کافی نیست

اینکه آدم های اطرافمون چجوری هستن و چه هویتی دارن فقط و فقط بستگی به دیدی داره که ما بهشون داریم. هر انسان رو بر اساس درونیات خودمون میبینیم و چیزی غیر از این نمیتونه باشه.‌ ما به ندرت یک نفر رو چیزی میبینم که واقعا هست.

اما موضوع‌ پیچیده تر جاییه که من در برخوردم با دیگران چیو میبینم. مثلا من با "ب" صحبت میکنم و حس میکنم که خیلی آدم خوش برخوردی هست چون هر حرفی که گفتم رو با خنده جواب داده. و "شین" اون رو آدم بدی میبینه، چون میگه "ب" همش به حرف‌هاش  میخندیده و مسخره اش میکرده.

این نشون میده که اون دنیایی که بیرون از ماست دقیقا خود ماست. مثلا اگه دنیای مزخرفیه و همش بی انصافی و درده، چون من تو زندگی ام جز درد نچشیدم و جز بدی ندیدم و درنتیجه وجود خودم هم چیزی جز درد نیست. یا برعکس اگه من پر باشم از محبت و صمیمیت، اون دنیای بیرون حتی اگه اونقدرا خوب نباشه اما میشه یه چیز خوب ازش دراورد، حداقل برای خود من.

 

و در آخر فکر میکنم درخت ها خیلی قشنگن. خیلی.

+ نوشته شده در جمعه ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۰۶:۴۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

مگه تو قول نداده بودی؟

من زیادی سردرگم هستم. من کاری که باید رو انجام دادم. ارتباطاتم رو بیشتر کردم و دوست های جدید پیدا کردم. بیشتر از قبل تلاش کردم و نسبت به اهدافم درک درست پیدا کردم. این راه ادامه داره.

در من تغییراتی ایجاد شده که وقتی دقیق بهشون فکر میکنم حس میکنم یک جای کار میلنگه، اما اتفاقا اصلا هم جاییش نمیلنگه. باور هایی در من در حال تغییر هستن و یک سری از درونیاتم عوض شده. اما گاهی وقتی فکری یا رفتاری از خودم‌ میبینم که برخلاف گذشته هست سختم میشه. انگار احساس راحتی نمیکنم. انگار با خودم غریبه میشم. من حسادت هام رو که حاصل از برتری طلبی ام بودن، تا حد خیلی خوبی ترک کردم. اگر دو ماه پیش در این شرایط داشتم از استرس میمردم دیگر الان اینطور نیست. اما دائما با خودم فکر میکنم خب من الان چرا استرس ندارم؟! نکنه دارم اشتباه میکنم که استرس ندارم؟ یا حتی گاهی تظاهر میکنم که دارم‌حسادت میکنم‌‌در حالی که اصلا همچین حسی در من وجود نداره!

من این‌ همه زمان تلاش کردم که حسادت نکنم، عصبانیت و استرسم رو کنترل کنم، کسی را قضاوت نکنم، در رابطه ام مستقل تر باشم، و الان که تا حد خوبی در اینها موفق شدم انگار با خودم راحت نیستم. انگار من خودم نیستم یک نفر دیگه هستم.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۰۲:۰۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید

The moment

Wicked Game

+ نوشته شده در شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۲۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

نه، هنوز خودم رو دوست ندارم.

وقتی به درون خودم و افکارم رجوع میکنم یه جور جنگ رو همیشه حس میکنم. انگار دائما در حال نقض خودم هستم. با اینکه متصورم خیلی از خودم خوشم میاد وقتی در افکارم عمیق تر میشم میفهمم که اصلا خودم رو دوست ندارم.

دائما در تلاشم که بهتر باشم از دیگران و این هیچوقت امکان پذیر نیست. شاید به این دلیله که کمی نگاهم به انسان حالت کالا گونه داره و اونقدر ها ارزش برای خود انسان قائل نیستم. چطور کسی که انسان و درنهایت خودش رو بی‌ارزش میبینه میتونه خودش رو دوست داشته باشه؟ اصلا ممکن نیست.

و در آخر به این نتیجه میرسیم من اصلا عزت نفس ندارم. 

+ نوشته شده در شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۰۴:۰۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

اینگونه من را تحقیر کرد!

او میخواست خیلی من را تحقیر کند. میخواست بگوید من خیلی به درد نخور هستم. بعد گفت " تو آدمی هستی که شبانه روز یا سرت درد درست هست، یا داری کتاب روانشناسی میخوانی، یا داری مثل سگ ورزش میکنی".

من هیچوقت وسط دعوا انقدر حس خوشهالی نکرده بودم! من آنقدر ها هم مفید از وقتم استفاده نمیکنم... اما مثل اینکه در نظر دیگران حتی به صورت فریکی مفید زندگی میکنم.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۲۱:۱۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

آزاد؛ آزار

یک جایی این را قرار است درک کنم که هنوز خیلی جوان هستم و دلیلی برای اینکه خیلی به چیزی متعهد باشم وجود ندارد. همه چیز در راستای تحول قرار دارد. می‌دانم که قرار است خیلی فرق کنم و می‌دانم اگر بفهمم که امیدی به بهتر شدن نیست همه چیز را رها خواهم کرد. آن زمان آنقدر توانایی به کار گرفتن عقلم را در مسائل احساسی پیدا کرده ام که بتوانم رهایی را به دردی که فقط چند ماه قرار است طول بکشد ترجیح دهم.

اما من امید دارم. فکر می‌کنم در آینده اتفاقات عجیب و غریبی می‌افتد. منتظر تغییرات مثبت هستم. امید دارم بتوانم الگوی رفتاری ام را در مواجهه با این مسئله تغییر دهم.

 

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۱۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید

بهرحال از قبل بهترم.

دیشب کلی با ر نون حرف زدم. میگفت "من همیشه دنبال این بودم که به یه تهی برسم؛ کلی عذاب بکشم که حتما یه چیزی رو به دست بیارم. بعد که به دستش میوردم میفهمیدم اصلا اونقدرا هم داشتنش مهم نبوده. این باعث میشد از زندگی ناامید بشم. اما الان میدونم موفقیت توی اینه که توی روتین زندگی خوشهال باشم و رشد کنم".

توی این اندک ماه اخیر با زندگیم خوشهال بودم‌. و فکر میکنم اینکه با وجود تموم دغدغه ها حس خوبی نسبت به زندگی داشتم خودش یعنی اینکه احتمالا توی مسیر درستی هستم.

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۲۱:۱۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید

این حرف آشنا نیست؟

در حیاط میدویدم. یه پسر بچه هم بود که اندک مکالمه ای بینمون ایجاد شد. گفتم چند سالته. گفت ۷ سالشه. گفتم منم ۲۳ سالمه. چشماش گرد شد. گفت داری الکی میگی؟ گفتم نه. گفت وای چه بزرگی!

+ نوشته شده در شنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۵۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

نوتیف

امروز همون گذشته ایه که فردا دلت براش تنگ میشه و ای کاش آدم این رو توی زمان حال بدونه و بتونه بیشترین لذت رو از زمان حالش ببره. این خلاصه‌ی حرفی بود که اندی توی آخرین اپیزود آفیس میگه.

بعد از ۸ روز حس میکنم کرونام به طور کامل خوب شده. هیچ علایمی نمونده ازش توی بدنم و دوباره امروز تونستم ورزش رو شروع کنم. این ۸ روز یک استراحتی کردم. از همه چیز فاصله گرفته بودم توی خودم غرق شده بودم. به نظرم به این کار نیاز داشتم. نمیگم که خوش گذشت، اما فضای ذهنیم عوض شد. می‌تونم‌ بگم این کرونا اونقدرا هم بد موقع اتفاق نیفتاد. حداقل تا ۲-۳ ماه دیگه مقاومم و این خوبه. اولش خیلی میترسیدم که طول بکشه، ولی به لطف زندگی سالمی که این چند ماهه دارم بدنم خیلی مقاوم‌ تر از این حرف ها بود.

۸ روز تموم به هرچیزی فکر کردم‌که دلم خواست. آدم هایی باهام حرف زدن که فهمیدم خیلی عقب مونده تر از این حرف ها هستن و در ادامه ی زندگیم میدونم هیچوقت دیگه نمیخوام باهاشون مکالمه ای بیشتر از ۵ دقیقه داشته باشم. و این هم خوبه. سرم قراره خیلی شلوغ شه و اونها وقتم رو حروم نمیکنن.

من منتظرم. بعدا از این انتظار بیشتر مینویسم.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۴۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

شبیه

من مثل چی دلم می‌خواهد حرف بزنم. اما نمی‌توانم و دلیلش عدم اعتماد است. من دیگر حتی به "من" اعتماد ندارم که آرزوهایم را به او بگویم. من اینجا نیامدم که غر بزنم یا از چیزی ناله کنم. فقط آمدم بگویم که دلم برای نوشتن تنگ شده. ای کاش می‌توانستم حرف هایم که روی قلبم جمع شده را حداقل در اینجا بنویسم. اما نمی‌خواهم. من حتی می‌ترسم که خودم برای خودم دل بسوزانم. از حس ترحم بیزارم.

دنیا هیچوقت به اندازه‌‌ی وقتی که او بود واقعی نبود. او من را از خودم نا‌آگاه می‌کرد. آدم وقتی همیشه در یک جا باشد و حتی نظم شبانه روزش هم به هم بریزد خیلی در خودش غرق می‌شود. من هم آگاهم و هم‌ ناآگاه. فقط یادم می‌آید که وقتی او بود دنیا واقعی بود. من از خودم ناآگاه می‌شدم و تمام تمرکزم بر دنیای بیرون از من متمرکز می‌شد که میم در مرکزش قرار داشت.

 

من حتی دیگر درد نمی‌کشیدم. من دلم خواست درد بکشم که شاید یادم بیاید که زنده ام. برای همین دوباره خاطرات را مرور کردم. درد کشیدم ولی چیزی درست نشد. درد کشیدن هم انگار توهم شده بود.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۵۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان