هوم سیک

آدما به آرزوهاشون هم میرسن هم نمیرسن.

یادمه اون موقع ها که ۱۳-۱۴ سالم بود آرزوم بود ایران نباشم. اصلا فکر مهاجرت و "خارج" رفتن و اینا همون موقع ها رفت توی سرم. بعد که ۱۶ سالم شد دیگه یکم مردد بودم. آرزوهایی توی سرم شکل گرفته بود که رنگ و لعاب ایرانو داشت.

 دلم میخواست خونم توی پاسداران باشه. مثلا ۳۰ سالم باشه یه دکتر مجرد با یه حال افسرده ولی عاشق باشم که توی یه سری داستانای رمانتیک گیر کرده بود. موهام بلند بود و یه پالتوی صاف و صوف خاکستری تنم میبود با یه بلوز آبی نفتی و شلوار جین ساده و بوت های ساده چرم مردونه خیلی عالی که صد سال واسه آدم کار میکنن (از همون دوران عاشق لباس بودم و خیلی دقیق درموردش خیالپردازی میکردم!). بعد اینجوری موهام فر میریخت توی صورتم و خلاصه خیلی فاز جدی و مغرور! کوله ام رو مینداختم میرفتم بیمارستان، صف مردم که میگن "سلام خانم دکتر!" بعد از اون طرف که برمیگشتم خسته. بعد یه مرد خییلییی عاشق پیشه مغرور پولدار هم بود که باهم توی رابطه بودیم ولی راه به هم رسیدنمون بنبست شده بود و اون داشت از جون مایه میذاشت که به من برسه و ازین حرفا! خلاصه قبل اینکه برم خونه "مجردی"ام اونو میدیدم که یه مشت حرفای عاشقونه میزد منم کلی ناز و بی محلی و اینا.

بعدم برمیگشتم خونه، اونم واسه چای دعوت "نمیکردم". برمیگشتم. خیابونا خیس بود. شیشه بارون زده بود. من بافتنی گرممو پوشیده بودم. تک و تنها رمان میخوندم. چای بهارنارنج مینوشیدم. لای پنجره باز میبود، دود تهران به خونه ام طراوت میداد، های و هوی خیابون هیاهو.

 

ایران بود ایران. نفس عمییییق... هوای خاکستریشو عاشقم. تموم اون آرزوهایی که از ایران بودن و موندن و ایرانی زندگی کردن داشتم و مردن همشون الان دارم غصه شون رو میخورم و شیون زاری جوون مرگ شدنشون رو میکنم.

دلتنگ اون روزایی ام که ایران بودم اما درکی نداشتم که چقدر وطن خونه ست و هیچ جا رو دیگه انقدر نمیشه دوست داشت.

 

من اینجا رو دوست دارم. خیلی زیاد. همه چیش عالیه. اما اینجا بزرگ نشدم. من هیچوقت وطن پرست و عاشق ایران و دلسوز و اینها نبودم. اما چی شد چرا اینجوری شد؟ ایران ای عزیز ترینم توروخدا دست از سر افکارم بردار.

 

از اولش همین بوده. من همیشه دلتنگ حسی میشم که توی ایران داشتم. یه قسمتی از من دیگه قدرت ادامه بقاشو از دست داد با رفتن از ایران. قسمت مهمی از هویتم انگار خفه شد. حالا حتی دلم واسه آرزوهاییم که از جنس ایران بودن و هیچوقت نمیتونن محقق بشن تنگ میشه.

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۰۲:۳۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

من و میم

میگن وقتی که پیوند عضو انجام بدی اولش سلول های ایمنی بدنت با اون عضو میجنگن چون اون سلول های پیوندی رو غیر خودی میدونن که نباید توی بدنت وجود داشته باشن. واسه همین در این مدت یه سری دارو میدن بهت واسه تضعیف سیستم ایمنیت. بعد از این قضیه هنچنان امکان پس زدن عضو خیلی زیاده، حالا بستگی به خیلی عوامل داره.

شروع زندگی مشترک با میم برای من حکم پیوند عضو رو داشت. برای موفقیت آمیز بودنش اول سعی کردم خیلی با تفاوت ها نجنگم و کم کم بهشون عادت کردم. الان بعد ۳-۴ ماه میتونم بگم به موفقیت رسیدیم. جایگاه میم کاملا در زندگیم مشخص شده،  موضوعات مستقل و مشترک واضحن، و زندگی کردن با میم لذت بخش ترینه.

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۰۳:۳۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید

دوست

دوم دبیرستان سالی بود که من برقرار کردن روابط اجتماعی رو یاد گرفتم. من یک آدم منزوی بودم که پیدا کردن دوست برام سخت ترین کار دنیا بود و بدترین زمان برام زنگ تفریح بود چون باید تنها مینشستم توی کلاس و از این موضوع به شدت شرمسار بودم. تا اون موقع هر دوستی که واردش شدم هدفی جز سواستفاده کردن از من توش نبود.

دوم دبیرستان من تصمیم گرفتم برای پیدا کردن دوست تلاشی نکنم و به بیان دیگری پذیرفتم که تنهام و تمرکز کردم روی درس. تنها مونسم رمان های توی کتابخونه‌ی مدرسه بود. از قرار طولی نکشید که بقیه به سمت من اومدن و من اون سال بهترین دوستی های عمرم رو شکل دادم. دوست هایی که همچنان از بهترین هام هستن.

وقتی که اومدم اینجا در بین اینترنشنال ها متوجه شدم برقرار کردن ارتباط با ایرانی ها از پیچیده ترین هاست. با وجود اینکه با ایرانی ها ارتباط دارم اما هیچوقت نتونستم اونقدرا نزدیک بشم بهشون. باند بازی و چند دستگی اینجا هم وجود داره. یعنی مثلا ۳ گروه ایرانی وجود داره که از هم بدشون میاد و باهم ارتباط برقرار نمیکنن! و البته میخوام به کامیونیتی برتر هم اشاره کنم. هندی ها! من دوست هندی ندارم و فکر میکنم بخاطر اینه که هندی ها بیشتر با خود هندی ها ارتباط دارن. هندی ها واقعا عجیبن. بسیار مهربونن و بسیار هوای همدیگه رو دارن. 

من در این مدت ۳ دوست نزدیک پیدا کردم که یکیشون آمریکاییه و دوتای دیگه اینترنشنالن. و اینکه پیدا کردن دوست خارج از ایران و ایرانی برای من اصلا کار سختی نبود و من دیگه منزوی محسوب نمیشم! هرچند به گفته ی همین ۳ نفر من از دور خیلی جدی به نظر میرسم ولی از نزدیک اونقدرا هم جدی نیستم.

+ نوشته شده در شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۲۰:۵۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید

عکسی از من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۲۴ توسط نارنگیس

آزار

من به شدت تلاش میکنم که به خودم نزدیک تر بشم. احساس میکنم درکی از خودم و وجود خودم ندارم. انگار وجود خارجی ندارم. هیچ تعریف مشخصی از شخصیتم ندارم. واسه همین گاهی حس میکنم دارم تظاهر میکنم به چیزی که هستم و این باعث میشه حس کنم آدم بد و دروغگویی هستم و از خودم بدم بیاد.

 راستش من خیلی وقته دارم تلاش میکنم یه دلیل قانع کننده واسه ادامه زندگی پیدا کنم. دیگه به هیچ چیزی اعتقاد و باور ندارم. به هیچ چیزی نمیتونم باور داشته باشم و انگار‌ این توانایی باور داشتن از من گرفته شده. از زندگی و آدما ناامید شدم. متوجه شدم مقصد خاصی درکار نیست اما توانایی لذت بردن از زندگی رو هم ندارم. میخوام خودم رو بکشم اما امکانش نیست. نه اینکه بترسم. اما احساس میکنم یه چیزی درمورد خودکشی درست نیست. حس میکنم قتل کار وحشتناکیه. کشتن خودم هم قتله دیگه. از آسیب زدن به هرچیزی میترسم.

خیلی ناامیدم از آدما. از اتفاقایی که اطرافم‌ میفته. از اینکه میبینم آدما در عین ندونستن به همدیگه آسیب میزنن. من بیشتر از همه اینا از سیاست وحشت دارم. از آدمایی که دارن اوضاع رو کنترل میکنن و اینکه همیشه یه سری آدما هستن که قربانی میشن. من نه فقط دلم به حال خودم، بلکه دلم واسه کل بشر میسوزه. وحشت میکنم وقتی میبینم چقدر نادونسته داریم همه چیز رو نابود میکنیم. از آدمایی که اون بالان و اون مسئولیت بزرگ کنترل کردن دستشونه وحشت دارم. از اینکه آدما در عین اینکه حیوونن، باهوشن وحشت دارم. اینکه کنترل کردن حیوونای باهوش چقدر پیچیده ست رنج میبرم. اینکه میبینم آدما و اون بالایی ها در عین مهر و مروت چقدر ظالمن رنج میبرم. 

همه چیز توی ذهنم خیلی پیچیده شده. در عین حال که کاملا واقعیه، انتزاعیه. از همه چیز درک دارم اما ندارم. همه چیز معلومه اما مجهول. دلم میسوزه واسه آدما ولی ازشون بدم میاد. انگار هیچ راه نجاتی نمیبینم. از همه چیز ناامید شدم.

بعضی وقت ها با خودم میگم شاید اگه‌ میتونستم به چیزی اعتقاد داشته باشم و میتونستم خودم رو گول بزنم همه چیز خیلی راحت تر میشد. شب ها بعد از تموم شدن رو مینشستم با خدا حرف میزدم و امیدوار میبودم که بعدش میرم اون دنیا بهشت و ازین حرفا. ولی نمیتونم اینارو باور کنم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۰۱:۲۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

سوتی

امروز یک تنه یکی از پرسوتی ترین و آبرو ریز ترین های تاریخ بشر رو ساختم. امکان نداره نه درموردش حرف بزنم و بنویسم! یاد سوتی هام میفتم در افق محو میشم و بلند بلند با خود حرف میزنم!

+ نوشته شده در شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۰۶:۵۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

روزای متوسط

سه شنبه الکشن دی بود و تعطیل بودیم. کل روز رو درس میخوندم و یه لقمه غذا کل روز نخوردم. شبش مست کردیم و غذای ناسالم خوردیم. من اونجا یه لحظه با خودم فکر کردم که از وقتی اومدم امریکا تموم اهمیتی که توی ایران به سلامتیم میدادم رو دیگه نمیدم. فرداش توی آفیس نمیتونستم تمرکز کنم و به این فکر میکردم که چقدر احمقم. حوصله حرف زدن نداشتم با هیچکس و دلم میخواست اون ادیتای مسخره و ران کردن دوباره کد و چک کردن تموم عدد ها و اپدیت کردن وبسایت تموم شه زودتر تا بتونم به پروژه ی خودم برسم ولی آخرم تموم نشد.

از پروژه ام بگم. یه پروژه خفن بهم دادن که دارم از هیجانش میمیرم. موضوع هیجان انگیز اینه که خیلی اطلاعاتی ازش در دسترس نیست و قراره بفهمم که چجوری باید انجامش داد. دارم پروژه خودمو لید میکنم و حداقل ۶ ماه طول میکشه انجامش. میخوام خودمو خفه کنم باهاش چون کار خفنیه!

موضوع خوب دیگه اینکه دوتا نمره ام‌ اومد و هردوش رو ۱۰۰ از ۱۰۰ شدم!

این دوروز با تموم اینا حس خوبی نداشتم. و دلم میخواد فردا روز خوبی باشه.

اخرین باری که به این اهمیت میدادم که روزم خوب باشه یا بد دبیرستانی بودم. انگار مرده ای هستم که دارم به زندگی برمیگردم.

+ نوشته شده در جمعه ۱۴ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۰۴:۵۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید

احوالات چند روز قبل!

تقریبا دو ماه هست که با برانکا دوست هستم. شخصیت این دختر رو دوست دارم. بیشتر وقتمون رو با درس خوندن و توی کتابخونه میگذرونیم و آخر روز رو ورزش میکنم. بعضی وقت ها هم تفریحاتی دارم باهاش. و خب اینکه بالاخره یک دوست دختر پیدا کردم من رو خیلی خوشهال میکنه. وقتی که باهاش وقت میگذرونم به من انگیزه سخت کوشی میده. البته همین انگیزه دادن هاش باعث شده که بیش از حد بدنسازی کنم و تمام عضلاتم در این چند روز گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم!

 

دیروز هالووین بود. من و میم جمعه رو با چند نفر وقت گذروندیم و این دو روز رو واقعا حالش رو نداشتیم جایی بریم. تصمیم گرفتیم چیل کنیم و فیلم ترسناک ببینیم که بهترین نوع وقت گذروندن بود! یه سری تغییرات با بیشتر شدن سن رخ میده. مثلا اینکه دیگه اون هیجان ۲۰ سالگی رو ندارم. فکر میکردم مشکلی دارم ولی بعد از اینکه با برانکا حرف میزدم فهمیدم که اونم همچین چیزی رو تجربه میکنه. پس انگار طبیعیه.

 

جمعه سم ازم پرسید که دلم برای چی ایران بیشتر تنگ شده و منتظر بود من بگم غذا و اینجور چیزا. اما دلم بیشتر از همه برای احساسی که توی ایران داشتم‌ تنگ شده.

 

تغییرات زیاد باعث شده خاطرات ۵ سال پیشم‌ رو به سرع فراموش کنم. دلم میخواد که پیشینه ی چند سال اخیرم رو توی ایران‌ رو ثبت کنم که از یاد نره. واسه همین از دوروز پیش شروع کردم‌ نوشتن هرچیزی که از ۱۸ سالگی به بعد رو یادم میاد.

 

من و میم داریم زندگی کردن رو باهم یاد میگیریم و این خیلی خوبه. مسئولیت هارو بهتر تقسیم کردیم و سر کارهای خونه دعوامون نمیشه! بیشتر باهم وقت میگذرونیم و من دارم تلاش میکنم اشتباهات گذشته‌ی اون و خودم رو ببخشم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۰۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید

لازانیا

غذای مورد علاقه ام بعد از فسنجون لازانیاست. مامانم بهترین لازانیای دنیارو درست میکرد برام ولی خب کم پیش میومد درست کنه چون بابام دوست نداشت.

اولین تجربه ی من برای پختن لازانیا بسیار ناموفق بود چون افراط شدیدی در اضافه کردن پنیر و خامه کردم و خیلی چرب شد و اینطوری‌.

این آخر هفته برای دومین بار لازانیا درست کردم و بهترین لازانیایی بود که خوردم! وای وقتی یادش میفتم دهنم آب میفته. خیلی شکمو ام.

+ نوشته شده در سه شنبه ۴ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۱۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

باید زودتر اتفاق بیفته

این دنیا و اتفاقات توش خیلی عجیبه.

۴ ماه پیش وقتی در ایران بودم و در بند استرس و سختی و به طور خلاصه در شکنجه، آرزوم بود به این روز ها برسم بلکه به آزادی برسم و بتونم زندگیم رو صرف کارهایی کنم که واقعا دوست دارم. و الان زندگیم اصلا زیبا نیست. انگیزه و شور اقتصاد برگشته اما ته تهش وقتی عمیق میشم در درونم یه جای کار‌ میلنگه. واسه همین احساسات درونم خیلی پستی بلندی داره و دائما مود زندگیم عوض میشه.

میگن نباید ناشکری کرد! از وضعی که در ایران داشتم اوضاع به شدت متفاوته و خیلی بهتر. اما مشکل اینه که زندگیم‌ با وجود داشتن چیزهایی که میخواستم هنوز زیبایی نداره. و پیدا کردن زیبایی البته برای من‌ کار مشکلیه چون کمتر چیزی برام هیجان‌ انگیزه.

[برای مثال اون اوایل که با دوست ها و خانواده ام حرف میزدم ازم میپرسیدن که از آمریکا و چیز های باحالش بگم، و من حرفی برای گفتن نداشتم. میگفتم فرقی با ایران نداره فقط در این شهر هوا شرجیه و در اطرافت مردم دارن انگلیسی حرف میزنن.]

اخیرا تنها چیزی که من رو پرانگیزه میکنه و بهم‌ امید زندگی میده اینه که نمره A+ بیارم و کاری کنم دیگران بگن چه آدم خفنی‌ هستم. و جز اینها دنیا بینهایت خاکستریه.

من دارم تلاش میکنم که ففط یک ذره در درونم و با خودم به صلح و دوستی برسم اما حالم خوش نیست. من در تلاشم که به درک درستی از زندگی مشترک برسم اما ذاتا انسان منزوی هستم و برخلاف تصور گذشته ام بینهایت رقابتی ام، پس زندگی مشترک برای من و با من افتضاحه. 

و اینکه اخیرا اینکه چجوری انسان داره به کره زمین آسیب میزنه خیلی اعصابم رو به هم میریزه و روی اتفاقات اطرافم در این زمینه انگار وسواسی هم شدم.

من فقط نیاز به یه شک دارم و میدونم این شک اتفاق می‌افته تا اندک ماه دیگه، وقتی که تا خرخره توی مرداب افسردگی فرو رفتم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۳ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۰۴:۰۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان