مارو دور ننداز!

من که همیشه توی مدرسه وحشت از دست دادن دوست هامو داشتم و به ندرت به دیگران ترجیح داده شدم، طبیعیه که در ارتباطم با میم‌ آدم حسودی باشم. و من البته اونی بودم که خواهرم از من شیرین زبون تر و بامزه تر بود و من اون بچه ی لاغر عینکی بودم که همیشه ساکت بود، پس بازم طبیعیه که وقتی بهم به اندازه توجه نمیشه ته وجودم خشمگین شم.

و اینکه چرا بعد از اون شب گوشه گیر شدم و نمیتونم باهاش حرف بزنم دلیلش خیلی واضحه.

I feel so left out و از این حرفا. شایدم left out های قبلی باهاش برام تداعی شد. من خیلی حساس شدم. ریدم تو این زندگی.

مشکل من چیه؟ چرا وقتی ناراحت میشم بغ میکنم میشم عین برج زهرا مار فقط بی محلی میکنم. بزرگ شو یکم!

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰ ساعت ۰۷:۲۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

متاسفانه

نشونه های بینهایتی دارن بهم میگن که دوقطبی ام ولی اصرار شدیدی دارم که نادیده شون بگیرم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۴۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

اول ترم

اولین هفته‌ی این ترم رو پشت سر گذاشتم. پر از انرژی بودم. پروژه‌ی جدید باعث میشه انقدر پرانرژی باشم که خودمم باورم نشه که این منم. دوتا ریسرچ اسیستنت جدید به سنتر اضافه شده که یکیشون برانکاست و اونیکی تیموتی.

برانکا که همون دوست عزیزمه و تیم هم اتفاقا همکلاسیم بود. تیم سنش خیلی زیاده. نمیدونم چند سالشه شاید ۳۶، ولی مواهاش یکمی سفید شده. ۶ سال توی میلیتری بوده. قبلا کار کرده و بینهایت آدم سخت کوشیه. من باهاش بدجور توی رقابت افتادم. اونم انگار آدم رو میپاد که ازش جلو نزنی. پری روز توی کلاس اقتصادکلان، ۱۷ تا سوال بود که باید گروهی حل میکردیم. من و تیم کنار هم بودیم و افتادیم توی یک گروه. انقدر باهم توی رقابت افتاده بودیم که از تموم کلاس زودتر سوالارو حل کردیم. و اون آخرش من زودتر تموم کردم و اون بدجوری کلافه شده بود. منم اینجوری بودم که خب میخوای راهنماییت کنم واسه این سوال و اون اینجوری بود که اصلا با من حرف هم نزن! ما به هیچ وجه کار گروهی نکردیم!

بهرحال با وجود اینکه اونروز ازم پرسید خواننده محبوب ایرانیم کیه و من گفتم مهراد هیدن و یه ساعت داشت مهراد گوش میکرد ازش خوشم نمیاد!

 

پری روز استادم برام از این چایی ها خرید و من کلی ذوق کردم! اولین بارم بود امتحان میکردم و خیلی خوشم اومد!

 

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۵۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

بی‌مسئولیت

من کلا آدمی ام که تصمیمی نمیگیرم. هرچی بیشتر میگذره از این موضوع بیشتر رنجور میشم. من توی خونه که بودم بهم میگفتن پرنسس! چرا؟ احمقانه ست. من هیچ نقشی نمیخواستم در اتفاقات اطرافم داشته باشم. همه نوکر من بودن انگار. و این داستان از پنجم دبستانم شروع شد. از وقتی که من میخواستم واسه تیزهوشان درس بخونم و همه بر این باور بودن آدمی باهوش تر از نارنگیس توی این دنیا نیست. اما همین پرنسس شدن تموم استعدادای منو کور کرد.

من کاری یادنگرفتم جز اینکه‌ پشت میز تحریر آبیم که از ۶ سالگی داشتمش و الان توی اتاقم توی ایران داره خاک میخوره بشینم، و درس بخونم. بقیه هم شرایط رو برای من حی و حاضر کنن که خدایی نکرده آب توی دلم تکون نخورد. و پی همین قضایا من هیچی یاد نگرفتم، جز نشستن پشت میز و دستور دادن. از قضا توی کار اصلیمم که درس خوندن بود همچین باعرضه از آب درنیومدم و خیلی وقتا زیر میز تحریر یه رمان بود که من توش غرق شده بودم و روی میزتحریر هم صفحه ای از یه کتاب درسی باز بود که یه خط هم ازش نخونده بودم. خیلی وقتا پشت همون صفحه یه بررگه بود که پر بود از نقاشیای من و هرکی میومد توی اتاق من سریع قایمش میکردم.

من کم کم‌ بزرگ شدم. ولی همیشه ناقص موندم. دنباله‌ی همون ۱۳ تا ۱۵ سالگی ام پنهانکار موندم، دروغگو و منزوی بودنم رو ادامه دادم و دیگه هیوقت بالغ نشدم. شاید برای اینه که از لباس های زنونه و یا حتی لباس های رسمی بیزارم. انگار به تن من زار میزنه. مثل اینکه تن یه بچه ۱۲ ساله لباس زن ۴۰ ساله بکنی. واسه همین صدام رو میترسم گاهی رسا کنم. انگار یه بچه ام که جرعت نداره حرف بزنه.

من توی ۴ سال دانشگاه منهای سال کرونا انگار درست شده بودم. زندگی با میم من رو انگار برگردونده به دوران بی‌مسئولیتیم. انگار دیگه اون هست و من دوباره پرنسسم. من لازم نیست تصمیمی بگیرم. من کافیه بشینم دشت میزتحریرم و قایمکی نقاشیمو بکشم.

+ نوشته شده در شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۴۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

قاتل

خواب دیدم توی یه آپارتمان بودیم. من و استادم و دوست صمیمی دوران لیسانسم سین، و یک نفر دیگه که یادم نیست. یه سری ربات بیرون پنجره دائما مارو از دور نگاه میکردن. و من دیدم که یکی از ربات ها برای چند ثانیه‌ی طولانی به من خیره شد. بعدش ما چهار نفر انتخاب شدیم. به دو گروه دو نفره تقسیم شدیم و به یک نفر از هر گروه یک اسلحه دادن.

استادم با اون آدمی که یادم نیست باهم بودن. اسلحه رو دادن به طرف مقابلش. من و سین هم باهم بودیم و اسلحه دست اون بود. کسایی هم که مراقبمون بودن شبیه این پلیسای گشت بودن. دخترای چادری! کسی که اسلحه داشت باید طرف مقابلش رو می‌کشت.

من که از استرس دستشوییم گرفته بود و اونا هم که ادای دموکرات هارو در می‌اوردن به سادگی گذاشتن من قبل از مرگ یه جیش بکنم. من توی دستشویی به این فکر کردم که خب برام مهم نیست بمیرم اما یهو یاد مامانم افتادم. یهو من اون سر دنیا غیب بشم و هیچ جوری دیگه من رو پیدا نکنه. فردا که جواب پیام هاشو ندم و آنلاین نشم چه حالی میشه؟ لابد به میم زنگ میزنه و میم هم هیچی نمیدونه. توی همون افکار صدای تیر اومد و استادم مرد. من مثل بید از ترس میلرزیدم.

از دستشویی اومدم بیرون. رو به همون خانوم چادری کردم. گفتم میشه من سین رو بکشم؟ با روی خیلی گشاده گفت حتما! سین هم همون لحظه رو کرد به من و با همون حالت تسلیم همیشگی‌اش گفت "آره نارنگیس، تو منو بکش، من نمیتونم با عذاب وجدان بعدش زندگی کنم!".

تفنگ رو گرفتم دستم. یکی داشت با دوربین حرفه ای ازمون فیلم میگرفت و اطرافمون چیزی شبیه سالن سیرک بود.

ماشه خیلی سفت بود. با داد و فریاد و زاری و هزار زور ماشه رو کشیدم. اما تفنگه انگار خراب بود! بار دوم تلاش کردم. این بار برام مهم نبود و دیگه ابایی نداشتم. ولی سین ترسیده بود و هی سرش رو اینور اونور میکرد و نمیذاشت یه گلوله وسط مغزش خالی کنم. دوباره ماشه رو کشیدم و دوباره کار نکرد! اعصابم خورد شد. تفنگ رو دادم به همون خانوم چادریه گفتم این که کار نمیکنه. ضامنش رو کشید و با مهربونی دادش دستم!

داشتم سعی میکردم نشونه بگیرم که از خواب بیدار شدم. به این فکر کردم که من راضی شدم واسه عذاب نکشیدن مامانم یک نفر رو بکشم. داشتم خودم رو قانع میکردم که بعدش میرفتم پیش پلیس و همه‌ی اونهارو لو میدم. ولی یه همچین جمعیت عظیمی رو قطعا پلیس نمیتونست بگیره. بعدم اونها فیلم گرفتن از وقتی که من داشتم سین رو میکشتم. آخرش فقط خودم دستگیر می‌شدم. من واقعا چجوری می‌خواستم با فکر کشتن سین زندگی کنم؟

+ نوشته شده در جمعه ۱۷ دی ۱۴۰۰ ساعت ۰۳:۰۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

جوجه‌ی مامان

دیشب یکم که چشمامو گذاشتم روی هم خودم رو توی بغل مامانم دیدم. انگار ۲ سالم بود و رویام خیلی واقعی بود. و اما با این وجود میدونستم که فقط یه رویاست. دو سالم نیست و مامانم هم پیشم نیست. حس بغل کردن مامان، محبت مامان و بوی خوشش اما واقعی بود. میم از خواب بیدارم کرد، چون انگار داشتم گریه می‌کردم.

از دیشب غم دوری از مامان بابا و آجی برگشته.

یاد دوران راهنماییم میفتم همش. ۱۱ سالگی. دوباره بعد از سالها برگشته بودیم زادگاه. من مدرسه تیزهوشان قبول شده بودم. درسا خیلی سخت بودن. من عادت داشتم همه چیز رو سریع یاد بگیرم ولی توی اون مدرسه هیچ چیزی رو نمیشد آسون یاد گرفت. مامان اون اوایل مینشست کنارم و بهم فیزیک خوندن رو یاد میداد. میگفت باید بشینی هر مسئله رو روی کاغذ حل کنی. وقتی که تموم شد دوباره بشین همه رو حل کن. و راهش جواب داد. ماکس کلاس میشدم.

اما واسه بعضی درسا خودم تنها نمیتونستم. تا آخر دوران راهنمایی دینی رو با مامان میخوندم. چون از دینی بدم میومد و در عین حال مجبور بودم حفظش کنم. کنار هم دراز میکشیدیم. کل فصل رو برام داستان میکرد، و بعدش هر پاراگراف رو توضیح میداد و بعدش من باید تکرارش میکردم.

مادر من پرستاره. بعضی شب ها که شب کار بود و من باید دینی یا ادبیات میخوندم مثل جهنم میشد. انقدر گریه میکردم که صورتم پف میکرد. با گریه و زاری مینشستم درس میخوندم.

شبایی که امتحان داشتم حتما باید میبودش. حتی اگه توی درس خوندنم کمکش نیاز نبود اما باید کنارم میبود. برام یه شام کوچولوی خوشمزه درست میکرد، گردنم رو ماساژ میداد، قربون صدقه ام‌ میرفت. اکثر موقع ها ولی کمکش نیاز بود. همیشه یه چیزی بود که من مفهمم و اون توضیح بده.

من اون باری که وقتی ریاضی ام شده بود ۱۱ و با گریه اومدم خونه و گفتم میخوام ترک تحصیل کنم مامان مثل بهترین دوستم انقدر بهم آرامش داد که انگار اون نمره غیرمهم ترین چیز دنیا بود.

 

من امشب حس کردم چه مامان بدی هستم واسه خودم. چقدر بد تا کردم با خودم چقدر بد رفتار کردم. دائما خودم رو تحقیر کردم. چقدر خودم رو محروم کردم از لذت دنیا.

من امشب تصمیم کرفتم مثل مامانی واسه خودم مادری کنم.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۱۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

۲۰۲۱ خدافظ، ۲۰۲۲ سلام!

سال که نو شد توی ماشین دنبال جای پارک بودیم که به آتیش بازی واترساید برسیم ولی خب دیر رسیدیم. امشب بهم خیلی خوش گذشت. من هیچوقت فکر نمیکردم که توی آمریکا در جمعی از ایرانی ها قرار بگیرم که واقعا از بودن باهاشون لذت ببرم و وحشتم از ایرانی ها از بین رفت.

امشب من شکر کردم که این دوست هارو دارم. دوست هایی که نه فقط در شادی بلکه در سختی کنارم بودن. بخاطر میم هم شکر کردم که الان کنارم خوابیده و توی خواب داره از ریسرچش حرف میزنه!

۲۰۲۱ سال خیلی سختی بود. سال پیش این موقع عین جهنم بود زندگیم. جون کندم تا اینجا برسم. روز سخت زیاد داشت ولی آخرش شیرین تموم شد. آخرش رسیدن داشت، خوش یمن بود ۲۰۲۱!

و در آخر من در عین مستی یهو یه فکری به سرم زد. تغییر رشته. نه واسه همیشه. ولی من مدت ها بود که از این پروگرم ناامید بودم. یادم افتاد که بعد کنکور اول تصمیم گرفتم تغییر رشته بدم به ریاضی ولی مامان بابام مخالف بودن و خودمم اونقدرا شجاع و حتی مطمین نبودم که پای حرفم وایسم. به این فکر کردم که مستر کامپیوتر ساینس از مستر اقتصاد خیلی بیشتر به دردم میخوره. چرا دارم راهی رو میرم که فکر میکنم از تواناییم کمتره و آخرشم اونقدر چیزی بهم اضافه نمی‌کنه. باید درست کنم این مساله رو. من این ترم بابت اینکه همه چیز برام آسون بود و همه چیز رو از قبل میدونستم اذیت شدم، و اون تولی هم که ازش استفاده کردم اونقدرا کاربردی نبود. خدارو چه دیدی شاید توی کامپیوتر ساینس یهو مثلا دیدم از ژنتیک بیشتر از اقتصاد خوشم میاد و راهمو عوض کردم!

من توی این ترم هنوز حس میکردم به اندازه کافی از توانایی هام استفاده نمیشه و از زندگی ناامید میشدم.

الان که راه دیگه‌ای میبینم جلوم حس میکنم دوباره پر از نور و امید شدم.

 

صحبتی با خواننده هام: براتون از صمیم قلبم آرزو میکنم که توی سال جدید برسید به خواسته های قلبی یک ساله تون و راه باز شه واسه اهداف بلند مدتتون. آرزو دارم سلامت باشید و بمونید، آرزو میکنم براتون هر روز به درک درست معنای زندگی نزدیک تر بشید و هر روز بهتر و کارا تر و شاد تر زندگی کنید.

در آخر هم ممنونم که یه سال تموم به علاوه ی دو ماه این بنده ی حقیر رو خوندید و با حرفاتون من رو کمک کردید، همدلی کردید، شاد و مفتخر کردید!

+ نوشته شده در شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۴۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

هدف فعلی: ۵۵

دارم چاق میشم. سال پیش ۵۲ کیلو بودم. ۶ ماه پیش  ۵۵ کیلو بودم. الانم ۵۹ کیلوام.

من لاغر بودم همیشه ولی از دوم دبیرستان وزنم آروم آروم بالا رفت تا که بعد از کنمکور شده بودم ۸۳ کیلو اینا. اینکه چجوری لاغر شدم باید بگم انگیزه ی زیبا دیده شدن بود و مثل انسان غذا خوردن. اما من بینهایت شکمو ام و وقتی استرس دارم یا عصبی میشم کنترلم رو از دست میدم و انقدر میخورم که دیگه نتونم دووم بیارم. شاید یک سال یا دوسال از سه سالی که وزن کم میکردم عادت داشتم پرخوری کنم و بعدش بالا بیارم. و خب توی خوابگاه هم غذا فراوون بود و ارزون. آگاه بودم که اینکار چه پیامدهایی میتونه واسه سلامتیم داشته باشه ولی میخواستم لاغر شم و نمیتونستم پرخوریمو کنترل کنم.

الانم یه همچین وضعیه. مشکل البته حجم‌ غذا نیست، مشکل سبک غذاست! من توان تغییرش رو دارم ولی اراده اش رو ندارم! من میخوام فقط ۴ کیلو کم کنم ولی بعضی وقتا چنان فکر خوردن بهم هجوم میاره که انگار تنها کار آرامش بخش دنیاست. همین یه ماه پیش ۵۷ کیلو بودم. وقتی وزنم زیاد میشه حس میکنم نفسم بالا نمیاد. حس میکنم کند میشم. از چاق بودن بیزارم. چون انگار سالم نیستم. انگار دور بدنم یه مشت مواد اضافه جمع شده.

 

موضوع اصلی اینکه اگه توی شیر اندازه ی سر قاشق از این قهوه های که مال قهوه سازن بریزید بذارید توی ماکروویو یکم گرم شه بعد توش نصف قاشق عسل و موز خورد شده بریزید ترکیب جالبی میشه. مخصوصا وقتی که دونه های قهوه یا بهتره بگم تفاله های قهوه میاد زیر دندون.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۸ دی ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۰۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

واقعیات یک زندگی عاشقانه

همه چیز خوبه. همه چیز خیلی خوبه تا وقتی که دو ساعت بیشتر رو کنار هم طی میکنیم. یه اوقات تلخی کوچیک ایجاد میشه. حالا اگه کل روز رو باهم باشیم این اوقات تلخی های کوچیک، کوچولو کوچولو روی هم جمع میشه تا اینکه آخر شب به قهر تبدیل میشه.

تا وقتی با حرفا و رفتارهای ناآگاهانه و غیر بدش به ستوه نیومدم همه چیز خوبه. مثلا فرض کنید دارید سریال میبینید، سریالی که طرفتون یه بار دیده و میدونه قراره چه اتفاقی بیفته. شما ولی دایما احساساتتون با بالا و پایین سریال مواج میشه. حالا همون وسط وقتی قراره اتفاق پراسترسی بیفته، آقا یهو بزنه عقب چون یه دیالوگ رو دقیق نفهمیده. آیا شما که پر از استرس سریالید اعصابتون خط خطی نمیشه، که آخه ای انسان، خب چرا یهو جای حساس سریال گند میزنی به حس و حال داستان؟

بعد آقا که از کج خلقی های مشابه من حین دیدن سه اپیزود یک ساعته خسته شده، آمپرش میزنه بالا که مگه من حق ندارم درست سریال ببینم؟ چرا با این ویژگی من کنار نمیای؟

من واقعا از پیچیدگی های رابطه و زندگی مشترک به وجد اومدم. بعضی وقتا با خودم میگم شاید تفاوت های من و میم بیش حده.

+ نوشته شده در سه شنبه ۷ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۰۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

نیمچه سفر

فکر کنم این وبلاگ داره میمیره.

 

سه روز رفتم دی سی. از اینجا با ماشین تا دی سی فاصله خیلی کمیه. سه روز از خونه و از تمام دغدغه هام دور بودم. خیلی وقت بود که انگار برای دور بودن از زندگی روزمره سفر نرفته بودم.

دی سی حس عجیبی داشت. خیلی از خیابون ها و اتوبان هاش من رو یاد تهران می‌انداخت و جاهای دیدنی اش من رو یاد اصفهان می‌انداخت. و همچنین بالاخره توی جمعیت مردم و کنار ساختمونای بلند این حس بهم دست داد که توی شهر هستم و هنوز دلم میخواست این شلوغی بیشتر باشه. پس شاید نیویورک جای خوبی برام باشه. شاید باید واسه پی اچ دی ام اونجا برم.

بین تموم چیز هایی که اونجا دیدم برای من Smithsonian national museum of natural history بهترین قسمت سفرم بود! و بعد از اون رستوران های ایرانی که رفتم. در تمام مدت این سفر من غذایی جز غدای ایرانی نخوردم و بهترینش شاید فسنجون و آش رشته بود!

در کل من توی دی سی نسب به شهری که الان زندگی میکنم خیلی حس بهتری داشتم. شاید بخاطر این بود که تموم مدت در حال خوش گذروندن بودم و داشتم غذای ایرانی میخوردم، ولی خب فضای شلوغ تر و شهری تر دی سی، تنوع بیشتر رنگ و نژاد، و شکل و شمایل شهر چیزی بود که خیلی بیشتر از اینجا میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و به مراتب کمتر احساس غربت کنم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰ ساعت ۰۱:۱۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان