تک و تنها

مدت هاست از خانه بیرون نرفته‌ام. پری‌روز تصمیم گرفتم در پارک نزدیک خانه پیاده‌روی کنم. کلی با خودم کلنجار رفتم که خودم را راضی کنم که از خانه خارج شوم. همین که پایم را بیرون گذاشتم باران تندی گرفت. در همان ده دقیقه‌ای که قدم زدم حسابی خیس شدم.

امروز همان احساس را دارم. باید از خانه بیرون بروم. از این وضع خسته شده‌ام. باید کمی از این حال خارج شوم. اما از آنجایی که تک و تنها هستم اصلا دل و دماغش را ندارم. همین‌جوری بروی بیرون که چه بشود؟ آدم بیشتر دلش می‌گیرد.

تنها باری که تنهایی قدم زدم و خیلی حس خوبی بود ماه گذشته بود که از جایی به خانه بر‌می‌گشتم. مرکز شهر بودم و تا خانه پول اسنپ خیلی زیاد می‌شد و با این اوضاع کرونا مترو سوار شدن هم‌ منطقی نبود. تصمیم گرفتم تا جایی را پیاده بروم و هرکجا به اتوبان رسیدم اسنپ بگیرم. می‌توانم بگویم بهترین پیاده‌روی عمرم بود. هندزفری‌ام را جا گذاشته بودم و تمام ۱ ساعت را به صدای شهر گوش می‌کردم و با خودم حرف می‌زدم. نظر خودم را درمورد مسائل مختلف می‌پرسیدم. با خودم بحث می‌کردم و گاهی خودم را نفی می‌کردم. گاهی سخنانم را تحسین می‌کردم. شاید بهترین مکالمه‌ی عمرم بود. چون می‌توانستم بدون هیچ گونه رودربایستی خودم باشم. حرف خودم را می‌فهمیدم و نیاز به توضیحات اضافه نبود.

شاید الآن دوباره بتوانم این کار را بکنم.

این که جز میم گاف و خودم هیچ کسی را ندارم غم‌انگیز است.

+ نوشته شده در جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۰۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

آینده ناپدید می‌شود.

نقش دیگران در زندگی و اهمیت وجود آن‌ها در مسیر انسان زمانی مشخص می‌شود که راهشان از تو جدا می‌شود. درست جایی که دیگر اهدافتان در یک راستا قرار نمی‌گیرد. این اتفاقی است که برای من و میم گاف افتاده.

در این نقطه از زندگی متوجه شدم که هیچ چیزی برای خودم نمیخواستم و هر هدفی داشتم در راستای اهداف او بود. خودم هیچ ارزشی نداشتم و اگر قرار بود به جایی برسم فقط بخاطر او بود.

وابستگی اتفاق خوش یمنی نیست. الآن که همه چیز عوض شده و داستان او تغییر کرده من گم شده‌ام. من در یک داستانی بودم که دیگر وجود ندارد. حالا به هرطرف که نگاه می‌کنم سیاهی مطلق است. من در داستان بی‌داستانی گم شده ام. بی هدف و سردرگم دور خودم می‌چرخم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۶:۵۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

میم گاف (۱)

از احساساتم به او می‌گویم. از احساساتی که درمورد او هستند و البته خوب نیستند.

این جالب است که فردی آنقدر می‌تواند خوب باشد که احساس بدی که راجع به او داری بشنود و کمکت کند که آن را در خود حل کنی. این قضیه به شعور و درک عجیبش برمی‌گردد. البته در اینکه من را بیش از حد دوست دارد شکی نیست.

با او حرف می‌زنم و هر حس گندی که این روز ها باعث اندوهم شده را بیرون می‌ریزم. به او می‌گویم که چه شد که دیشب قبل از خواب نمی‌توانستم گریه‌ام را تمام کنم. و چطور تمام این افسردگی و غم از خود او منشا میگیرد. او من را تیمار می‌کند و بر زخمم مرحم میگذارد. من سریع خوب می‌شوم.

با تمام بدبختی ها و سختی هایی که تجربه می‌کنم، احساس خوشبختی دارم. آن‌ هم بخاطر وجود میم است. او بهترین انسان دنیا برای من است و او تنها کسی است که خدارا شکر می‌کند از اینکه من در زندگی‌اش هستم. 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۰۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

آقای الف (۱)

من همیشه آماده‌ی بخشیدن هستم؛ اما او هیچوقت عوض نمی‌شود!

کنار هم نشسته بودیم و ناهار می‌خوردیم. در تمام مدت به این فکر می‌کردم که چرا هیچ حرفی نمی‌زنیم... نکند دارم بی‌احترامی می‌کنم که حرفی نمی‌زنم. شاید باید بیشتر به مغزم فشار بیاورم و از موضوعی صحبت کنم. آزار دهنده بود. هیچ سخن مشترکی بین من و آقای الف وجود نداشت.

غذایم را تمام‌ کرده بودم. آخرین قلپ آب داخل لیوان را نوشیدم. کلی به خودم فشار آوردم تا این را به زبان آوردم "ماهی‌های این سری انگار از قبلی ها بهتر هستند؛ مگه نه؟" با تاخیر سرش را بالا آورد. کمی فکر کرد و گفت "نمیدونم".

همانجا خودم را لعنت فرستادم که چرا الکی انقدر به دیگران فکر می‌کنی؟ مگر ابله هستی؟ مگر وظیفه‌ی تو ایجاد مکالمه است؟ فکر می‌کنی حرف نزدنت باعث بی‌احترامی است؟ کسی چشمش به احترام تو نیست.

آقای الف سالهاست که این‌ گونه است. بین من و او هیچگاه حرف مشترکی وجود نداشته. همیشه دور است. زمانی هم که دور نبود اصلا کنار او حس‌ خوبی نبود.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۴۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

من بلد نیستم چطور زندگی کنم.

اینکه دائما به دنبال او می‌وم من را آزار می‌دهد. حس می‌کنم آنقدر قوی نیستم که خودم زندگی‌ام را جهت‌یابی کنم. هر سویی که او برود من پشت سرش هستم. انگار که هیچ استقلالی ندارم.

توانایی اینکه برای خودم تصمیم های مهم بگیرم را دارم؛ اما توانایی اجرای تصمیمات را ندارم. دائما اشتباهات و بی‌دقتی‌هایی میکنم که معلوم نیست از کجا پیدایشان می‌شوند. من پر از اشتباهم و این باعث می‌شود خیلی از خودم ناامید شوم.

من به خودم ظلم می‌کنم. من ذاتا انسان خوبی هستم. این را می‌دانم. چون همیشه حواسم هست کسی از من آزرده نشود، حداقل به عمد. اما این رحم و مروت درمورد خودم صدق نمی‌کند. نوبت به خودم که می‌رسد بی‌رحم‌ترین ظالم دنیا می‌شوم. برای هر اشتباه به شدت خودم را سرزنش کرده و حسابی خودم را تنبیه می‌کنم. بخاطر هر انحراف کوچک از مسیر از خودم ناامید می‌شوم. و این ها زندگی را به کام من زهر کرده.

من بلد نیستم به خودم آسان بگیرم. بلد نیستم خودم را ببخشم. بلد نیستم به خودم اعتماد کنم. برای همین است که همیشه پشت سر او راه می‌روم. چون می‌خواهم اگر راه اشتباه بود تقصیر او باشد نه تقصیر خودم. چون او را می‌توانم ببخشم اما خودم را نه! می‌خواهم او برایم تصمیم بگیرد و او باشد که همه چیز را با مرحله‌ی اجرا برساند، چون می‌دانم اگر بی‌دقتی کنم و خطای انسانی از من سر بزند از تنبیه بی‌رحمانه‌ی خودم در امان نخواهم بود.

من زندگی را به کام خودم زهر کرده‌ام.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۴۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

آلارم

از این می‌نالید که امروز برایش روز بدی بوده.

با خود به این فکر می‌کردم که "چقدر جالب! برای بقیه هنوز روزها به دو دسته‌ی بد و خوب متمایز می‌شوند".

برای من هرروز روز بدی هست. راه نجاتی هم نیست.

مدت‌هاست که خسته شده‌ام. خودم را گم کرده‌ام. دارم دنبال خودم می‌گردم اما پیدا نمی‌شوم. می‌ترسم از اینکه دیر از خواب بیدار شوم. هیچ‌کسی هم نمی‌تواند من را بیدار کند.

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۲۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

غیرت

در نظر من غیرت هیچ فرقی با حسادت ندارد. یک حس اشتباه و بسیار آزار دهنده است. غیرت از عدم اطمینان و یا از بی‌اعتمادی حاصل می‌شود و بحث محافظت از "پارتنر" کاملا از غیرت جداست. غیرت در اصل همان حس مالکیت است که البته باطل است. بر انسان نمیتوان اعمال ید کرد!

+ نوشته شده در جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۰۳:۴۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان