گنجشکت بدون تو میمیره.

من چیکار کنم با این همه دلتنگی. من عین آدمی ام که داره میمیره. الان شاید تازه میفهمم مردن چقدر تلخه‌، چقدر وابستگیم به دنیا زیاده. من هنوز هیچی ندارم. من توی این دنیا هیچی جز خانواده ام ندارم. دوستای زیادی ندارم، کار ندارم، یه ساله که همون دانشگاه رو هم نداشتم، من از دار دنیا فقط یه خانواده دارم. یه مامان، یه بابا، و یه خواهر. من چطور ترک کنم این تمام هرچیزی که از دنیا دارم. وای نه:(((((((((

من تازه دوباره بهشون عادت کرده بودم. من یاد بچگیام میفتم. یاد تموم مسفرتامون. یاد این میفتم چجوری با ماشینمون کل ایران رو چارتایی باهم گشتیم. یادم میاد چقدر ایران رو دوست دارم چقدر این مردم رو دوست دارم چقدر از همه بیشتر به من شبیهن. یاد شهرای سبز شمال میفتم. یاد شیراز، اصفهان، تبربز، مشهد، ارومیه، کرمان، اهواز، بندرعباس، و تمام بقیه ی شهرهایی که باهم گشتیم میفتم.

مامانی، من جوجه ی توام. من بدون تو از سرمای زمستون میمیرم. مامانی من وقتی استرس بگیرم کسی جز تو نمیتونه منو آروم کنه. حالا بدون تو چیکار کنم؟؟ من گنجشک توام. گنجشکت بدون تو میمیره.

 

 

+ نوشته شده در دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۲۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

بالاخره یه روز خوب!

امروز بعد از مدت ها روز خوبی بود. بالاخره کاریو که دنبالش بودم مدت ها انجام دادم. هنوز مقدار زیادی از راه مونده، اما استرس قبلی رو ندارم دیگه. واسه همین تصمیم گرفتم یه استراحت بدم به خودم مقداری از کارهای فان رو انجام بدم.

با مامان رفتیم خرید. یه بلوز خریدم، یک تاپ با یه شلوارک، و یک پیرهن. برای سفر پیش رو لباس زیادی ندارم. البته پول هم ندارم که بخوام خرید آنچنانی کنم ولی سه دست لباس رو حتما باید بخرم. الان فقط یک دست لباس نیمه رسمی مونده که بخرم.

امروز حس خوبی دارم. قراره باز سختی ها یادم بیاد. ولی امروز خوشهالم و این باعث میشه بعدش انرژی بیشتری داشته باشم.

+ نوشته شده در جمعه ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۱۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید

چشم و دل سیر!

امروز صبح باید میرفتم یه سری آزمایش میدادم. بعد از مدت ها صندل های تابستونیم رو پوشیدم و شلوارم یکم کوتاه بود. معذب نشدم ولی این حجم از نگاه مردها واقعا عادی نیست. اینکه طرف سرش رو برمیگردونه واسه نگاه کردن دیگه خیلی نشونگر بدبختیه.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۴۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

مامانی

من فکر نمیکردم انقدر سخت باشه. وقتی داشتم رویا میبافتم، به ایندم فکر میکردم و به میم فکر میکردم، به علاقه ام به این رشته فکر میکردم... هیچوقت نمیدونستم تهش قراره انقدر سخت باشه. هرچند هنوز همه چیز روی هواست.

توی بغل مامانم دراز کشیده بودم و داشتم از جزییات برنامه ام بهش میگفتم. این دیگه قابل کنترل نبود ما هردومون گریه میکردیم و انگار این گریه یک اتفاق خیلی طبیعی بود. مادر بودن خیلی سخته من واقعا دلم میمیره برای مامان. برای اون از همه قراره سخت تر باشه. من توی آغوشش عین ۲-۳ سالگیم بودم. همون موقعی که بغلم میکرد و من نمیدونم چرا ولی عادت داشتم نیشگون های کوچولو از بازوش بگیرم.

من نقشه ای ندارم. در برابر دنیا خیلی کوچیکم. هیچی بلد نیستم میترسم کسی بخواد اذیتم کنه سرم کلاه بذاره یا هرچی. هنوز همه چیز روی هواست. اگه نشه من واسه بعدش هیچ برنامه ای ندارم ولی اگه هم اتفاق بیفته خیلی قراره ترسناک باشه. من تنهام. واسه اولین بار... من تنهای تنهام. و میدونم قراره از این هم سخت تر بشه.

مامان من بدون تو چیکار کنم؟ کاش میشد تا ابد توی بغل تو بمونم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۵۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

هرموقع فکر کردی دیگه از این بدتر نمیشه، بدون که میشه.

من واقعا خسته بودم. نه تنها انرژی نداشتم، بلکه توان روحی ام رو هم از دست داده بودم. دیروز واقعا روز بدی بود. یه امتحان عمومی داشتم که اصلا واسش نخونده بودم و فکر میکردم بشه با تقلب نمره خوب بگیرم اما یه اشتباه احمقانه کردم و این بار تقلب جواب نداد. من عصبانی بود و استرس اینکه نکنه ترم آخر یه درس عمومی رو بیفتم و تمام زندگیم بره رو هوا هم به بیچارگی هام اضافه شد. رفتم نهاد و دوتا درسش رو برداشتم و بدون خوندن مطالبش امتحاناشو دادم. امروز هم شاید دوتا دیگه بهش اضافه کردم. فقط نیفتم این درس مسخره رو.

فکر‌ میکردم که بشه همه کار هارو اینترنتی و غیرحضوری انجام داد. ولی خیلی کار ها هست که بخاطرشون باید از خونه برم بیرون. من با این همه عذاب خارج شدن از خونه نمیدونم چطور قراره کار های بعدی رو انجام بدم. در تلاشم بتونم مخارجم رو تا جای ممکن کاهش بدم. حداقل امیدوارم از ۲-۳هزار دلار بیشتر نشه وگرنه بدبخت میشم.

دیشب ساعت ۱ درحالی که فکر میکردم خیلی بدبختم و داشتم اطلاعات جمع اوری میکردم و تجربه های این و اون رو میخوندم یهو یه چیزی فهمیدم که دنیا رو سرم خراب شد. فکر اینکه "نکنه نشه نکنه نشه نکنههههه این همه زحمت به باد بره" پیچید توی فکرام و دیگه فقط میخواستم بشینم رو زمین بزنم توی سر خودم. دیگه اصلا حال نداشتم رفتم بخوابم. سرمو فشار داده بودم توی تشک و زار میزدم یهو گفتم من باید تا میتونم بجنگم. پاشدم دنبال یه راه حل تا حدودای ۵ فقط گشتم. بعدم مثل همیشه روی میزم از خستگی بیهوش شدم‌.

+ نوشته شده در شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۱۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

go go go go

از روتین زندگیش برام‌ میگه. یکم که توی حرفاش دقیق میشم حس میکنم داره زندگی خودم رو تعریف میکنه. زندگی ۶ سال پیشم رو. با خودم فکر میکنم که چقدر فرق کرده همه چیز.

۴ سال پیش از گذشته مینوشتم و از گذران عمر، از دو سال قبلش و از اذیتی که توی سال کنکور شدم. و الان که بهش فکر‌ میکنم انقدر دوره که انگار هیچوقت اتفاق نیفتاده. گذران عمر واقعا اینطوریه! میگذره میره بعد وقتی که میخوای خودت رو به یاد بیاری انگار داری به کسی فکر میکنی که مرده. هیچ چیزی قرار نیست اونقدرا احساسی باشه.

الان چیزی برام‌ حالت عرفانی و رمانتیک و فانتزی نداره. خب توی شرایط خوبی هم نیستم. ولی انگار دیگه اون نارنگیسی که ۴ سال یا حتی ۲ سال پیش وقتی داشت به گذشته فکر میکرد یه حال احساساتی و سوزناکی میشد نیستم.

همه چیز برام عجیبه. گفتم که وسط جنگم. قبلا وقتی جنگ بود زندگیم، میشدم فرمانده خودم و با لحن مانیکا میگفتم "go go go go"! اما الان فرمانده هم منگه. دیگه فرصت انگیزه دادن به خودمو ندارم. چون هر طرف رو که نگاه میکنم هیچ‌ چیز مثبتی وجود نداره.

+ نوشته شده در جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۳۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

چون کافی نیست.

تلاش میکنم به جایی برسم، چیزی بشم یه روزی. خوابیدن برام سخت شده. معمولا خوابم نمیبره. بعد از حداقل ۲۴ ساعت بیداری میتونم بخوابم، جوری که انقدر خسته باشم که بیهوش شم.

معمولا بعد از ۶ یا ۷ ساعت خواب سراسیمه بیدار میشم. با خودم میگم کاش میشد خودم رو بزنم به اون راه و این استرس لعنتی وجود نداشته باشه. تلاش هم میکنم که خودم رو بزنم به اون راه اما موفق نمیشم.

ساعت های اول بعد از بیدار شدن سخت ترین ساعت ها هستند. چون بیشترین میزان انرژی و هوشیاری رو دارم و مغزم کاملا فعاله، برای همین انقدر استرس میگیرم که شروع میکنم به گریه کردن و شاید دو سه ساعتی هر پنج دقیقه بزنم زیر گریه. با یه حالتی که انگار دارم شکنجه میشم به کار هام میرسم.

انگار دارم میجنگم. انگار جنگه. چرا باید همه چیز انقدر سخت باشه.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۲۲:۰۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

نمیدونم

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۲۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید

من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۲۳ توسط نارنگیس

برقصیم

بهش میگم من اگه روزی حداقل نیم ساعت رو ورزش نکنم انقدر در طول روز زیاد میشه انرژیم که نمیتونم روی هیچ چیزی تمرکز کنم. میگه تو یا پسری یا بیشتر از ۱۵ سالت نیست.

من آهنگو زیاد میکنم و میرقصم.

Dua Lipa-love again

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۳۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان