خوشهال هم میشم

دیشب بعد از ۲-۳ سال مافیا بازی کردم. در مافیا همیشه خوب بودم جز‌ وقتی که خودم مافیا میشدم. از آنجایی که دروغگوی خوبی نیستم قلبم تند تند میزد و از استرسم‌ همه میفهمیدن یک ریگی به کفشم هست!

فکر نمیکردم به انگلیسی هم بتونم خوب باشم چون بالاخره بین آمریکایی ها خیلی سخت تر میتونم منظورم رو برسونم. ولی از همشون بهتر بودم.

چیز هایی هست که خیلی بهم انگیزه میده. وقتی بازی میکنم، وقتی کار میکنم، وقتی سر کلاسم، وقتی به بقیه کمک میکنم واسه حل مشکلات درسیشون. بهم میگن که باهوش هستم. چیزی که توی این مدت همش میشنوم، اینه که باهوشم!

اخیرا تحت فشار بودم. باید چیزایی رو یاد میگرفتم که بلد نبودم و این رو سریع یاد گرفتم. در همین مدت اندک فهمیدم چقدر توانایی داشتم که توی دانشگاهم توی ایران نمیتونستم ازش استفاده کنم. اگه شریف درس میخوندم قطعا تا حد خوبیش استفاده میشد. اما خب نبودم. ولی الان هم خیلی خوشهالم.

 

+ نوشته شده در شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۳۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید

همچنان دلتنگی

اون ترم های آخر دانشگاه تنها چیزی که بهم امید و انگیزه میداد رفتن از ایران بود. افسردگی که هنوز توی وجودم ریشه هاش رو میبینم مال همون موقع هاست.

هیچی نداشتم قرار هم نبود چیزی بتونم داشته باشم. اما دلتنگی برای تهران روحم رو آزار میده. اون حسی که اون زمان داشتم. وقتی اطراف خونه پیاده روی میکردم، کلاس زبانی که میرفتم، ... همین؟ من واقعا هیچ کاری نمیکردم! مخصوصا اون ۹ ماه آخر! توی اتاقم بودم و داشتم سرچ میکردم و درس میخوندم یا از استرس گریه میکردم. شبا توی بغل مامانی میرفتم و هردو بغض میکردیم‌از اینکه من قراره برم. 

اون ماه های آخر تهران برام‌مثل جهنم بود. و الان من دلم برای اون جهنم میمیره.

واقعا نیاز به تراپی دارم. شاید نیاز به دارو داشته باشم یه مدت. میدونم که حالم اصلا خوب نیست. ولی پول ندارم. بی پولی مزخرف ترین چیزه.

+ نوشته شده در شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۰۱:۴۳ توسط نارنگیس | نظر بدهید

قاشق چوبیم

من توی خونه ی مامان هیچوقت اضافه نبودم. گاهی غر میزدم که کاش زودتر از اونجا برم. چه حرف بدی می‌زدم.

 

کمتر از ۹ سالم بود. بینهایت به مامان وابسته بودم. یه جریانی پیش اومد که مامان بابا باهم رفتن یه شهر دیگه‌. فکر کنم واسه مراسم ختم. قرار شد من و آجی بریم خونه مادرجون ۲-۳ روز.

یه قاشق کوچیک چوبی داشتم که مامان بهم داده بود. قاشق توی شیشه‌ی نعنا خشک که عطر نعنا رفته بود به وجودش و بوش هیچوقت نمی‌رفت. عاشقش بودم. وقتی رفتیم خونه مادرجون با خودم بردمش.

روز اول به نیمه نرسیده بود که دلم داشت میمرد واسه مامان‌. دلم میخواست بشینم یه جا بلند بلند گریه کنم. هیچی حالم رو خوب نمیکرد حتی بازی کردن با پسرخاله کوچیکه که همسنم بود، حتی مهربونی آجی. توی همون حال و احوال و غم هجران قاشق چوبی هم گم شد. بهونه ای شد واسه گریه ی من. فکر کردن یکم گریه کنم بعدش تموم میشه. ولی اشتباه فکر میکردن.

آخرش آجی پیداش کرد. 

 

الانم انگار قاشق کوچیک چوبیمو گم کردم. بوی نعناش هنوز روی دستام مونده. مامانم کی میادش؟

 

کاش یه روزی برسه که هرچارتامون پیش هم باشیم همیشه‌. مامانی خسته نباشه و همش نره سرکار. بابا به سلامتیش اهمیت بده و خوشهال باشه. من و آجی دوباره صدای خنده مون خونه رو پر کنه.

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۴۱ توسط نارنگیس | نظر بدهید

فوتبال

امشب بازی فوتبال بود توی استادیوم دانشگاه. قبل بازی سرود ملی آمریکا رو اجرا کردن و من یادم اومد سال پیش همین موقع ها قبل از اینکه میم از ایران بره و قبل از اینکه من اصراری داشته باشم واسه این کشور، سرود ملیش رو چند بار پشت سر هم گوش دادم و با خودم گفتم چقدر عجیبه این آهنگ‌.

 

امروز اولین باری بود که من در یک استادیوم حضور داشتم.

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۴۴ توسط نارنگیس | نظر بدهید

تغییر

زندگی عجیبه.

زبون ها و لهجه های مختلف رو وقتی میخوای ادا کنی باید از قسمت های متفاوت هنجره ات استفاده کنی. واسه هر زبون یه جور خاص از گلو و زبونت استفاده میکنی. و من فهمیدم درمورد احساسات هم همینطوره.

فرهنگ عجیب ترین چیز دنیاست. ادم ها همه خوشهالی، ناراحتی و تموم‌ احساسات دیگه رو تجربه میکنن اما فرهنگ باعث میشه اگه چیزی مثل هنجره واسه بروز احساس وجود داشته باشه ادم ها با جاهای مختلف هنجره ی احساسیشون، کاملا متفاوت حس کنن اطراف رو و عواطفشون رو بروز بدن.

احساسات من در ایران با احساسات آدم های اینجا فرق داره. جوری که من خوشهال میشم با جوری که اونا خوشهال میشن فرق داره. درست مثل طرز استفاده از هنجره ام. و الان‌همونطور که گم‌ کردم که وقتی حرف میزدم‌ از کجای هنجره ام استفاده میکردم احساساتم هم گم شدن. همونطور که صدام توی هنجره ام داره میچرخه که گاهی فارسی حرف بزنه و‌گاهی انگلیسی؛ احساساتم هم در مواجهه با میم و آدم‌ ها با ملیت های مختلف میچرخه و هیچ جایی ثابت نمیشه. واسه همینه که گیجم. هیچی نمیتونم حس کنم. فقط وقتی تنهام حس راحتی دارم.

 

در محل کارم و در کلاس ها همه آمریکایی هستن. من دانشجوی اینترنشنالم و انگار معروف شدم. حداقل بخاطر اسمم. هیچکس نمیتونه اسمم رو تلفظ کنه. ولی خب وقتی مردم‌رو در تقلای تلفظش میبینم خنده داره و کلی میخندم. همه چیز سخته. هیچی بلد نیستم. وحشت دارم. ارتباط برقرار کردن سخته. اما همه خیلی باهام مهربونن. خیلی زیاد. و این بهم ارامش میده.

 

موهام رو دوباره کوتاه کردم. داشتن بلند میشدن. و من از چیزهای زنونه وقتی که در خودم ظاهر میشن متنفرم. شاید فکر کنید گی هستم. خودمم هنوز از هویت جنسی ام خبر ندارم و خب برامم‌ مهم نیست. اینو مطمینم که نان باینری‌ام.

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۳۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید

زامبی

من یه رویاهایی داشتم وقتی ۱۵-۱۶ سالم بود. یه روهایی که با زندگی اون موقعم جور درنمیومد. من داشتم زیست میخوندم که برم دکتر شم ولی دنیای اقتصاد و تاریخ و سیاست رو دنبال میکردم. من ریاضی رو دوست داشتم ولی تستای شیمی خیلی بود نمیشد ریاضی بخونم.

اوضاع الان از چیزی که فکر میکردم ۱۰۰ پله بالاتره. من یهو چشم باز کردم و خودم رو وسط یه میتینگ دیدم که داشتن میگفتن این اطلاعات جایی درز نکنه قبل از اینکه توی اخبار پخش میشه! من چشم باز کردم و یهو دیدم بین یه سری استاد نشستم که خیلی خفن بودن و من اون وسط میترسیدم چون هیچی حالیم نبود!

درسته که ترسناک بود و باید خودم رو بکشونم هرجور شده. ولی تازه دارم احساس میکنم زنده ام! دارم انگار از توی قبری که دوسال توش خاک شده بودم بیرون میام. نه نه زامبی نیستم! انگار باز دارم متولد میشم.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۰۱:۰۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

خیلی چیزا انتخاب من نبوده.

نیاز به تعادل در غم و خوشهالی هست. بعضی وقت ها حس میکنم دنبال بهونه ای واسه ناراحت شدن هستم و این عجیبه. انگار شاد بودن چیز عجیبیه.

 

+امروز اولین کلاسم رو رفتم و اولین روز کاری رو هم بعنوان ریسرچ اسیستنت پشت سر گذاشتم. خوشهالم. خیلی هیجان داشتم و البته میترسیدم. اینجا به نسبت دیگران توی کلاس انگار بیسیک ریاضی قوی تری دارم. فکر میکردم داغون باشم اما نیستم!

 

+موهام رو دوباره کوتاه کردم. داشت بلند میشد و اینجوری از قیافه ام خوشم نمیومد. نه اینکه بهم نیاد. فقط وقتی موهام دخترونه ست نمیتونم با قیافه خودم ارتباط برقرار کنم. انگار خودم نیستم و ظاهرم با درونیاتم تناقض داره. قیافه ام رو با موی کوتاه خیلی بیشتر دوست دارم.

 

+هوا خیلی گرمه و شرجی. آدم خفه میشه.

 

+من به چیزایی که دارم خیلی راضی ام. اما اون‌ بیشتر میخواد. انگار من زندگیشو خراب کردم. انگار اضافی‌ام. باعث میشه از خودم بدم بیاد.

+ نوشته شده در سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۰۶:۲۷ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان