتم می‌کنه. ترس سقوط داره روحمو زخم میزنه. من راهی ندارم. آفتاب داره پوستمو سوراخ می‌کنه. ترس از ارتفاع داره منو دیوانه می‌کنه. هر لحظه حس میکنم میخوام تسلیم بشم. اما نمیشه. حتی جرعت برگشتن هم ندارم. من تنهایی چجوری وسط دامنه برگردم؟ اونم از این مسیر. به پایین که نگاه می‌کنم سرم سوت می‌کشه. این همه ارتفاع در این عدم امنیت من رو داره به جنون می‌رسونه.

من هنوز به قله نرسیدم. اما می‌دونم وقتی برسم بعدش سراشیبیه. می‌دونم که وقتی برسم پوستم قراره بدجور سوخته باشه و بی عینکی توی این آفتاب در این ارتفاع به یقین داره چشم هامو می‌سوزونه و آسیب می‌زنه. درسته سخته دارم میمیرم. ولی میدونم وقتی که رسیدم دنیا بعدش یه شکل دیگه ست. اونوقت یه آبجو باز میکنم و توی اون ارتفاع میخورم و گازش گلومو مورمور میکنه و این کلی لذت داره.  اونوقتی که با باتوم میکوبونم به تابلویی که اسم قله و ارتفاعش روش نوشته شده و میگم ببین من همه‌ی این راهو اومدم. من! و بعدش با عادت به کوهنوردی که باعث شده سختی برام آسون بشه یه مسیر راحت تر رو طی می‌کنم و از اون به بعد فقط لذت می‌برم.

و بعدش انقدر می‌رم تا به قله‌ی بعدی برای فتح برسم.

+ نوشته شده در شنبه ۲۱ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۳۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

از آن خانه رفتیم.

این خانه را دوست دارم. در اتاقم بالکنی است که دقیقا جلویش یک درخت خیلی بزرگ است. حالا بدون هیچ گلدانی اتاق من کاملا سبز است. من به اینجا تعلقی ندارم و هیچ خاطره ای اینجا نیست. چیزهایی که من را یاد گذشته می‌انداختند و آزارم می‌دادند دیگر نیستند و این بهترین ویژگی این خانه و این محله است.

و اینکه اگر بخواهم اینجا را ترک کنم حداقل دلم برای خانه تنگ نمی‌شود.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۸ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۲۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید

این خوابه یا واقعیت؟

 گاهی اونقدر از واقعیت دور میشم که توهماتم مثل واقعیت میشن. من بلدم خودم رو متقاعد کنم که همه چیز رواله وقتی همه چیز خیلی بدجور در هم پیچیده. برای همینه که همیشه اشتباهاتی که میکنم که بیش از حد بزرگن. اونقدر بزرگ که هیچوقت کسی باور نمیکنه کسی همچین اشتباهی بکنه.

من باید ذهنم رو کنترل کنم که به جاهای عجیب نره. حس رشد دارم! شاید اونقدر هم بد نشد... این ایراد رو هم برطرف میکنم. شاید اگه یه جای دیگه همچین گافی میدادم‌ اتفاقات خیلی بدتری قرار بود بیفته.

دنیا واقعی تر از اونیه که من میبینمش.

 

+ نوشته شده در شنبه ۱۴ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۰۴:۰۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

همه چیز خاکستری بود.

یک برج خیلی بلند بود. من پسر بودم. یک پسر دیگه هم با من بود. برج بلند بود اما سطح مقطع خیلی کوچکی داشت. یک مکعب مستطیل خیلی باریک بود که به بالای ابرها می‌رسید.

هرازگاهی یک یا دونفر به ما ملحق می‌شد اما بخاطر بی احتیاطی‌ به پایین پرت می‌‌شدند. من و آن پسر دیگر خیلی محتاط بودیم. مدت طولانی بود همان بالا مانده بودیم و فقط نگاه می‌کردیم که بقیه چطور سقوط می‌کنند و به نعره های وحشت زده شان گوش می‌کردیم.

 

-من هیچوقت از شریف پلاس خوشم نمیومد.

+ولی طرفای دانشکده فیزیک خیلی حس خوبی داشت.

+ نوشته شده در دوشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۳۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

سال نو!

خیلی اتفاقا قراره بیفته! وای خیلی هیجان دارم خیلی! من قراره خیلی کارا کنم. زحمت زیادی قراره بکشم. وای دلم میخواد بترکونم. من هرچی در توان دارم رو به کار میبرم. هرچیییی!

سال گاو! منم متولد سال گاوم. شاید واسه همین خیلی گاوم. ولی گاو بودن خوبه! میخوام مث گاو برم تو دل اتفاقات.

۱۴۰۰ قراره هر بدبختی توی ۱۳۹۹ کشیدم رو جبران بکنه.

روی این آهنگ قفل شدم:

+ نوشته شده در يكشنبه ۱ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۵۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان