ش و م ب و ل :)

یکی از چیزایی دوست داشتم اینجا اینه که میتونی فارسی حرف بزنی و هرچیزی بگی ولی کسی متوجه نشه. همیشه با میم که بیرون میرفتیم و اظهارنظرات مختلف میکردم و گاهی از کلمات رکیک استفاده مینمودم. میم هم همیشه میگفت که این چه کاریه، اینجا مث ویرجینیا نیست. پر ایرانیه همه جا و تو متوجه نمیشی. منم یهو سوزنم گیر میکرد روی کلمه شومبول و همینجور پشت سر هم میگفتم و میخندیدم و میم هم مستاصل میشد که این چه دوست دختری بود من به فرزندی گرفتم"(

برام پیش اومده بود که ایرانی ببینم توی خیابون و‌خب از چهره شون مشخص بود. دیروز رفتم خرید خاروبار کنم که توی فروشگاه یه زوج دیدم که اصلا شبیه ایرانیا نبودن ولی داشتن باهم فارسی حرف میزدن. توی راه برگشت کنارم صدای ایرانی اومد که داشت با تلفن حرف میزد "هرچی میکشیم از همین راهای دوره..." منم که فوضول، برگشتم نگاه کردم ببینم کیه. یه پسر ایرانی بود که اصلا شبیه ایرانیا نبود. موهاشو رنگ کرده بود انگار. اونجا بود که به خودم گفتم میم بنده خدا حق داشت معذب شه.

رفتم خونه براش تعریف کردم و با شوق گفتم حالا که میدونم دورمون پر ایرانیه دلم میخواد برم توی خیابون داد بزنم شششووووننننبوووووللللل که همه ایرانیا شاد بشن"))))

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۶:۰۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

همه چی درست میشه

دیشب از خستگی ۹ شب خوابم برد و ساعت ۵ ناخوداگاه بیدار شدم. همیشه همینه. ۸ ساعتم که پر میشه بدون آلارم بیدار میشم. اما اخیرا همش ۴-۵ ساعت میخوابیدم شب و عصرشم یه ساعتی چرت میزدم. که خیلی بد بود. چون وقتی بیدار میشدم شبیه برج زهرمار بودم و تا یه ساعت منگ بودم.

میم ۶.۵-۷ بیدار شد، پرده هارو باز کردم. نور آبی مایل به خاکستری اول صبح پخش شد تو خونه. میم گفت پاشو برو یه نون سنگک و یه کاسه حلیم بخر بخوریم حالمون جا بیاد! از پنجره نگاه کردم به بیرون. چقدر شبیه تهران بود همه چیز. گریه م گرفت و حالا دیگه بند نمیومد. "من اصلا اینجا دارم چیکار میکنم؟" چیزی که مدام میپرسیدم از خودم. اگه پی ام اس نبودم اینجوری نمیشد.

فشار پی اچ دی زده به کله ام. صبح زیر دوش، دائما از خودم میپرسیدم اصلا چرا دارم پی اچ دی میخونم، میخوام چیکار کنم با پی اچ دی بیزنس؟ استاد دانشگاه شم؟ اوپریشن منجر یه شرکت شم؟ خب که چی؟ اصلا این دنیا چیش می‌ارزه به این همه تلاش؟ چرا هیچ هدفی ندارم؟ چرا هیچ انگیزه ای نیست؟ لذت از مسیر سرجاش، ولی خب باید یه معنی باشه پشت همه چیز. معنا نیست، پیداش نمیکنم.

حین همون گریه ها گفتم ایران که درست شه، با کله برمیگردم. آره اصلا هدفم اینه، پی اچ دیو بگیرم برم یه سهم کوچیکی داشته باشم واسه ساختن ایران جدید.

انگار یادم رفته بود. مگه هدف من همیشه همین نبود. همون جایی یادم رفت که از برگشتن به ایران ناامید شده بودم. ولی ایران درست میشه. من میدونم. 

+ نوشته شده در شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۵:۲۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

لست آو آس داغونم کرده

میتونه بین چیزی که میخوای باشی و چیزی که هستی خیلی فرق باشه و هیچوقت نتونی اون چیزی که میخوای باشی بشی.

نه اینکه لزوما چیزی که میخوام باشم بهتر باشه از چیزی که هستم. فقط یه عوامل بیرونی باعث شده من اون چیزی که میخوام بشم رو خیلی ستایش کنم. واضح تر بگم. من خیلی دوست داشتم توی زمینه ام، تیوریدیکال کار کنم. چون مال آدمای باهوشه! و البته با اوضاعی که هست با هوش مصنوعی فکر میکنم تنها چیزی که واسه سالای آینده جواب بده همین باشه. ولی اصلا وقتی پیپر تیوری میخونم یا درس میخونم توش بهم لذت نمیده. چرا تا یه حدی خیلی هم جذابه. ولی اینکه خودم بخوام تیوری تولید کنم،(؟!) نه خیلی داغون تر از این حرفام. ینی باید تموم وقتم رو صرفش کنم. نمیدونم ارزشش رو‌ داره یا نه؟ هرچند من خیلی وقت هدر میدم. این سه روزه شاید روزی چهار ساعت لست آو آس بازی کردم. البته داستانش واقعا رفته روی مخم و همش میخوام تموم شه.

راستش الان که دارم مینویسم دارم بهتر میفهمم اوضاع رو. ۶ ماه پیش که موزیکو‌ شروع کردم خیلی بازخورد خوبی گرفتم. الان سومین آهنگم ۶۲۰۰ بار پلی شده. اما ولش کردم. یه ماهه هیچ کاری براش نکردم. و بهونه ام اینه که پی اچ دی خیلی سنگینه. اما این میزان وقتی که دارم هدر میکنم وحشتناکه. خیلی کندم خیلییی کند. نیم ساعت درس میخونم بعدش میرم یللی تللی. قضیه اینه که فرصتامو دارم راحت از دست میدم. فرصت تیوری (!) و فرصت موزیک.  الان توانشو دارم، بازار درس و آهنگ داغه، همه چیز فراهمه. و من دارم خیلی راحت از همه چیز میگذرم.

انگار یادم رفته که سه سال پیش که شروع کردم کد زدن یاد بگیرم چقدر برام آزار دهنده بود. فکر میکردم واسش ساخته نشدم. ولی مجبور بودم زور بزنم. اصلا کار با دیتا رو بلد نبودم. و الانم تیوری مث همینه. موزیکم مث همونه. من تا یه حد متوسط و سطحی از هرچیزی رو یاد میگیرم، بعدش که باید به خودم فشار بیارم که توی اون موضوع عالی بشم، یهو دست میکشم از تلاش. خب این احمقانه ست.

مشکل اینجاست زود حوصله ام سر میره. اصلی ترین مشکل من اینه که صبور نیستم. باید صبور باشم.

بنابراین درسته الان بین اون چیزی که میخوام باشم و چیزی که میتونم به آسونی باشم خیلی فاصله ست. و اون چیزی که میخوام باشم لزوما از چیزی که میتونم باشم بهتر نیست. اما باید اول تلاش کنم که مطمین شم نمیتونم اون چیزی که میخوام باشم بشم، مگه نه؟

+ نوشته شده در چهارشنبه ۵ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۰۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

تایلند زنده شد

امروز عصر میم رفت خریدای خونه رو بکنه. منم در این حین خونه رو تمیز کردم. خونه خیلی کوچیکه و تمیزکردنش آسون. برخلاف خونه ای که توی ویرجینیا داشتیم و حداقل دو ساعت تمیز کردنش وقتمو میگرفت، این خونه رو توی نیم ساعت میتونم برق بندازم. وقتی برگشت یه درگن فروت هم خریده بود واسه سوپرایز! آخرین باری که درگن فروت خوردم بیشتر از دوسال میگذره، زمانی که واسه ویزای آمریکا رفته بودم تایلند.

توی یه ماهی که اونجا بودم به جز یکی دوباری که برگر خوردم، همش غذای تایلندی میخوردم. دو هفته اول قرنطینه بودم، و غذارو میذاشتن پشت در. اون‌ اولاش خیلی برام جذاب بود. طعم همه چیز جدید بود، و همیشه کنجکاو بودم که وعده ی بعدی قراره چی بیارن. میوه های بومیش برام هیجان انگیز بود. کلی میوه ی مختلف که من بینشون فقط درگن فروت و آناناس و طالبی و هندونه رو میشناختم.

اما بعد یه هفته بوی غذا حالمو بد میکرد. حساس شده بودم به بوی برگ لیمو که توی تموم غذا ها بود. بعد از قرنطینه هم حساسیتم به بو حتی بیشتر هم شد. بوی چیلی بود و برگ لیمو و ادویه تایلندی که توی تموم خیابونا حتی میومد. از هر غذافروشی خیابونی که رد میشدم سعی میکردم نفسم رو حبس کنم که چیزی به مشامم نرسه! اما فایده نداشت. بوی ادویه رفته بود توی جون خودم حتی. بوی میوه ها هم اذیتم میکرد. یادمه روز آخر یه میوه ی جدید هم خریدم که امتحان کنم، میوه رو باز کردم. بوش بوی تایلند بود. گفتم شاید مزه اش خوب باشه. وقتی خوردمش بدتر هم شد.

تا یه سال بعدشم از هر بویی که نزدیک بود به بوی تایلند دوری میکردم. درگن فروت نه بوی خاصی داره نه مزه ی خاصی، اما وقتی میدمش انگار کهیر میزدم. میم چند بار میخواست بخره و من تبلیغات منفی میکردم که این میوه فقط خوشگله، ولی مزه آب میده. اونم نمیخرید!

ولی بالاخره خریدش! درگن فروتو خوردیم. خب مزه ی آب میداد، اما یاد تایلند برام‌ زنده شد. یکی از پررنگ ترین دوران زندگیمه. تا یه مدت یاداوریش برام خیلی جالب نبود. شاید چون شروع جدایی بود از خانواده و از ایران. یه دوران تلخ با یه بوی خیلی قوی! ولی الان که دوری رو هضم کردم، یاداوریش برام درداور نیست، و حساسیتم به بوی تایلند برام خیلی کمدیه!

+ نوشته شده در يكشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۰۷:۵۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

کلاه گشاد

امروز رفتم لویز شلواریو که یه ماه پیش خریدم و پس بدم و یه سایز کوچیکترشو بخرم. گفت پالیسی جدید زدن که باید حتما تگ به شلوار باشه و پس نگرفت. دیگه از لویز شلوار نمیخرم! حس میکنم الکی گرونه. حس میکنم رفته تو پاچه ام! الان اگه کاهش وزنم متوقف نشه شلوار از پام در میاد. یکی نیست بگه دختر جون، تو که میدونی درحال تغییر سایزی چرا رفتی ۱۰۰ دلار دادی شلوار؟ خب چرا یه چیز ارزون تر نگرفتی؟ من امیدم به پالیسی قدیم بود! گفتم اگه لاغر شدم میرم شلوارو پس میدم. 

این شعبه‌ی لویز توی تایمز اسکوره.(خیلی وقت بود از کلمه شعبه استفاده نکرده بودم!) من تا سه هفته پیش از این مکان تنفر داشتم. تا اینکه سه هفته پیش یه فعل و انفعالاتی در مغزم اتفاق افتاد و انگار میتونستم روی مردم نظارت کنم! به این فکر کنم که هرکسی به چه چیزی فکر میکنه. حس کنم من خودم اون آدمم و بفهمم زندگی از دید اون فرد چه شکلیه. گاهی حس میکردم همه یک نفریم. یه سیستمیم که ارتباطمون باهم قطع شده. شاید سالیان دراز پیش قبل اینکه تاریخ ما بهش قد بده آدما مث نورون ها به هم وصل بودن. اما طی تکامل از هم جدا و جدا تر شدن؟ نمیدونم.

هرچند امشب وقتی سیاحت تموم شد به میم گفتم میبینی؟ اینجا ته سیویلیزیشن دنیاست، ینی دیگه ته تهشه. و وقتی تهشو میبینم از بشریت ناامید میشم! تهش باید خیلی بهتر از اینا میبود! سرمون کلاه گشادی رفته.

+ نوشته شده در شنبه ۱ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۵۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان