هیچ چاره‌ی دیگه‌ای نداره.

فکر کنم سخت‌ترین کار و اتفاق دنیا پذیرفتن تغییر باشد. تغییر می‌تواند هرچیزی باشد و اینکه می‌تواند خیلی سهمگین و ناراحت کننده باشد. از اسباب‌کشی گرفته تا از دست دادن عزیز. حتی فارغ التحصیل شدن هم تغییر است.

حرکت کردن در مسیر زندگی، اگر که زندگی نرمال را درنظر بگیریم، آرام است که تغییرات معمولا خیلی آرام اتفاق می‌افتند. برای همین آزاردهنده نیستند. اما انسان یکهو مثلا نگاه می‌کند به عید پارسال و میگوید "آاا! یادش بخیر... چقدر خوش گذشت آن دوران!" و یک عذاب خیلی کوچکی را متحمل شود، اما در حالت عادی تغییراتی که از پارسال کرده آزارش ندهند.

این چند وقته زندگی خیلی برایم تغییر کرده. خیلی چیزها دارد عوض می‌شود. و اینکه من می‌خواهم که از گذشته دل بکنم. بپذیرم که دیگر زندگی هیچوقت مثل قبل نخواهد شد. دیگر پیتزای سیر و استیک باگت و بستنی جلاتو تفریح شبانه مان نخواهد بود. دیگر تهران و حتی شهرغریب جایگاه روزهای خوش من و میم گاف نیست. باید بپذیرم که گذشته مثل یک آدمی است که مرده و دیگر وجود ندارد. حتی اگر ۴ ماه پیش کاملا زنده بود... اما خب... دیگر نیست.

اما آینده یک آدمی است که او را نمیشناسم و دارد می‌آید. نمیخواهم درمورد ویژگی‌هایش خیال پردازی کنم. ولی من تلاشم را میکنم که کلی چارم داشته باشد و به دلم بنشیند. بهرحال تنها کاری است که از دستم بر‌می‌آید. پذیرفتن مرگ گذشته و آماده شدن برای ملاقات با آینده!

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۲۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید

نمی‌خواهم بگویم که دلم تنگ شده، اما واقعا شده.

بعد از ظهر خوابیدم. خواب دیدم دارم به او خیانت می‌کنم. نه اینکه کار خاصی بکنم. یک آدمی که او را میشناسم من را بوسید و من در خوابم از آن بوسه خیلی لذت بردم. وقتی بیدار شدم حس می‌کردم واقعا خیانت کرده‌ام! چرا باید در خواب یک نفر دیگر من را ببوسد و من خودم‌ او را اغوا کرده باشم.. بعد وسط بوسیدنش او را پس بزنم؟ این دیگر چه پس زدنی است؟ خودم او را اغوا کرده بودم.

یادم افتاد که بوسیدن چه حسی داشت. کاش خواب می‌دیدم که میم گاف من را می‌بوسد. خیانت کردن در خواب هم چندش است. 

دلم خیلی گرفته‌. انگار عصر جمعه است. اما بدتر است چون عصر شنبه است. بعد از این همه سال تصمیم گرفتم که هدیه ولنتاین برایش بخرم. مگر ما چیمان از بقیه کمتر است؟ یک چیز قشنگ و می‌توان گفت به نسبت پولی که در حسابم داشتم گران‌قیمت برایش خریدم. این هدیه به زودی از مرزها خارج می‌شود. دلم تنگ شده. کاش خودم از مرزها خارج می‌شدم. نمی‌خواهم‌ بگویم که کاش می‌مردم. اما کاش می‌مردم.

کاش انسان نبودم. کاش درخت بودم.

+ نوشته شده در شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۲۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

چی شد که دیدن فقر انقدر عادی شد؟

اگر دنیا اینطور باشد که انسان ها در طول دوره‌ی زندگی شان به طور عادلانه از فرصت های مختلف برخوردا نمی‌شوند که البته فکر می‌کنم اینطور است، آنوقت هیچ چیزی عادلانه نیست.

اخیرا خیلی کم از خانه بیرون می‌روم، و هربار که بیرون می‌روم دیدن آن حجم از فقر من را متعجب می‌کند. نه اینکه بگویم خیلی آدمی هستم که دلسوز و انسان‌دوست هستم، اما واقعا دو سوال برایم حل نمی‌شود. یک اینکه چرا باید انقدر فرصت ها ناعادلانه بین انسان ها توزیع شود؟ و دوم آنکه چگونه ما انسان ها انقدر به دیدن فقر عادت کرده ایم؟ و یک سوال دیگر هم وجود دارد... میشود راه‌ حلی پیدا کرد؟؟؟

دیدن فقر، دیدن اینکه انسان ها انقدر از انسانیت و حقیقت فاصله گرفته‌اند، و دیدن اینکه این جزئی از زندگی خودم‌ هم هست... اینها واقعا من را آزار می‌دهند.

قبلا یک سری توضیحات و تفاسیر داشتم که دنیا عادلانه است. اما الآن شک دارم‌ که آن تفاسیر واقعا درست باشند. انگار آدم میخواهد با این توجیح ها خودش را آرام کند.

آیا واقعا نظریات داروین درمورد ما هم صدق می‌کند؟ انتخاب طبیعی از میان انسان ها هم انتخاب می‌کند؟ (از لحاظ توزیع فرصت!)

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۲۱:۱۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید

خوشگدشت!

از کمپینگ برمی‌گشتیم. سامان داشت من را خانه می‌رساند. حرف می‌زدیم. گفتم"به تو حسودی ام میشود. تو خیلی از سنت جلو تر هستی. خیلی زود یاد گرفتی چطور پول دربیاوری. راز موفقیتت را به من هم بگو!". گفت"اولا که رازی نیست فقط هیچوقت کوتاه نیامدم، ثانیا که تو هم خیلی از هم‌سن‌هایت جلوتر هستی"

همینطور که در لج افتاده بودم که بگویم اصلا هم از همسن هایم جلوتر نیستم و سند و مدرک بیاورم که خیلی خام و بی‌تجربه هستم، گفت "در حداقل ترین مثالی که می‌توانم بزنم تو می‌دانی به چه چیزی علاقه داری، راهت را پیدا کرده ای! در این کشور کوفتی کسی به این زودی ها راهش را پیدا نمی‌کند.تو می‌دانی چه می‌خواهی! همین تو را چند سال جلو‌ می‌اندازد!"

این را که گفت نگاهم کمی به خودم بهتر شد. امیدوارتر شدم انگار.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۴:۰۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید

عقل، هیجان؟؟

دلم می‌خواهد روزهایی را ببینم زودتر که اتفاقات ساده فقط بیفتد. دغدغه ام کار و مسائل مادی و درس خواندن باشد نه مسائل پیچیده نه مشکلات عاطفی. دلم یک زندگی ساده می‌خواهد. یک روتین و یک زندگی تکراری در کنار آدم هایی که دوستشان دارم. آرامش می‌خواهم.

نسبت به سه ماه قبل خیلی بهترم. قابل مقایسه نیستم واقعا. اما فقط من بودم که تغییر کردم. زندگی همچنان پیچیده تر می‌شود. باید احساسات کوفتی ام را خفه کنم.

اولین بهترین روز زندگی‌ام اول دبستان بود. اولین روز مدرسه! دومین بهترین روز زندگی‌ام پنجم دبستان بود...روز قبولی دومین مرحله تیزهوشان! سومین بهترین، اولین روزی که میم گاف را دیدم! کاش چهارمین بهترینم را تا چند ماه دیگر تجربه کنم. من میتوانم یا خودم را برای روزهای بدبختی آماده کنم یا برای روزهای خوب... میخواهم برای روزهای خوب آماده شوم. راه زیادی نیست... کمی سرعت و پشتکار و دقت عمل نیاز است.

نمیخواهم از هیچ چیزی بترسم. فقط باید کار هارا درست انجام بدهم. همین. درست انجام دادن هم یعنی نشان دادن بهترین خودم. همین!

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۲۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

مه‌رویان

دارم افسرده می‌شم. یعنی شروع شده. از صفر تا صد الان نقطه ی صفر مثبت هستم. همین الان باید جلو اش رو بگیرم. خبر خوب بالاخره رسید. خبر خوبی که ازش می‌ترسیدم. خیلی می‌ترسم. دلم می‌خواد گریه کنم اما خیلی سخت گریه‌ام میگیره. گریه کنم خوابم‌ میگیره نمی‌تونم درس بخونم. نمی‌خوام به احساساتم بها بدم. می‌خوام مصنوعی هم که شده خودم رو جمع کنم. باید یکم بی احساس باشم.‌ دقیقا نیاز دارم بی احساس باشم. نه خوشهالی رو میخوام نه ناراحتی رو. میدونم ته دلم خیلی ناراحتم. اما اصلا نمیخوام تحلیلش کنم. الان وقتشو ندارم.

دیروز فکر میکردم خوشهالم. اشتباه فکر میکردم. اصلا خوشهال نبودم. دیروز هیچ کاری نتونستم بکنم. صفر. امشب ۱۲ ساعت خوابیدم. شرم‌آوره.

عب نداره. فکر کنم حق داشتی.

 

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوش‌تر نمی‌گیرد

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۴۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

بردن

بردن و موفقیت دو معقوله ی کاملا مجزا هستند. تو میتوانی ببری اما موفق نباشی. خیلی ها اسم بردن را موفقیت میگذارند، بعد وقتی می‌برند حس خوشحالی ندارند. چون این خصیصه ی بردن است! بردن معمولا پس از یک برهه ی سخت به دست می‌آید اما موفقیت شاد بودن را به عادت تبدیل می‌کند. انسانی که برای بردن به بدبختی کشیدن عادت کرده پس از نتیجه‌ی مطلوب همچنان متمایل به حس کردن همان درد و بدبختی است. برای همین است که خیلی ها پس از "موفق شدن" خوشحالی را لمث نمیکنند!

+ نوشته شده در شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۲۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

همه چیز از قبل تعیین شده؟

احتمال افتادن ۴ گونه اتفاق در آینده وجود دارد. در اصل ۳ نوع. نوع چهارم را برای اتفاقی گذاشتم که از ۳ حالت مذکور خارج باشد.

هرکدام از این ۴ اتفاق بیفتند سورپرایز خواهم شد. هر ۴ بدی ها و خوبی هایشان را دارند. قبلا اتفاق یک راه ترجیح میدادم. هنوز هم شاید ته دلم همان را میخواهم‌. اما این یک خواسته‌ی جزمی‌ نیست. اگر نشود دلم نمیشکند. من میخواهم نگذارم که دیگر دلم بشکند.

من در هیچ اتفاقی سهیم نیستم. منتظرم که جبر برایم تصمیم بگیرد. تصمیم بگیرد که بعد از این‌چطور خواهد شد و زندگی‌ام به چه سمتی پیش برود. نوع برخورد من با هر چهار اتفاق می‌توان گفت یکسان است. فقط یک راه جلوی من است که این راه می‌تواند براساس رخدادی که پیش‌ می‌آید به مقاصد کاملا متفاوت منتهی شود.

هیچ چیزی تحت کنترل من نیست جز خودم. قبلا دلم میخواست همه چیز را تحت کنترل داشته باشم و کنترل خودم را نداشتم. الان دارم سعی میکنم خودم را مدیریت کنم. فکر میکنم درستش هم همین است. محیط بیرونی را نمیتوان و نباید کنترل کرد وگرنه آدم زندانی می‌شود.

زندگی خیلی عجیب است. گاهی فکر میکنم که همه چیز از قبل تعیین شده!

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۰۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

انگار دوست داشتنی هستم.

آب خیلی داغ بود. باید داغ میبود. نمی‌دانم چرا دلم میخواست آب خیلی داغ باشد. مثل وقت هایی که آب یخ را باز می‌کنم و یکهو می‌پرم زیر دوش و خیلی کیف می‌کنم. داشتم گریه می‌کردم. رو به آینه کردم:

Look at you, you beautiful grown up girl!

Youre a smart, talented, hardworking, perfect girl.

You can reach any goal you have inside of your head, just try and dont give up, and if you didnt reach your targets... just continue... the point is doing your best and making yourself feel well.

معمولا وقتی میخواهم با خودم حرف بزنم انگلیسی حرف میزنم. شاید چون خجالت میکشم فارسی به خودم امید بدهم. وقتی انگلیسی حرف میزنم میتوانم روراست تر باشم.

 

برای خودم آب سه عدد پرتقال قرمز را گرفتم و حین دیدن آفیس از طعم ترش و شیرینش لذت بردم.

میم گاف یک ویدیو از عکس هایم درست کرده بود. وقتی دیدمش مثل ابر پاییز شد چشم هایم. باریدم. دیدم که از چشم او چطور آدمی هستم انگار. دیدم انگار واقعنی عاشق من است. بعد از این همه سال ویدیو درست کردن فکر کنم خیلی حرکت مهمی است. آرزو کردم هیچوقت از هم جدا نشویم. دیگر کسی پیدا نمیشود که انقدر بتواند من را بلد شود و حتی بدی هایم را دوست داشته باشد.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۲:۳۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

جبار

سطح تستوسترون در زمان پریودی زیاد می‌شود. به همین‌ دلیل است که وقتی پریود هستم موقع ورزش کردن بسیار قوی ترم و حتی حجم عضله ام سریع تر تغییر میکند. موقعی که پریودم شاید بیشتر عصبانی بشوم اما همین روحیه خشن من رادر مقابل سختی ها قوی تر می‌کند.

معمولا دختر ها در زمان پریودی موجودی خمود و ضعیف تصور می‌شوند که درد می‌کشد. اما من سعی کردم با این طبیعت کنار بیایم. راه هایی که حالم را خوب می‌کنند را پیدا کنم و انقدر خوب با این جبر کنار بیایم ‌که از آن استفاده مثبت کنم.

امروز تا آن جایی که همیشه با هم‌ میرفتیم رانندگی کردم. کنار آن کوچه ی عزیز نگه داشتم و یک ساعت تمام گریه کردم. تمام آن خاطرات خوش را مرور کردم. آنقدر دلتنگ بودم که ناخوش هایش هم شیرین به دهانم می‌آمدند. برگ های معلق در آسمان که با نور خورشید میرقصیدند... بوی خوب صورتش... نعمت وصالی که خیلی کوتاه بود و قدرش را نمیدانستم را به یاد آوردم. و بعد از آن رفتم تا یک شیرینی فروشی که خیلی دور بود شیرینی خریدم چون مدت ها بود هوس کرده بودم. باید غم و غصه را پایان می‌دادم.

نشستم پشت میزم و برنامه ریختم. من دیگر کوتاه نمی‌آیم. قبول میکنم جبر را. من نمیتوانم تغییر دهم‌ خیلی چیز هارا. اما میتوانم از پای ننشینم و هر راهی را بروم تا به مقصود برسم.

+ نوشته شده در شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۱۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان