بردن

بردن و موفقیت دو معقوله ی کاملا مجزا هستند. تو میتوانی ببری اما موفق نباشی. خیلی ها اسم بردن را موفقیت میگذارند، بعد وقتی می‌برند حس خوشحالی ندارند. چون این خصیصه ی بردن است! بردن معمولا پس از یک برهه ی سخت به دست می‌آید اما موفقیت شاد بودن را به عادت تبدیل می‌کند. انسانی که برای بردن به بدبختی کشیدن عادت کرده پس از نتیجه‌ی مطلوب همچنان متمایل به حس کردن همان درد و بدبختی است. برای همین است که خیلی ها پس از "موفق شدن" خوشحالی را لمث نمیکنند!

+ نوشته شده در شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۲۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

همه چیز از قبل تعیین شده؟

احتمال افتادن ۴ گونه اتفاق در آینده وجود دارد. در اصل ۳ نوع. نوع چهارم را برای اتفاقی گذاشتم که از ۳ حالت مذکور خارج باشد.

هرکدام از این ۴ اتفاق بیفتند سورپرایز خواهم شد. هر ۴ بدی ها و خوبی هایشان را دارند. قبلا اتفاق یک راه ترجیح میدادم. هنوز هم شاید ته دلم همان را میخواهم‌. اما این یک خواسته‌ی جزمی‌ نیست. اگر نشود دلم نمیشکند. من میخواهم نگذارم که دیگر دلم بشکند.

من در هیچ اتفاقی سهیم نیستم. منتظرم که جبر برایم تصمیم بگیرد. تصمیم بگیرد که بعد از این‌چطور خواهد شد و زندگی‌ام به چه سمتی پیش برود. نوع برخورد من با هر چهار اتفاق می‌توان گفت یکسان است. فقط یک راه جلوی من است که این راه می‌تواند براساس رخدادی که پیش‌ می‌آید به مقاصد کاملا متفاوت منتهی شود.

هیچ چیزی تحت کنترل من نیست جز خودم. قبلا دلم میخواست همه چیز را تحت کنترل داشته باشم و کنترل خودم را نداشتم. الان دارم سعی میکنم خودم را مدیریت کنم. فکر میکنم درستش هم همین است. محیط بیرونی را نمیتوان و نباید کنترل کرد وگرنه آدم زندانی می‌شود.

زندگی خیلی عجیب است. گاهی فکر میکنم که همه چیز از قبل تعیین شده!

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۰۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

انگار دوست داشتنی هستم.

آب خیلی داغ بود. باید داغ میبود. نمی‌دانم چرا دلم میخواست آب خیلی داغ باشد. مثل وقت هایی که آب یخ را باز می‌کنم و یکهو می‌پرم زیر دوش و خیلی کیف می‌کنم. داشتم گریه می‌کردم. رو به آینه کردم:

Look at you, you beautiful grown up girl!

Youre a smart, talented, hardworking, perfect girl.

You can reach any goal you have inside of your head, just try and dont give up, and if you didnt reach your targets... just continue... the point is doing your best and making yourself feel well.

معمولا وقتی میخواهم با خودم حرف بزنم انگلیسی حرف میزنم. شاید چون خجالت میکشم فارسی به خودم امید بدهم. وقتی انگلیسی حرف میزنم میتوانم روراست تر باشم.

 

برای خودم آب سه عدد پرتقال قرمز را گرفتم و حین دیدن آفیس از طعم ترش و شیرینش لذت بردم.

میم گاف یک ویدیو از عکس هایم درست کرده بود. وقتی دیدمش مثل ابر پاییز شد چشم هایم. باریدم. دیدم که از چشم او چطور آدمی هستم انگار. دیدم انگار واقعنی عاشق من است. بعد از این همه سال ویدیو درست کردن فکر کنم خیلی حرکت مهمی است. آرزو کردم هیچوقت از هم جدا نشویم. دیگر کسی پیدا نمیشود که انقدر بتواند من را بلد شود و حتی بدی هایم را دوست داشته باشد.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۲:۳۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

کوه

کوهنوردی برایم سخت بود مخصوصا آن اول هایش که به سختی با ترس از ارتفاعم کنار می‌آمدم. گاهی انقدر می‌ترسیدم‌ که حس می‌کردم نمی‌توانم زانوهایم را حس کنم، فقط دلم‌ می‌خواست همانجایی که هستم بنشیم و چهارچنگولی سنگ ها را بچسبم و در همان حال گریه کنم.

اولین بار که به قله ای صعود کردم بعد از آن حس معرکه‌ی دیوانه کننده به این فکر می‌کردم‌ که اگر از این بالا خودم را به پایین پرت کنم چه می‌شود، به کدام صخره ها برخورد میکنم، از کدام ناحیه مجروح می‌شوم، می‌میرم یا فقط فلج‌ می‌شوم‌ و تا آخر عمر زجر می‌کشم. حین همین افکار از کوه پایین می‌آمدم. بار ها دلم‌ میخواست تسلیم شوم اما نه راه پس داشتم نه راه پیش. باید می‌رفتم که برسم.

بعد از اتمام کوهنوردی همیشه یک آدم دیگر هستم! آن همه رنجی که کشیده‌ام را ستایش می‌کنم. و باز هم دلم میخواهد تکرارش کنم.

+ نوشته شده در شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹ ساعت ۰۳:۲۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

افلیج

فکری وجود نداشت زمانی که در رویا زندگی می‌کردم. اقرار می‌کنم که خواب شیرینی بود. زندگی کردن در توهم خوش می‌گذرد. اما به هنگام بیداری همه چیز وارونه می‌شود. در رویا میتوانی پرواز کنی حتی، اما در بیداری گرانش به شدت پای بر جاست، و البته چون که در خواب عادت داشتی به بی وزنی، در زمان بیداری آن جاذبه ی سیاره چنان غریب می‌نماید که انگار از پلوتو به مشتری سفر کرده ای؛ در خاک فرو می‌روی و توانایی حرکتت را از دست می‌دهی. یکباره به افلیجی تبدیل می‌شوی که انگار مادرزاد تحرکی را تجربه نکرده.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۲۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

میم گاف (۴)

یک چیزی است که از آن ناامید هستم. آن هم صبر خودم است. لبریز شده. دیگر تحمل ندارم. او خام است. من نیز خام هستم. هر دو سعی می‌کنیم. خیلی زیاد. اما انگار فایده چندانی ندارد. من کم تحملم. او لجباز است. امولسیون پایدار کننده ندارد، و ما دوتا در یکدیگر حل نمی‌شویم. قبلا محلول بودیم. شاید هم فقط فکر می‌کردم که محلولیم. شاید هم یک محلول فراسیر شده بودیم که با یک ضربه‌ی کوچک ته‌نشین شدیم. حالا آن اضافه ها را نمی‌توان به راحتی از کف ظرف جمع کرد. اصلا حل شدن در یک فرد دیگر بی‌معنی است. باید امولسیون پایدار تشکیل داد. اما ما پایدار کننده نداریم.

تصمیم دارم که مدتی با او حرف نزنم. چون دیگر تحمل ندارم. راستش تحمل این اوضاع برایم سخت است. از طرفی می‌ترسم. اگر حرف نزنیم خیلی کارها می‌کند که به من نخواهد گفت و شاید اگر به مرور اتفاقات را با دلایلشان بفهمم خیلی بهتر است از اینکه یک دفعه بفهمم و آنها را اشتباه بدانم. شاید باید از این تصمیم صرف نظر کنم. شاید حرف نزدن دردی را دوا نمی‌کند. شاید دارم همه چیز را زیادی گنده می‌کنم. شاید الان پایدار کننده وجود نداشته باشد اما اگر کمی شیشه ی مخلوطمان تکان بدهیم اجزا امولسیون ناپایدار در هم فرو بروند و کمی حس پایدار بودن کنیم کافیست در این شرایط. وقتی پایدار کننده وجود ندارد مگر راه دیگری است.

امکان جدا شدن هم نیست. روغن رو نمیتوان به این راحتی از روی آب برداشت.

من خسته شده‌ام.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۳۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

۳۱ اکتبر شروع شد.

صبح بیدار شدم. کمی به دور و برم نگاه کردم. هیچ چیزی یادم نمی‌آمد. آرامش عجیبی داشتم. یک دفعه دیشب برایم تداعی شد. حرفهایی که در ویدیوکال می‌گفتیم. ارتباطی که با آدم‌های آنجا داشت. یادم افتاد من هیچ حقی ندارم. دچار انزوا شده‌ام. از تمام دوستانم دور افتاده‌ام. هر کسی که می‌توانست اطرافم باشد نابود شده. یادم افتاد تمام این بدبختی ۳۱ اکتبر بر سرم آمده. امروز ۲۸ دسامبر است. تقریبا ۲ ماه گذشته. در این دوماه همه چیز از این رو به آن رو شده. زندگی شبیه کابوس است. صبح بیدار شدم. وقتی هیچ چیزی یادم نمی‌آمد زندگی زیبا بود. ۵ ثانیه بعد دوباره کابوس شروع شد.

خوشی خیلی وقته رویش را برگردانده از من. همه چیز بوی اضطراب و غم می‌دهد. حتی خوش گذراندن حالم را خوب نمی‌کند. دلم میخواهد اتفاقات بد بیفتد که شاید جایگزین این همه بدی‌ بشود و من بتوانم کمی از فکر کردن به آن مرخصی بگیرم.

زندگی سیاه است. و من همچنان در جست و جوی یک پرتوی نور در سیاهی مطلق می‌دوم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۲۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

زمین خورده ام.

می‌گویند انسان بعد از زمین خوردن آدم بهتری می‌شود. من با تمام وجود زمین خوردم. هر چه داشتم انگار از بین رفت. نه هرچه داشتم را، اما بخش عظیمی. آن زمان که داشت اتفاق می‌افتاد تمام زندگی‌ام بود. بعدش دیدم هنوز خیلی چیزها باقی‌مانده برایم. هنوز شاید کورسوی امیدی باقی‌مانده. دارم بلند می‌شوم. یک آدم بهتر، قوی تر، سالم تر... بهتر.

فکر می‌کردم زندگی یعنی سختی کشیدن یعنی عذاب. اما اینطور نباید باشد. اکنون همچنان عذاب می‌کشم، هر چند کمتر از ماه گذشته اما همچنان عذاب می‌شم. اما می‌دانم روزی که کامل از زمین بلند شدم دنیا قرار است خیلی جای بهتری باشد، من قرار است باز هم خیلی فرق داشته باشم.

می‌خواهم بلند شوم. یاد بگیرم زندگی یک مسیر است نه یک انتها، چیزی به نام گذشته یا آینده وجود ندارد، همه اش امروز است. میخواهم همه را رقیب خودم نبینم، حسادت نکنم. میخواهم آرام باشم. تنش را به وجودم راه ندهم. می‌خواهم سالم باشم. دیگر به خودم سخت نگیرم.

آزاد باشم. رها شوم از قید و بند های غیرمنطقی‌. میخواهم خودم باشم... بدون آنکه بترسم یا خجالت بکشم.

دلتنگ هستم:(

I know you will

+ نوشته شده در يكشنبه ۷ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۲۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

آدمی که عزیز است عزیز می‌ماند؟

دل چیز عجیبی‌ست. امروز بعد از چند سال لاک زرشکی زدم و هر چند دقیقه زل میزدم به دست‌هایم و قربان صدقه شان می‌رفتم! به جای یاری که قرار بود برایش با این لاک ها دلبری کنم برای خودم دلبری می‌کردم... اما خب وقتی کلمات محبت‌آمیز را از دهان خودت می‌شنوی خیلی احمقانه و تمسخرآمیز به نظر می‌رسد!

مدتی است که به میم گاف فکر نمی‌کنم. راستش بدجور از او کینه به دل گرفتم که یک جایی یک جوری تمام عذابی که به من داد را تلافی کنم. اصلا فکر اینکه بتوانم آزارش دهم من را آرام می‌کند و باعث می‌شود بتوانم از ذهنم بیرونش کنم.. فکر اینکه زمین گرد است و قانون سوم نیوتون هم همیشه برقرار است. اما خب من باید به دست خودم عدالت را برقرار کنم. من انسان صبوری هستم.

نه اینکه فکر کنی کینه‌ای و بدطینت هستم. اتفاقا خیلی راحت میبخشم. اما بخشایش‌دان انسان هم گنجایشی دارد. یک جایی پر میشود و یکهو منفجر می‌شود. من گفتم که یک شانس دوباره به خودمان می‌دهم. اما انگار فقط به دنبال فرصتی برای مقابله به مثل هستم.

 

+امروز بعد از مدت ها از ته دل خندیدم. وقت گذراندن با آرین و ساسان خوب است. اما هیچکس جای میم گاف را نمی‌گیرد. شاید کینه‌اش دلم را تیره کرده باشد، اما قلبم همچنان برای او می‌تپد.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۳۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

شاید دنیا واقعا بی‌رحم است.

دوران دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم که همیشه لباس مشکی تنش بود و کمی هم ژولیده بود. حقیقتا هیچگاه او را شاد ندیدیم. تا اینکه یک روز از همسرش گفت که اندک سالی پیش او را از دست داده بود. همکلاسی دانشگاه بودند، ده سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. همسرش سرطان معده می‌گیرد و یک ماه بعدش فوت می‌کند. معلممان از ازدواجش دو فرزند داشت. مهندس شرکت نفت بود اما معلمی هم می‌کرد. می‌گفت همسرم را از دست دادم اما ۱۰ سال با او زندگی داشتم که همه آرزویش را داشتند. می‌گفت رابطه‌مان چیزی کم و کسر نداشت.. کامل بود.

امشب در این تاریکی، درحالی که جایی میان زمین و آسمان گم شده‌ام، جرقه ای در میان افکارم زده شد. شاید این زندگی تحمل این را ندارد که دو انسان زیادی درکنار هم خوشبخت باشند. تعادل خوشی و ناخوشی باید وجود داشته باشد. انگار هرچه طولانی تر خوش باشی ناخوشی سهمگین تر قرار است زمینت بزند.

تا به حال در اطرافتان رابطه‌ای دیده‌اید که کامل و بی نقص باشد؟ من ندیده‌ام. اگر هم باشد انگار این زندگی تحملش را ندارد باید یک جوری خرابش کند.

 

He's Gone

 

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۰۳:۵۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان