اون آخرا (درباره انجام کارهای سفارت آمریکا)

دوماه آخری که ایران بودم بد روزایی بودن. مثل جهنم بود زندگی. خیلی دیر همه‌ی اتفاقا برام افتاده بود. بخاطر کووید دیر اپلای کرده بودم چون امتحان تافل و جی‌آرای چند بار کنسل شده بود، فقط دوتا دانشگاه توی آمریکا موندن از بین اون همه که میتونستم دیرتر اپلای کنم که اصلا امیدی هم بهشون نداشتم. از هردو پذیرش گرفتم و یکیشو انتخاب کرده بودم. و حالا آی۲۰ نمیومد. منم واسه گرفتن وقت سفارت آمریکا بهش نیاز داشتم! هیچ جایی نمونده بود بجز پاکستان که اون زمان داشت همه رو ریجکت میکرد. وقت دبی داشتم ولی توی نوامبر بود. نمیشد اکسپدایت کرد.

دیگه توی این فکر بودم دیفر کنم. یعنی درخواست بدم که یک ترم همه چیو بندازن عقب. ولی از کجا معلوم بعد یه ترم هنوز پوزیشن ریسرچ اسیستنی که گرفته بودم سرجاش میبود؟ اگه میرفتم کلیرنس ممکن بود ماه ها طول بکشه که ویزام بیاد مجبور میشدم دیفر کنم. دلم میخواست یا ویزا درجا شم یا ریجکت شم راحت شم! فهمیدم سفارت آمریکا توی یکی از کشورهای آسیای شرقی از هر کشوری اپلیکنت قبول میکنه. خرجش میشد خداتومن. اصلا گرفتن ویزای همون کشور هم دردسری بود.

مامان بابا خیلی از کارام خبر نداشتن. خیلی هم سر درنمیوردن. من خیلی تنها بودم و خیلی مسولیت پولی که برام خرج میکردن بیشتر میشد. تا اونجا همه‌ی کار هارو خودم کرده بودم، از اونجا به بعدش هم با خودم بود. ولی دیگه خیلی سخت شده بود. توان روحیشو نداشتم. میم بهم خیلی مشورت میداد، ولی واسه تصمیم گیری فقط به خودم میتونستم اعتماد کنم. ترسناک بود که چه اتفاقایی رو میشد شانسی رقم زد.

بالاخره آی۲۰ ام صادر شد. میتونستم وقت سفارت بگیرم. گیج بودم. خیلی دیر بود. دوماه و خورده‌ای تا شروع کلاس ها مونده بود. از پاکستان میترسیدم. از حشره ای که میگفتن اگه نیشت بزنه انگل میره توی بدنت و جای نیشش به یه زخم بزرگ تبدیل میشه و اسمش یادم نیست! از اینکه اون همه آدم داشتن برای اون کشور هول میزدن میترسیدم. انگار‌چیزی که همه میخوانش چیز درستی نباشه! اصلا شاید همین ترس بود که باعث شد بخوام برم جایی که کسی براش اهمیتی قایل نیست. دلم میخواست راهمو جدا کنم.

دل رو زدم به دریا. با وجود تموم خرج هاش همون کشور آسیای شرقی رو انتخاب کردم واسه رفتن به سفارت آمریکا. ویزاشو گرفتم. بدون کمک هیچ شرکتی، همه کاراشو کردم. تک تک کارهای سفرو خودم کردم چون پول نداشتم. چرا واقعا به کمک نیاز داشتم! ولی پول نداشتم. تجربه ای نداشتم ولی به سرچ اکتفا کردم. اشتباهاتی هم کردم که به زحمتم انداخت ولی شاید هزاردلار صرفه جویی کردم.

جای ترسناک این بود که یهو یه روز تصمیم گرفتم ۱۰ روز دیگه از ایران برم و بعدش مستقیم برم آمریکا اگه ویزا شدم. باید ۱۰ روز بعد میرفتم چون کشور آسیای شرقی دوهفته قرنطینه داشت و من باید حداقل یه ماه قبل شروع کلاس های میرفتم سفارت آمریکا. یه روز بلیط گرفتم واسه ده روز دیگه که برم به کشور آسیای شرقی و دیگه ریسک بود برگردم ایران. فکر میکردم قراره یه ماه دیگه برم ولی یهو شد ۱۰ روز. ۱۰ روز وقت داشتم فقط با یه چمدون واسه چند سال ایرانو ترک کنم. هنوز واکسن های مورد نیاز دانشگاه رو نزده بودم. هنوز وقت نکرده بودم چکاپ کنم. هنوز یه دندون پزشکی نرفته بودم. هنوز حتی چمدون نداشتم. ۱۰ روز... صبح ها با کارای اداری میگذشت، با سروکله زدن واسه گرفتن ویزای کشور آسیای شرقی، دلار خریدن واسه منی که تاحالا پامو تو یه صرافی نذاشته بودم. با انجام کارای بانکی. با سرو کله زدن با آدما و من خیلی بی تجربه بودم و عادت داشتم همه کارارو اینترنتی انجام بدم و حضوری هاشو بسپارم به بقیه. عصر ها تا شب به خرید های طولانی میگذشت که پاشنه پات از جا درمیاد. و شب ها با سرچ، با پیدا کردن بهترین هتل از لحاظ قیمت و امنیت منطقه و امکانات، با سرچ کردن درباره اینکه سفارت آمریکا چجوریه، با فکر کردن به اینکه دارم میرم، با گریه و‌زاری و استرس و ناتوان بودن از خوابیدن! تا جایی که از خستگی بیهوش میشدم تا فرداش که کارای جدید واسه انجام بود.

اون ده روز آخر توی ایران هر روزش اندازه یه سال طول کشید.

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۰۵:۳۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

دراکاریس

من توی خانواده‌ی آزادی بزرگ شدم. خانواده‌ای که می‌دونن که اون طرف آب ها با دوست پسرم زندگی می‌کنم و فعلا هم نمیخوایم ازدواج کنیم و از ارتباطم خیلی هم راضی هستن. 

اما اگر قرار بود توی ایران زندگی کنم هیچوقت با این قضیه موافقت نمی‌کردن. فرهنگ!

همین خانواده ‌ی من تا سال ها قبل زمانی که من اوایل دبیرستان بودم، وقتی اولین تمایلات من رو به جنس مخالف دیدن وحشت کردن. ولی اونقدری برام احترام قائل بودن که بهم مجال بدن که بجنگم برای تمایلاتم و سرتق باشم و بتونم نگرششون رو‌عوض کنم.

قضیه ی قتل مونا آزارم میده و اون خنده ای که روی صورت اون قاتل بود، بد ترین چیزیه که توی عمرم دیدم. من هنوز نمیفهمم چرا اسمش رو میذارن قتل ناموسی. چرا باید اصلا از کلمه‌ی ناموس استفاده شه. اصلا ناموسی در کار هست؟ فرهنگ مزخرفی که رخنه کرده رو چیکارش باید کرد؟ فرهنگ؟ قانون چی؟

من ناموس بودن رو تجربه کردم. خیلی خفیف تر. ولی بازم خفه ام میکرد. هیچوقت انقدر ناموس نبودم که کسی فکر کنه حتی به سر بریدنم! چیکار میکنن این دخترا؟ دنیا جای ظالمانه ایه.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۱۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

بد کردم

ترم ۱ دانشگاه وقتی که واسه اولین بار زندگی توی خوابگاه رو تجربه کردم یه هم اتاقی به نام شین نصیبم شد که هیچوقت فراموشش نمی‌کنم، از این جهت که بر این باورم که در حقش بی‌انصافی کردم.

توی اتاق ۵ نفر بودیم که همه همشهری بودیم. ۴ نفرمون خیلی به هم شبیه بودیم و چه روزهای خوشی رو سپری کردیم. اما یک نفرمون به شدت متفاوت بود. ما ۴ تا دختر شلوغ و بگی نگی شیطون که اولین ترم دانشگاه داشتیم زندگی مستقل رو تجربه می‌کردیم، کلی قرطی بودیم و کلی هم خوشگل بودیم و کلی هم درسمون خوب بود! و اون دختر بیچاره بین ما چهار تا خیلی تنها افتاده بود.

بسیار مذهبی بود و چادر سر می‌کرد و عضو بسیج بود، بسیار بی‌اعتماد به نفس بود و صدای بسیار آرومی داشت، صورت زیبایی نداشت و پوست بسیار بدی داشت، و هیچ کاری بلد نبود حتی یک تمیزکاری ساده. انگار که در یک محیط ایزوله بزرگ شده بود و هیچ تطابقی با محیط اطرافش نداشت. رفتاراش عجیب بود مثلا پشت در اتاق گوش وایمیساد، یا بهو ظاهر میشد، نصفه شب بیدار میشد نماز شب میخوند زابه رهمون میکرد مامانش میومد مثلا یه هفته توی مهمانسرای خوابگاه میموند و میومد همش توی اتاقمون. اصلا خلاصه خیلی اعجوبه بود. هرچند در طول دوترمی که باهاش هم اتاقی بودیم یکم پیشرفت داشت، ولی یه تنه جو بدی به اتاق میداد. اصرار کردیم که اتاقشو عوض کنه ولی نرفت. شاید هم کسی نبود که قبولش کنه.

ما هیچکدوم دوستش نداشتیم. هر از گاهی یه نفر باش دعواش میشد ولی من خیلی سعی داشتم باهاش کج نیفتم به سه تا دلیل. یکی اینکه دلم براش میسوخت، دومی اینکه بسیجی بود و ازشم میترسیدم(!)، سومی اینکه توی اتاق یه طوری شده بود که همه چیزو مدیریت میکردم و دوست نداشتم اذیت شه و میخواستم برابر باشیم. ولی اون اواخر از دستم در رفت.

خانواده این دختر گاهی با من ارتباط میگرفتن و زنگ میزدن که هوای دختر مارو داشته باش. این موضوع برام خیلی ناخوشایند بود. میگفتن شین نمیدونه ما بهت زنگ میزنیم و بهش نگو، ولی فکر میکردم الکی میگن. این قضیه خیلی اذیتم میکرد ولی تحکل میکردم تا اینکه شین اوضاعش با بچه ها به هم ریخت و باباش از من شماره بابامو خواست. میگفت میخوام با بابات مشورت کنم ببینم چه راهنمایی برای من داره. من اصلا از اوضاع خوابگاه هیچی به بابام نمیگفتم. اصلا نمیخواستم خانواده ام رو درگیر این قضایا کنم. اعصابم خورد شد توپیدم به باباش. به خودشم گفتم به چه حقی اصلا بابای تو دم به دقیقه به من زنگ میزنه و انگار واقعا خبر نداشت. بعد اون دیگه رابطه ما افتضاح بود و شاید به این دلیل که من قدرت بیشتری توی اتاق داشتم اون خیلی بیشتر اذیت شد.

آخرم با دعوا جدا شدیم. همون ترم ۲ یه دختر دیگه اومد توی اتاقمون و اون هم مذهبی بود اما خیلی معقول. اما به هرحال تا حدی همراه همون شین شده بود.موقع امتحانا ماه رمضون بود و ساعت ۴-۵ صبح سر و صدا میکردن خوابمونو قبل امتحان خراب میکردن. دعوا رو بردن سمت اینکه شما دین ندارین اصلا آدمم نیستین حق با ماست که روزه‌ایم و بیشتر هم لج کردن.

شین همیشه توی ذهنم آدم ضعیفی بود. آدمی بود که توی همون ۱۸-۱۹ سالگی کمتر از من تجربه داشت و خیلی محدود شده بود. بعضی وقتا حس میکنم نسبت بهش تعصب به خرج دادم و این اذیتم میکنه. اگه این قضایا الان برام اتفاق افتاده بود خیلی آروم تر برخورد می‌کردم و کمتر حس حق به جانب بودن میکردم. نمیتونم بگم بیشتر کمکش میکردم، چون همون ترم اول بیشترین تلاشمو کردم. 

+ نوشته شده در چهارشنبه ۶ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۵۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

توییتر!

آیا کسی اینجا توییتر داره؟

+ نوشته شده در يكشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۴۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

گم شدم

یکی از سخت ترین لحظه های زندگیم وقتی بود که وارد یه کشور دیگه شدم در حالی که میدونستم دیگه قرار نیست به این زودیا توی ایران زندگی کنم. از این نظر که انقدر فرق داشت همه چیز که انگار یه سیاره‌ی دیگه بود و من اونجا هیچ جایی نداشتم. اینکه من وجود داشته باشم خارج از ایران، که در تعریف برای من تموم دنیا بود، معنی نداشت و من در ثانیه‌ای به هیچ تبدیل شدم. بهتره بگم ذره ذره شدم و تموم ذراتم گم شدن.

+ نوشته شده در جمعه ۱ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۲۱:۳۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

معذبم کرد!!

امروز کلاس labor market economics داشتم و موقع چک کردن نمودار های fred بحث پیش اومد که چرا درآمد مرد ها از زن ها بالا تره. اون وسط یکی گفت "پسرا باید پول در بیارن چون هیچ دافی با یه بدبخت دیت نمیره!" دقیقا با همین ادبیات! و همونجا بحث این پیش اومد که یکی از دلایل دانشگاه رفتن اصلا همین جفت پیدا کردن و سکس کردنه و خلاصه بحث کلاس کلا از اقتصاد جدا شده بود و ترکیده بودیم از خنده.

اون وسط استاد که همیشه خیلی تلاش میکنه اسم منو تلفظ کنه یه نگاه بهم کرد گفت نارنگیس حالا با خودت میگی اومدیم لیبر یاد بگیریم چی دارن میگن اینا! من واقعا مات و مبهوت مونده بودم چی باید بگم، میگفتم نه یه جور بود میگفتم آره یه جور دیگه بود! بعد از ۵ ثانیه که خیره نگاهش میکردم گفت "اره یا نه؟!" در اون لحظه تنها چیزی که میتونستم بگم این بود که بخندم بگم من اوکیم!

چیکار من داشت آخه!

+ نوشته شده در جمعه ۱ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۴۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان