سوشال انکزایتی

آدم همیشه تنهاست. نزدیک شدن به آدمای دیگه هیچوقت تنهایی رو برطرف نمیکنه. اول و آخرش بهرحال کسی که تورو بهتر از بقیه میفهمه خودتی. لحظه های جدایی سخت ترین ها هستن. اون لحظه هاست که فکر میکنی بیشتر از همیشه تنهایی. اما یادت نمیاد وقتی هم که کنارشون بودی با خودت فکر میکردی که اینها چرا اصلا من رو نمیفهمن..

حضور آدم ها مارو معتاد میکنه که باشن.

من واقعا انگار بلد نیستم چطوری فقط خودم تنها باشم. از انجام کارها میترسم از برخورد با آدما ابا دارم. توی ایران حتی بدتر بودم. اینجا حداقلش خجالت نمیکشم. راحت تر خواسته هامو میگم راحت تر سوالامو میپرسم.  ولی من بینهایت حس بی‌عرضه بودن دارم. باید خودم از  پس همه چیز بر بیام. نباید بذارم کسی بیش از حد توی زندگیم پررنگ بشه. اگه کسیو توی زندگیم زیاد مهم کنم واسه انجام تمام کارهام به حضورش نیازمند میشم.

الان ۱۲ روزه توی این اتاق حبسم و دوباره ترس بیرون رفتن افتاده به جونم. دوباره از آدما میترسم. چرا اینجوریم؟

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۱۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

در دیار غربت کامفرت زون دارم.

این اتاق الآن خانه است. در این کشور مردم انگلیسیشان خیلی بد است. آنهایی هم که بلدند آنقدر لهجه غلیظی دارند که نصف حرفشان را متوجه نمیشوی. غذا هیچ نمک ندارد‌. همه‌ی شوری را با سویا سس تامین میکنند.من از سویا سس متنفرم. حتی همان سس سویا هم در خیلی از غذاها نیست و تو خودت میتوانی اضافه کنی. من هم اضافه نمیکردم.

بعد از ۴-۵ روز حالم بد شده بود. بی حالی و ضعف داشتم. تمام ماهیجه هایم درد میکرد اصلا تکان نمیتوانستم بخورم. گلاب به رویتان اسهال بدی هم شده بودم و تهوع داشتم. شب لرز میکردم. فکر کردم که بدبخت شدم و کرونا گرفتم. کمی سرچ کردم فهمیدم همه اینها بخاطر کمبود سدیم است! نمک نیاز داشتم. 

قرنطینه هستم و از اتاق نمیتوانم بیرون بروم. یک اپلیکیشن مثل اسنپ پیدا کردم و کلی چیز های نمکی و یک بسته نمک سفارش دادم. ریسپشنیست برایم آورد دم در اتاق و چیزی حدود ۵۰ سنت هم بابت آوردن به اتاقم گرفت.

و الان دیگر ماهیچه هایم درد نمیکند.

من واقعا دوست ندارم از غذای فرهنگ و کشوری گله کنم. اما غذایشان حالم را بد میکند. ترجیح میدهم تمام ۷ روز باقیمانده رو نودل بخورم ولی دیگر بوی غذایشان رو نشنوم.

من دارم یک سری چیز ها مینویسم از این سفر و اتفاقاتی که می‌افتد. تا ماه دیگر همه شان را پست میکنم.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۱۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

همراز من

سال یک دانشگاه بود. همون زمان که با ساناز دوست جون جونی بودم. محرم اسرار هم بودیم حتی میتونم بگم وابسته هم شده بودیم. باهم زندگی میکردیم. بالاخره کم نیست که شبانه روز کنار یکی بوده باشی و موقع تنهاییت اون تنها کسی بوده که پیشت بوده باشه.

آخرین امتحان پایانترم، ریاضی دو داشتیم. شب امتحان آخرین قسمت شهرزاد اومده بود. من جسته گریخته دیده بودم قسمت هاشو. ساناز هم همینطور. شب امتحان بود هنوزم تموم نکرده بودم کتابو. ولی انگاری باید میدیدیم اون آخرین قسمتو.

من و ساناز زیاد شبیه هم بودیم. از هر لحاظ. یه وجه اشتراک مهممون این بود که هر دو عاشق بودیم و از معشوق دور افتاده بودیم. دیدیم آخرین قسمت سریالو و زار زار واسه عاقبت قباد و شهرزاد گریه کردیم.

اون همدلی اون همه راحتی رو با یه نفر الان بینهایت نیاز دارم. کاش یکی بود که شکل خودم درد میکشید. همدیگه رو بغل میکردیم و تا میتونستیم گریه میکردیم.

+ نوشته شده در شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۳۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان