هرکسی یه چیزی میخواد؛ منم شاید میخوام که برتر باشم.

درون من آتیشی روشنه که نمیدونم سوختش از کجا تامین میشه، اما انگار ابدیه و خاموش نمیشه.

تمایل عجیب من به قدرت و برتر بودن در هرچیزی. اطرافیان نزدیکم رو آزار میده و باعث میشه از خودم خوشم نیاد. انگار که دائما در مسابقه هستم. چیزی در درون من هست که باعث میشه بخوام در جای بالاتر بشینم و همه چیز رو تحت کنترل و سلطه ام بگیرم. دقیقا همون چیزی که سال پیش همین موقع ضربه‌ی وحشتناکی بهم زد و باعث شد تموم زندگیم رو به نابودی بره و پخش و پلا بشم کف زمین حیات.

من باید در ریاضی بهترین باشم. باید در آفیس بهترین کد هارو بزنم و باید استادم رو به وجد بیارم با تموم کردن کار ها خیلی زودتر از زمانی که انتظار داره. باید کاری کنم‌ که همه تحسینم کنم، همه ازم کمک بخوان، همه فکر کنن من خیلی خفن و باهوشم، همه فکر کنن من پر از اعتماد به نفس و عزت نفسم و در عین حال به به چقدر انسان خاکی و متواضعی هستم. درست بخاطر همینه که کریس دیروز بهم گفت تو از دور خیلی جدی و مغرور به نظر میای ولی وقتی بهت نزدیک شدم فهمیدم اصلا اینجوری نیستی. اتفاقا اون اشتباه میکنه. من تمام تلاشم رو میکنم که همه بدونن من ازشون بالاتر هستم ولی در عین حال بهشون رحم میکنم و از خودم تواضع نشون میدم. این نشانگر بدبختی و ضعف منه. من نیاز دارم که با بقیه رقابت کنم و مسابقه بذارم در قدرت و هوش و توی دونستن و بلد بودن. باید همه بدونن نارنگیس عاشق اقتصاده و کلی وقت میذاره که بیشتر ازش یاد بگیره و اونم نه فایننس نه بیزنس نه مارکتینگ این رشته هایی که در مخیله اش بسیار پست و آسونن، بلکه اقتصاد پیووور! تئوری، ریاضی، روانشناسی و جامعه شناسی، اقتصاد رفتاری، نارنگیس عاشق تیوری اقتصاده، نارنگیس خیلی خفن تر از این حرفاست!

من انقدر در این نیاز احساس به برتری غرق شدم که نمیتونم خودم رو پیدا کنم. باید انگار ثابت کنم به یه نفر که من خیلی خفنم. میترسم این چیز هایی که دنبالشونم واقعا براش ساخته نشده باشم، بلکه دنبالشم چون فکر میکنم بهترینه و میخوام خودم رو به همه ثابت کنم. میترسم در حال حروم کردن وقتم باشم.

آتیشی در عمق وجودم روشنه که تموم تن و روحم رو داره میسوزونه. نمیتونم یه گوشه آروم بشینم. باید بهترین بشم. و این درد مرضیه که یه روز میترسم بدجور زمینم بزنه.

این قضیه برمیگرده به همون نگاه کالا انگاری که من به آدمیزاد دارم. من آدم هارو درجه بندی میکنم با توجه به علمشون. درحالی که همه برابر هستن. این درجه بندی کردن آدم ها باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره.

Mykonos-Fleet Foxes

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۰۳:۴۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

بهونه ای واسه زنده بودن

دنبال بهونه ای هستم برای اینکه احساس کنم زنده‌ام. من هیچی ندارم که متعلق به خودم باشه. من هیچ هابی ندارم که مختص خودم باشه. همیشه دنبال اطرافیانم رفتم و کاری رو کردم که اونها دوست داشتن.

هیچ چیزی نیست که بدونم اگه اون کار به خصوص رو انجام بدم‌ از زندگی راضی‌ام.

من فقط میدونم از مکالمه های جمعی خوشم‌ میاد که کسی باشم که حرف میزنه و در مکالمه های دونفره میخوام اونی باشم که حرف نمیزنه. میدونم از رقص خوشم میاد اما هیچوقت نشد که توش حرفه ای بشم. میدونم که از گوش دادن به موسیقی کلاسیک بینهایت لذت میبرم و از مکان و زمان پرت میشم بیرون.

من هنوز نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم. تا دیروز هدفم این بود بیام آمریکا و این شده بود انگیزه‌ی من برای زندگی کردن. الان کا آمریکا هستم واسه چی میخوام زندگی کنم؟ الان به چه امیدی ادامه بدم؟ در گذشته به زور اهدافم میجنگیدم و در زندگی سروایو میکردم، الان که قراره زندگی کنم بلد نیستم. منی که کل دوران دانشجویی رو توی کتابخونه سپری کردم و اون هم نه با خوندن کتابهای مورد علاقه ام، حالا از کجا بدونم زندگی کردن یعنی چی؟

این موضوعات خیلی من رو به هم ریخته.

حالا من یکی دو سال فرصت دارم که برای زندگیم تصمیم بگیرم. یا بعد از این پروگرم کار کنم یا زندگیم‌ رو با یادگیری سپری کنم و وارد دنیای آکادمیک بشم. که دومی برام خیلی هیجان‌ انگیز به نظر میرسه، اما نمیدونم توانایی اش رو دارم یا نه.

برای همین دیروز رفتم توی وبسایت هاروارد. استاد های اقتصادش رو پیدا کردم. کتاب پیدا کردم، مقاله پیدا کردم، و شروع کردم به خوندن. که بفهمم من کی ام، از چی خوشم میاد، و قراره زندگی ام چجوری سپری بشه.

Primaver-Ludovico Einaudi

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۰۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید

The moment

Wicked Game

+ نوشته شده در شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۲۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

سال نو!

خیلی اتفاقا قراره بیفته! وای خیلی هیجان دارم خیلی! من قراره خیلی کارا کنم. زحمت زیادی قراره بکشم. وای دلم میخواد بترکونم. من هرچی در توان دارم رو به کار میبرم. هرچیییی!

سال گاو! منم متولد سال گاوم. شاید واسه همین خیلی گاوم. ولی گاو بودن خوبه! میخوام مث گاو برم تو دل اتفاقات.

۱۴۰۰ قراره هر بدبختی توی ۱۳۹۹ کشیدم رو جبران بکنه.

روی این آهنگ قفل شدم:

+ نوشته شده در يكشنبه ۱ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۵۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

Lets swing

Dreams last for so long, even after youre gone.

 

 

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۲۳:۰۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

من خوبم. تو کاری نداری؟

-خوبی؟

+من خوبم. تو خوبی؟

-من خوبم. تو خوبی؟

+من خوبم. تو خوبی؟

-من خوبم. تو خوبی؟

... و این مکالمه بین من و میم میتواند تا ابد ادامه پیدا کند.

من خوبم! واقعا میگم. حالم بد نیست! من یاد گرفتم خوب بودنو! یادمه سال پیش درست همین موقع ها بود که زندگی همه چیش جفت و جور بود ولی من خوب نبودم. نمیدونم چه مرگیم بود! از زمین و زمان غم استخراج میکردم! هیچی سرجاش نیست این روزا. اما من ممنونم. برای تموم همین اتفاقات. یادمه دو ماه پیش انقدر تلخ بود زندگی و انقدر درد داشتم که تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سرم رو بکنم توی بالشت و انقدر به خودم بپیچم و انقدر گریه کنم که از حال برم. ولی از پسش بر اومدم. به تباه بودنم پی بردم. خودم رو کنکاش کردم و نه دیگری رو. خودم رو شناختم. و ممنونم! 

هیچی روی روال نیست. الان زندگی خوب نیست ولی من خوبم. یاد گرفتم چطوری در عین جنگیدن با تموم توانم تسلیم باشم. نمیذارم هیچ احساسی بهم غلبه کنه. دختر سرسختی شدم.

اینو به همه ی آدمایی که اینو میخونن میگم: مهم نیست چه اتفاقی توی زندگیتون میفته. نمیگم که ادای الکی خوش ها رو دربیارید. اما اینکه چه حسی داشته باشید تا حد زیادی انتخاب خودتونه.

 

-کاری نداری؟

+نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

-نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

+نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

-نه من کاری ندارم. تو کاری نداری؟

...

 

مرسی تارا بابت این آهنگ:)

Ludovico

+ نوشته شده در شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۱۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

مخدر

در خیلی شرایط یک سری کارهای شادی‌بخش اثری مثل مخدر بر ذهن انسان دارند. آتش بازی و غذا خوردن با دوستانم من را به معنای واقعی "های" می‌کنند! از آثار الکل بر مغز خوانده‌ام که چون در عملکرد قسمت پیشانی مغز اخلال ایجاد می‌کند باعث می‌شود انسان بتواند کارهایی را انجام دهد که در حالت معمولی از انجامشان خجالت می‌کشد. و اینکه اندورفین حاصل از خوردن همبرگر هم بتواند همچین کاری با مغز بکند اتفاق عجیبی است. میم گاف امشب می‌گفت صدای قشنگی داری. من حتی یک بار جلوی او آواز نخوانده‌ام. چون برایم خجالت آور است. می‌پرسی چرا؟ چون در نوجوانی از خواندن لذت می‌بردم و خیلی اوقات با سرکوب و مسخره کردن دوستانم مواجه می‌شدم!

سال دوم دانشگاه دور آتش جمع شده بودیم و یک همبرگر درست و حسابی هم قبلش خورده بودیم. فضای خوبی بود اما یک چیزی کم بود آن هم موسیقی بود. همان لحظه شروع کردم به خواندن... چند تا آهنگ از هایده خواندم و یک آهنگ غمگین از مرجان، به علاوه آهنگ بعد از گسستن ها فردا تو می‌آیی! حین خواندن فقط لذت می‌بردم از صدای خودم. فکر می‌کردم چه صدای خوبی داشتم و یادم رفته بود. یادم افتاد خواندن چقدر حس خوبی دارد. و اینکه دیگران از خواندنم لذت می‌بردند... آنش از همه عجیب تر بود. 

اگر سرنوشت یاری کند یک بار برای او هم می‌خوانم.

یه روز اگه دستای من با دستای تو یار بشه

+ نوشته شده در جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۹ ساعت ۰۷:۱۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

زمین خورده ام.

می‌گویند انسان بعد از زمین خوردن آدم بهتری می‌شود. من با تمام وجود زمین خوردم. هر چه داشتم انگار از بین رفت. نه هرچه داشتم را، اما بخش عظیمی. آن زمان که داشت اتفاق می‌افتاد تمام زندگی‌ام بود. بعدش دیدم هنوز خیلی چیزها باقی‌مانده برایم. هنوز شاید کورسوی امیدی باقی‌مانده. دارم بلند می‌شوم. یک آدم بهتر، قوی تر، سالم تر... بهتر.

فکر می‌کردم زندگی یعنی سختی کشیدن یعنی عذاب. اما اینطور نباید باشد. اکنون همچنان عذاب می‌کشم، هر چند کمتر از ماه گذشته اما همچنان عذاب می‌شم. اما می‌دانم روزی که کامل از زمین بلند شدم دنیا قرار است خیلی جای بهتری باشد، من قرار است باز هم خیلی فرق داشته باشم.

می‌خواهم بلند شوم. یاد بگیرم زندگی یک مسیر است نه یک انتها، چیزی به نام گذشته یا آینده وجود ندارد، همه اش امروز است. میخواهم همه را رقیب خودم نبینم، حسادت نکنم. میخواهم آرام باشم. تنش را به وجودم راه ندهم. می‌خواهم سالم باشم. دیگر به خودم سخت نگیرم.

آزاد باشم. رها شوم از قید و بند های غیرمنطقی‌. میخواهم خودم باشم... بدون آنکه بترسم یا خجالت بکشم.

دلتنگ هستم:(

I know you will

+ نوشته شده در يكشنبه ۷ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۲۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

شاید دنیا واقعا بی‌رحم است.

دوران دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم که همیشه لباس مشکی تنش بود و کمی هم ژولیده بود. حقیقتا هیچگاه او را شاد ندیدیم. تا اینکه یک روز از همسرش گفت که اندک سالی پیش او را از دست داده بود. همکلاسی دانشگاه بودند، ده سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. همسرش سرطان معده می‌گیرد و یک ماه بعدش فوت می‌کند. معلممان از ازدواجش دو فرزند داشت. مهندس شرکت نفت بود اما معلمی هم می‌کرد. می‌گفت همسرم را از دست دادم اما ۱۰ سال با او زندگی داشتم که همه آرزویش را داشتند. می‌گفت رابطه‌مان چیزی کم و کسر نداشت.. کامل بود.

امشب در این تاریکی، درحالی که جایی میان زمین و آسمان گم شده‌ام، جرقه ای در میان افکارم زده شد. شاید این زندگی تحمل این را ندارد که دو انسان زیادی درکنار هم خوشبخت باشند. تعادل خوشی و ناخوشی باید وجود داشته باشد. انگار هرچه طولانی تر خوش باشی ناخوشی سهمگین تر قرار است زمینت بزند.

تا به حال در اطرافتان رابطه‌ای دیده‌اید که کامل و بی نقص باشد؟ من ندیده‌ام. اگر هم باشد انگار این زندگی تحملش را ندارد باید یک جوری خرابش کند.

 

He's Gone

 

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۰۳:۵۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

رویای صادقه!

۱.پریروز آهنگ‌ رادیو اکتیو را در ماشین گوش می‌کردم.

۲.چند وقتی بود مستند هایی درمورد فیل‌ها می‌دیدم و به این فکر می‌کردم‌ که فیل ها بامزه تر هستند یا زرافه ها!

۳.مدتی است خیلی به اینکه چگونه کشته شوم فکر می‌کنم. 

۴.چند وقتی هرجا که می‌رفتم بیمارستان ها خیلی توجهم را جلب می‌کردند مخصوصا آمبولانس هایی ‌که در پارکینگشان بودند.

 

دیشب خواب دیدم یک فیل رادیو اکتیو دارد من را دنبال می‌کند که من را بکشد و من با یک آمبولانس در پارکینگ یک بیمارستان از او فرار می‌کردم:)

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۳۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان